#خاطره#اتوبوس_هزاوه #قسمت_دهم6 سالم بود، مدرسه نمیرفتم هنوز.
یه وقت مادر بزرگ تصمیم گرفت بره شهر، این تصمیم رو اعلام کرد و به منم گفت برات یه اسباب بازی سوغاتی میارم، یه ماشین ( البته پلاستیکی و خیلی ساده ) .
منم خوشحال خوشحال.
اما مادر بزرگ راهی نمیشد که بره شهر و هر وقت ازش سوال می کردم میگفت ننه فردا پس فردا میرم.
دل تو دلم نبود برای اسباب بازی، کمتر کسی از بچه ها اسباب بازی داشت، توی خیالم با ماشین سوغاتی مادر بزرگ بازی می کردم و پیش بچه ها قیافه میگرفتم.
بالاخره بعد از 10 روز روز موعود فرا رسید و من زنبیل مادر بزرگ رو همراه یه بقچه نون تازه که میخواست ببره شهر سوغاتی کمکش آوردم تا لب جاده اصلی، اصلا خسته هم نشدم !!!
مادر بزرگ سوار
اتوبوس شد و حرکت کرد، با آخرین نگاهم به مادر بزرگ یاد آوری کردم که : اسباب بازی !
دیگه هر شب با یاد اسباب بازی میخوابیدم و هر روز هم برای بچه ها از شکل و اندازه ماشینم تعریف می کردم !
هر روز هم ساعت 4 میومدم اول روستا و از همون فاصله جاده رو برانداز میکردم که کی
اتوبوس میاد.
اتوبوس میومد اما یه روز اصلا سر جاده محله ما نمی ایستاد، یه روز می ایستاد و فقط ازش یه مرد پیاده میشد، اگه یه زن پیاده میشد نیم خیز میشدم اما از همون فاصله تشخیص میدادم که مادر بزرگ نیست.
بالاخره بعد از چند روز انتظار یه روز
اتوبوس سر جاده نگه داشت و یه زن ازش پیاده شد و . . . مادر بزرگم بود.
با تمام سرعت تا لب جاده دویدم، مادر بزرگ منو بوسید ، زنبیلش رو من برداشتم و بقچه ش هم خودش.
توی فاصله تا خونه همه ش احوال سراغ می گرفت، آقات چطوره؟ ننه ت ؟ خواهرات؟ و . . .
منم همه جواب ها رو کوتاه میدادم تا شاید مادر بزرگ خبری از اسباب بازی بده.
اما نه خبری نبود، دیگه رسیده بودیم که دلو زدم به دریا و گفتم : ماشینی که برام گرفتی چه رنگیه؟
مادر بزرگ گفت : اکه ننه یادوم رفت، باشه دفه دیگه که رفتوم شهر برت میخروم.
و من . . . شاید تا شش ماه دیگه باید صبر می کردم. اونوقت هم دیگه باید میرفتم مدرسه . . .
ادامه دارد
ایرج احمدی
هزاوه@ArakiBass