@zendegishahidبـسم رب الشهـــــدا
#عاشقانه_مذهبی 💘#شهید_منوچهر_مدق #قسمت_چهلم 0⃣4⃣اما من آمادگیشو نداشتم....
گفت: "اگه مصلحت باشه خدا خودش راضیت میکنه"
گفتم: "قرار ما این نبود"
گفت: "یه جاهایی دست ما نیست. منم نمی تونم دور از تو باشم"
گفت: "حالا میخوام حرفاي آخرو بزنم.
شاید دیگه وقت نکنم.
😢چیزي هست روي دلم سنگینی میکنه.
باید بگم. تو هم باید صادقانه جواب بدی"
به من پشت کرد....
گفتم: "میخوای دوباره خواستگاری کنی؟ "
گفت: "نه، اینطوري هم من راحت ترم. هم تو"
دستم رو گرفت گفت:
"دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی "
کسی جاي منوچهر رو بگیره؟! محال بود....
گفتم: "به نظر تو، درسته آدم با کسی زندگی کنه، اما روحش با کس دیگه ای باشه؟"
گفت: "نه"
گفتم: "پس براي منم امکان نداره دوباره ازدواج کنم"
صورتش رو برگردوند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا رو شکر کرداونم قول داد صبر کنه...
گفت: "از خدا خواستم مرگم رو شهادت قرار بده، اما دلم می خواست وقتی برم که تو و بچه ها دچار مشکل نشید.
الان میبینم علی براي خودش مردي شده.
خیالم از بابت تو و هدي راحته..."
نفساش کوتاه شده بود.
یکم راهش بردم.
دست و صورتش رو شستم و نشوندمش
و موهاش رو شونه زدم.
توی آیینه نگاه کرد و به ریشاش که یکمی پر شده بودن و تک و توك سیاه بودن دست کشید.
چند روز بود آنکادرشون نکرده بودم.
تکیه داد به تخت و چشمهاش رو بست.
غذا رو آوردن.
🍵میز روکشیدم جلو.
گفت: "نه اون غذا رو بیار"
با دست اشاره میکرد به پنجره.
من چیزی نمي دیدم.
دستم رو گذاشتم روي شونه اش.
گفتم: "غذا اینجاست. کجا رو نشون میدی؟"
چشماشو باز کرد.
گفت: "اون غذا رو میگم. چه طور نمیبینی؟"
چیزایی می دید که نمی دیدم و حرفاشو نمی فهمیدم!
به غذا لب نزد.
دکتر شفاییان رو صدا زدم.
گفت: "نمیدونم چطور بگم،
ولی آقاي مدق تا شب بیشتر دووم نمیاره.
😧ریه ي سمت چپش از کار افتاده.
قلبش داره بزرگ میشه و ترکش داره فرو میره توي قلبش"
دیگه نمی تونستم تظاهر کنم.
از اون لحظه اشک چشمم خشک نشد.
منوچهر هم دیگه آروم نشد.
از تخت کنده میشد.
سرش رو می گذاشت روي شونه ام و باز می خوابید.
از زور درد نه می تونست بخوابه، نه بشینه....
همه اومده بودن.
هدي دست انداخت گردن منوچهر و همدیگه رو بوسیدن. نتونست بمونه.
گفت: "نمی تونم این چیزا رو ببینم. ببریدم خونه "
فریبا هدي رو برد.
یدفعه کف اتاق رو نگاه کردم دیدم پر از خونه ،
آنژیوکت از دستش در اومده بود و خونش میریخت....
پرستار داشت دستش رو می بست که صداي اذان پیچید توي بیمارستان.
منوچهر حالت احترام گرفت.
دستش رو زد توي خون ها که روي تشک ریخته بود و کشید به صورتش....
پرسیدم: "منوچهر جان، چیکار میکنی؟"
گفت: "روي خون شهید وضو میگیرم"
دو رکعت نماز خوابیده خوند.
دستش رو انداخت دور گردنم.
گفت: "منو ببر غسل شهادت کنم"
مستاصل موندم...
گفت: " نمی خوام اذیت شي "
یه لیوان آب خواست.
🥃تا جمشید یه لیوان آب و بیاره،
پرستار یه دست لباس آورد
و دوتایی لباسش رو عوض کردیم.
لیوان آب رو گرفت. نیت غسل شهادت کرد و با دست راستش آب رو ریخت روي سرش...
جایی از بدنش نمونده بود که خشک باشه. تا نوك انگشتای پاش آب میچکید ...
سرم رو گذاشتم روي دستش.
گفت: "دعا بخون"
انقدر آشفته بودم که تند تند فاتحه می خوندم.
حمد و سه تا قل هو االله و انا انزلنا می خوندم.
خندید گفت: "انگار تو عاشق تري!
💞من باید شرم حضور داشته باشم. چرا قاطی کردي؟!"
همدیگه رو بغل کردیم و گریه کردیم ...
😭😭😭گفت: "تو رو خدا، تو رو به جان عزیز زهرا دل بکن"
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکیبه مابپیوندید
↙️↙️↙️@zendegishahid