هر شب یک
قسمت 😉#داستان_بلند#خاله_سوسوله (داستان اراکی)
(نوشتۀ همشهریمون؛
#رضا)
#قسمت_چهارمادامه از قبل....
به سمت پارکینگ رفتیم و قرار بود با ماشین دایی بهروز بریم داخل شهر. دایی بهروز یه ژیان سبز داشت و همگی به زور توش جا شدیم. زن دایی و نرگس جلو نشسته بودند و من و مادرم با خاله آسیه عقب و البته یه سری خرت و پرت مثل جعبه ابزار و لوله پُلیکا هم عقب بود که کلی جا گرفته بود
@ArakiBassدایی بهروز: ببخشید جاتون کمه. ژیانه دیگه
مادرم: نه برار! خدا ببخشد. خیلیوم خوبه. چرخش بچرخه برت
خاله آسیه: جا ما خوبه بـــــروز (بهروز) جون آما ماخواستی بیایی اینجو، خو اینا خالی میکردی خونه تون کسام.
دایی بهروز: آخه الان باید برم جایی اینا را لازم دارم
@ArakiBassمن: دایی "ژیان" یعنی چی شی؟
دایی بهروز : ژیان یعنی نود و هفت هزار تومن پول، یعنی پولِ کم! یعنی جمع و جور! یعنی پولتا دادی چهارتا چرخ و یه عالمه فنر
من: پس اونوخ (اونوقت) شیر ژیان که میگن چی شیه؟
نرگس با همون لبخند همیشگی برگشته بود و من و گاهی هم باباشو نگاه میکرد
دایی بهروز: شیر ژیان یعنی آریا! یعنی کادیلاک! یعنی شوِلِت! یعنی کِشتی! اونا شیر ژیانن. اینی که ما سوارشیم موشِ ژیانه
من: اونا گرونن دایی؟
دایی بهروز: آره دایی. ولی ژیان یه اسمه فارسیه که گذاشتن روی این ماشین که فرانسویه. وگرنه اسم اصلیش "دیانه". معنی ژیان هم یعنی خشمگین و عصبانی و شیر ژیان هم یعنی شیری که نمیشه دیگه جلوشو گرفت
من: اونوخ کادیلاک یعنی چی شی؟
@ArakiBassهنوز سوالم کاملا تموم نشده بود که مادرم با آرنج آروم بهم زد و گفت: بسه انقد چنه میزنی؟ و رو کرد به دایی و گفت: ولش کن برار اگه خاسته بایی جووووآب اینا بدی چِللللت (دیوونه) میکنه.
خاله آسیه: بچه همی جوریه دیه. انقد حف (حرف) میزنه که هم خودش لیسّه میکنه هم تونا چل میکنه
من هم توی فکر بودم و به معنی ژیان فکر میکردم که در اصل باید اسم خاله آسیه را میذاشتن ژیان یا "ژیانه" چون اکثر اوقات که غر میزد و وقتی هم که قاطی میکرد پسرش قاسم و محمد و بعضی وقتا فریدون و دخترش فروغ را شدیدآً میزد و میشد عین شیر ژیان
کم کم رسیدیم به جلوی بازار و من تازه یادم افتاد که تابلو ها را نخوندم:..... توتونچی.... میخواستم بپرسم از دایی بهروز که توتونچی یعنی چی شی؟ که یاد کتاب خاله سوسکه افتادم دوباره و یه کم ناراحت شدم ولی آمادگی همه رقمه داشتم که روی نرگس را کم کنم و بذارم تقصیر خودش
@ArakiBassجلوی بازار پیاده شدیم و از دایی و زن دایی خداحافظی کردیم و نرگس هم با ما آمد و رفتیم توی بازار
شوهر خاله آسیه توی گذر سلاخ ها (گذر اول بازار سمت راست) با کسی مغازه شراکتی داشت و جگر و سیراب شیردون و کله پاچه و خلاصه قصابی داشتند اونجا. رفتیم جلو مغازشون که حسابی هم شلوغ بود. خاله آسیه از همون دور داد میزد: قاسوم. قاسوم ! ! !
که قاسم ما را دید و اومد بیرون سمت ما.
قاسم هفت سال از من بزرگتر بود ولی چون چند سالی رفوزه شده بود کلاس
چهارم بود هنوز و همکلاسی نرگس بود. من از بس شنیده بودم که بهش میگن "روفوزه با سر میره تو کوزه" قاسم را شبیه کوزه میدیدم
قاسم رو به مادرم: سلام. خوبی خاله؟ و رو کرد به خاله آسیه و گفت: سر قبرآ بودید؟ جیگرا عَمّم (عمه ام) خودش اومد برد گفت به مامانت باگو دستت درد ناکونه مو خودوم تو شهر بودوم میبرمشون
خاله آسیه: خـــو بیــــــتر (بهتر) حالا صوبا هم به خاطر او مجبور بودوم زودتر بروم خونشون! مو پس بروم؟ مو هم اومدوم که اونا ببروم برا صوغرا (صغرا-عمۀ قاسم که فردا نهار خونشون بودند) حالا برو کمک بوآت (بابات) تا صداش در نیییمده
@ArakiBassما سلامی که به بقیه نکرده بودیم ولی به ظاهر نشون دادیم که داریم خداحافظی میکنیم و از همونجا رفتیم توی خیابون محسنی
ادامه دارد...
قسمتهای قبل را از اینجا بخوانید
https://telegram.me/ArakiBass/7714@ArakiBass