#خاطره#قسمت_دوماز شب سوم محرم گفتیم که داش غلام زنجیرا رو هر جوری بود تقسیم کرد و بچه ها بالاخره با وعده زنجیر های تو راهی ، به همون دونه سنجاقیا راضی شدن ... از حق نگذریم زنجیرای دونه درشت خیلی بدقلق بودن، هم خیلی درد داشتن ، هم فرتی گره میخورد ... شب چاروم جلوی مسجد دم اول رو می گرفتیم و با طبل و سنج هماهنگ تر شده بودیم ...
یک دو سه امتحان میکنیم ...
زینب زینب نب نب
بابا بابا با با ا
رفته ته ه ه
آب بیاره یاره اره ه
آقا رستمی هنوز با بلنگوها مچ نشده بود..
مممممد بگو علامتا وایسن صد دفعه گفتم تا من نگفتم راه نیوفتین ...
صدای داش غلام بود که توی هیئت می پیچید ... توی این ایام محبوب ترین فرد محل داش غلام بود ... آدم خوبی بود منم چون بابام موذن مسجد بود و آشیخ محل، یجورایی نور چشمی بودم و پارتی دوستام میشدم تا زنجیراشون رو دونه ریز کنم ... یادم رفت بگم دیشب که مسجد خلوت شد از بس که نق به جیگر بابام زدم رفت پیش داش غلام و یه زنجیر دونه ریز ازش گرفت
😀 من ابو فاضلم... من ابو فاضلم... چنین بود منصبم
افسر اردوی... افسر اردوی... حسین تشنه لبم
سوی میدون روم... بهر قورعون روم
من فدای شاه دینم... زاده ام البنینم
رضا سرخخور خوب تخت گورده ت سیاه شده مال مو هنو هیچی پیدا نی!
صدای مهرداد بود از پشت سر...
یکی از افتخارات بچه ها این بود که با زنجیر زدن پشت پیرهنشون سیاه بشه.. ینی هر کی پیرهنش سیاه تر بود ابهتش بیشتر بود ، یسری که عمدا پیرهن روشن می پوشیدن که سیاهیش نمایان بشه
😄بچا امشو کوجا دعوته هیئت؟
امشو شام پام خبری نی ... الان خو خونه آقا داوری شیر و کیک خوردیم... یه سر میریم آبده تو کودکستان اونجونم شیر و کیکه بعدشوم خو ملومه دیه امامزاده...
دهه شصت هیئت حیدری که سینه زنی بود و خیلی قدیمی تعطیل شده بود و بزرگان هیئت مثل آقا رضا ناظری و آقای وثوق و مهاجرانی به هیئت حاج انتظام پیوستند و بانی مسجد هم حاج فضلی سنگ تموم گذاشته بود و با داش غلام خلجی هیئت خوبی تجهیز کردن... از طرفی هم هیئت محمدی و سجادی کمی از تک و تاب افتاده بودن و همین باعث شد حاج انتظام روز بروز بزرگ و بزرگتر بشه ... چه کیف میکردیم وقتی هیئت توی حرکت بود و پشت سرو که نگاه میکردیم ما جلوی خونه خاکباز بودیم ته هیئت هنوز تو شیب پورمحسن... مهرداد حمید .. مسعود... داش علی... پشت سرته بین هییییه ماشالام امسال هنو شب چارومه... میکککوعیم امسال جنننن
طبل و سنج محکمممممم ....
آقای سوسن آبادی امشب نوحه خون بود یهو صداشو برد بالا ...
بار الاها بحق مرتبه پنج تن آل ابا
به ده مریضون تو شفاعی الهی یارب آمین یارب آمین...
جوااااب
طببببالا ؟! بازم فریاد داش غلام بود که بلند شد و فهمیدیم چی شده ...
هم جالب بود ،هم خنده دار ، هم گریه دار... وقتی دوتا هیئت از کنار هم رد میشدن داستانی بود
😂نوحه خون اون هیئت صداشو میبرد بالا نوحه خون ماهم همینطور...طبالا هم که کار خودشون رو میکردن، این وسط ما زنجیر زنا میشدیم شول و وادرون
😄 زنجیرامون انگار تو خلاء حرکت میکرد و ریتم و گم میکردیم ... بچه های هیئت روبرویی هم همین حس و داشتن و مث وارفته ها همو نگاه می کردیم تا بلکه زودتر از هم عبور کنیم و از این بلاتکلیفی و آشفتگی صوتی خارج شیم...
اکبر به میدان شد روان ای عمو ای عمو... بالاخره عبور کردیم و هیئت به شرایط عادی برگشت...
ادامه دارد...
رضا هاشمی
@ArakiBass