هر شب یک
قسمت 😉#داستان_بلند#خاله_سوسوله (داستان اراکی)
(نوشتۀ همشهریمون؛
#رضا)
#قسمت_هفتم@ArakiBassادامه از قبل....
همون لحظه مادرم و نرگس هم داشتند به سمت مغازه میامدند
هول شده بودم نمیدونستم چی بگم رفتم جلوی مادرم را بگیرم که به این سمت نیاید و بریم اونطرف به سمت خونه که مغازه دار خطاب به مادرم پرسید: خانم چه کتابی میخواد بچه تون؟
مادرم: نمدونوم حاج آقا
و مادرم رو کرد به من: چی شی ماخایی؟
من: هیچی بابا کتاب فارسی ماخاستوم
@ArakiBassمغازه دار: نمیدونم میگه کتاب سو...
نذاشتم حرف مغازه دار تموم شه و پریدم تو حرفش گفتم: ما الان درس "ـــــه" هستیم "ـــهــ" دو چشم و "شین" که اکرم سه روز بیمار بود سوسوله قد دیوار بود !!! خوب شد؟
مغازه دار: والا من که سر در نمیارم
مادرم: نه حاج آقا ببخشید. ایی هیچی نماخا. عادت داره هی همه چی باپورسه
من: بَریم بَریم مامان خیلی سردومه
و به سمت خونه راه افتادیم و برای اینکه موضوع را قاطی کنم پرسیدم: مامان شوم چیشی داریم؟
مادرم: باخور هوش (هیچ) ناگو
@ArakiBassبخور هیچی نگو - عبارتی بود که مادرم در جواب نود ونه درصد از سوالهای من راجع به غذا میداد
مادرم با خنده و شوخی رو به نرگس کرد: نرگس جون تو باخور هوش ناگو دوست داری؟
نرگس هم مثل همیشه لبخند ملایمی زد و میدونست که مادرم داره سر به سرش میذاره
من اتفاقا اصلا گرسنه نبودم- شاید به خاط شیرینی هایی بود که بعدازظهر خورده بودم و شاید هم اضطراب و تشویشی که در مورد کتاب داشتم و هر لحظه بیشتر میشد
@ArakiBassحالا من وسط کوچه بین نرگس و مادرم راه میرفتم که مادرم دست منو گرفت و به نرگس گفت: دس همو بگیرید سُر ناخورید
من با یک دستم دست مادرم را گرفته بودم و با دست دیگه دست نرگس را. برای یک لحظه احساس بزرگ بودن کردم و تازه انگار احساس کردم که نرگس چقدر مهربونه و از اون حسی که باهاش لج داشتم شرمنده میشدم
ولی از طرفی کتابش را گم کرده بودم و داشتم اذیت میشدم
مادرم در خونه را که باز کرد و رفتیم داخل، یه موج گرم به صورتمون میخورد که یه آرامشی به آدم میداد و بیشتر میفهمیدی که بیرون چقدر سرده
مادربزرگم (مادر پدرم) که ما بهش میگفتیم "بی بی" با ما زندگی میکرد ولی از دیروز رفته بود خونۀ عمه سمیه و هنوز نیومده بود - خواهرم سارا که پنج سال از من بزرگتر بود خونه بود و برادرم نیما که او هم هفت سال از من بزرگتر بود هم رفته بود مغازه پیش پدرم که کمکش کنه
@ArakiBassپدرم قصاب بود و مغازه اش توی خیابون شریعتی بود - که بعدها چندین جای مختلف اراک مغازه عوض کرد
سارا با خوشحالی و مهربونی از نرگس استقبال کرد و به کنار بخاری راهنماییش کرد
هنوز ننشسته بودیم که صدای مادرم از توی آشپزخونه اومد: اَکّـــــــه دیدی یادمون رفت این شیرینیه ببریم مچد (مسجد - که اصطلاحاً مادرم به امامزاده نزدیک خونمون - نزدیک میدون شریعتی میگفت مچد) حالا تا روضه تاموم نشده مو بروم و بیام
ادامه دارد..
قسمتهای قبلی را از اینجا دنبال کنید
https://telegram.me/ArakiBass/7795@ArakiBass