داستان زندگی شهدا

#عاشقانه_مذهبی
Канал
Логотип телеграм канала داستان زندگی شهدا
@zendegishahidПродвигать
138
подписчиков
31,4 тыс.
фото
11 тыс.
видео
2,56 тыс.
ссылок
"﷽ " امروز فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست مقام معظم رهبرے❤️ به امیدِ روزی که بگویند؛خـادِمٌ الشٌـهدا به شــهدا پیوست تبادل و تبلیغ نداریم🚫 لینک ما درایتا👇 http://eitta.com/@zendegishahid
@zendegishahid


بـسم رب الشهـــــدا
#عاشقانه_مذهبی 💘
#شهید_منوچهر_مدق
#قسمت_چهل_دوم 2⃣4⃣
و آخــــــــــر


بعد از مراسم، خلوت که شد رفتم جلو.
گلا💐 رو زدم کنار و خوابیدم روي قبرش.
همون آرامشی که منوچهر می داد خاکش داشت.
بعد از چند روز بی خوابی، دو ساعت همون جا خوابم برد.
تا چهلم، هر روز می رفتم سر خاك.
سنگ قبر رو که انداختن، دیگه فاصله رو حس کردم....

《رفت کنار پنجره.... عکس منوچهر را روي حجله دید.
تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود.زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزي بود اما حالا نه.گفت:

"یادت باشد تنها رفتی.
ویزا آماده شده.
امروز باید باهم می رفتیم."
گریه امانش نداد....😭

دلش می خواست بدود جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزند.
این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توي گلویش.دوید بالاي پشت بام.
نشست کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زد، آنقدر که سبک شد ....》

تا چهلم نمی فهمیدم چی به سرم اومده.
انگار توي خلأ بودم.
نه کسی رو می دیدم، نه چیزی می شنیدم.
روزاي سخت تر بعد از اون بود.
نه بهشت زهرا و نه خواب ها ارومم میکرد.

یه شب بالاي پشت بوم نشستم
و هر چی حرف روي دلم تلنبار شده بود زدم.
دیدم یه کبوتر 🕊سفید اومد وکنارم نشست.
عصبانی شدم. داد زدم: "منوچهر خان، من دارم با تو حرف می زنم، اونوقت این کبوتر و می فرستی؟ "

اومدم پایین. تا چند روز نمی تونستم بالا برم.
کبوتر گوشه ي قفس مونده بود و نمیرفت.
علی آوردش پایین. هر کاري کردم نتونستم نوازشش کنم.

منوچهر میاد پیشمون.
گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد میشه.
بوي تنش می پیچه توي خونه.
بچه ها هم حس میکنن.
سلام میکنه و می شنویم.
میدونم اونجا هم خوش نمیگذرونه....

😢منوچهر اونجا تنهاست و من این جا.
تا منوچهر بود،ته غم رو ندیده بودم ،
حالا شادی رو نمی فهمم...
این همه چیز توی دنیا اختراع شده،
اما هیچ اکسیري براي دلتنگی نیست....
 
💕 پایان داستان اینک شوکران 1

💚شادی ارواح طیبه ی شهدا ،
 مخصوصا شهید سید منوچهر مدق
فاتحه و صلوات....💚


پـــــایـــــان

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکی

به مابپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid


بـسم رب الشهـــــدا
#عاشقانه_مذهبی 💘
#شهید_منوچهر_مدق
#قسمت_چهل_یک 1⃣4⃣


من خودخواه شده بودم.
منوچهر رو براي خودم نگه داشته بودم.
حاضر شده بودم بدترین دردا رو بکشه، ولی بمونه.
دستم رو بالا آوردم و گفتم:

"خدایا، من راضی ام به رضای خودت.
دلم نمی خواد منوچهر بیشتر از این عذاب بکشه"
منوچهر لبخند زد 😊و تشکر کرد....

دهنش خشک شده بود.
آب ریختم توی دهنش.
نتونست قورت بده.
آب از گوشه ي لبش ریخت بیرون.
اما «یاحسین» قشنگی گفت...

به فهیمه و محسن گفتم وسایلش رو جمع کنن و ببرن پایین.می خواستن منوچهر رو ببرن سی سی یو.
از سر تا نوك انگشتای پاش رو بوسیدم.💋
برانکارد آوردن‌،با محسن دست بردیم زیر کمرش،
علی پاهاشو گرفت و نادر شونه هاش رو.
از تخت که بلندش کردیم ،کمرش زیر دستم لرزید....
منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روي تخت بیمارستان نباشه....


《او را بردند....
از در که وارد شد، منوچهر را دید.
چشمهاش رابست. گفت: "تو را همه جوره دیده ام.
همه را طاقت داشتم. چون عاشق روحت بودم،
ولی دیگر نمی توانم این جسم را ببینم"

صورت به صورتش گذاشت و گریه کرد😭.سر تا پاش را بوسید.با گوشه ي روسري صورت منوچهر را پاك کرد و آمد بیرون. دلش بوي خاك می خواست.
دراز کشید توی پیاده رو و صورتش را گذاشت لب باغچه ي کنار جوي آب.

علی ریز بغلش را گرفت، بلندش کرد و رفتند خانه.
تنها بر می گشت.
چه قدر راه طولانی بود.
احساس می کرد منوچهر خانه منتظر است، اما نبود.
هدي آمد بیرون. گفت: "بابا رفت؟" و سه تایی هم را بغل کردند و گریه کردند ....》

دلم می خواست منوچهر زودتر به خاك برسه.
فکر خستگی تنش رو می کردم.
دلم نمی خواست توي اون کشوهاي سرد خونه بمونه. منوچهر از سرما بدش میومد.
روز تشییع چه قدر چشم انتظاري کشیدم تا اومد....

یک روز و نیم ندیده بودمش،
اما همین که تابوتش رو دیدم، نتونستم برم طرفش...
اونو هر طرف میبردن، می رفتم طرف دیگه،
دورترین جایی که میشد.
از غسالخونه گذاشتنش تو ي آمبولانس.دلم پر می زد.
اگه این لحظه رو از دست می دادم دیگه نمی تونستم باهاش خلوت کنم...

با علی و هدي و دوسه تا از دوستاش سوار آمبولانس شدیم. سالها آرزو داشتم سرم رو بذارم روی سینش، روي قلبش که آرامش بگیرم، ولی ترکش ها مانع بود.
اون روز هم نذاشتن، چون کالبد شکافی شده بود.
صورتش رو باز کردم. روي چشمها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودن.

گفتم: "این که رسمش نشد. بعد از این همه وقت با چشم بسته اومدي؟ من دلم می خواد چشماتو ببینم "
مهرا افتاد دو طرف صورتش و چشماش باز شد. هر چه دلم خواست باهاش حرف زدم. علی و هدي هم حرف میزدن.
گفتم: "راحت شدي. حالا آروم بخواب "

چشماشو بستم و بوسیدم.💋
مهر ها رو گذاشتم و کفن رو بستم.
دم قبر هم نمی تونستم نزدیک برم.
سفارش کردم توي قبر رو ببینن، زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشه....



♻️ #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکی

به مابپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid


بـسم رب الشهـــــدا
#عاشقانه_مذهبی 💘
#شهید_منوچهر_مدق
#قسمت_چهلم 0⃣4⃣


اما من آمادگیشو نداشتم....
گفت: "اگه مصلحت باشه خدا خودش راضیت میکنه"
گفتم: "قرار ما این نبود"
گفت: "یه جاهایی دست ما نیست. منم نمی تونم دور از تو باشم"

گفت: "حالا میخوام حرفاي آخرو بزنم.
شاید دیگه وقت نکنم.😢
چیزي هست روي دلم سنگینی میکنه.
باید بگم. تو هم باید صادقانه جواب بدی"

به من پشت کرد....
گفتم: "میخوای دوباره خواستگاری کنی؟ "
گفت: "نه، اینطوري هم من راحت ترم. هم تو"
دستم رو گرفت گفت:
"دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی "

کسی جاي منوچهر رو بگیره؟! محال بود....
گفتم: "به نظر تو، درسته آدم با کسی زندگی کنه، اما روحش با کس دیگه ای باشه؟"
گفت: "نه"
گفتم: "پس براي منم امکان نداره دوباره ازدواج کنم"

صورتش رو برگردوند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا رو شکر کرداونم قول داد صبر کنه...
گفت: "از خدا خواستم مرگم رو شهادت قرار بده، اما دلم می خواست وقتی برم که تو و بچه ها دچار مشکل نشید.
الان میبینم علی براي خودش مردي شده.
خیالم از بابت تو و هدي راحته..."

نفساش کوتاه شده بود.
یکم راهش بردم.
دست و صورتش رو شستم و نشوندمش
 و موهاش رو شونه زدم.
توی آیینه نگاه کرد و به ریشاش که یکمی پر شده بودن و تک و توك سیاه بودن دست کشید.
چند روز بود آنکادرشون نکرده بودم.
تکیه داد به تخت و چشمهاش رو بست.

غذا رو آوردن.🍵
میز روکشیدم جلو.
گفت: "نه اون غذا رو بیار"
با دست اشاره میکرد به پنجره.
من چیزی نمي دیدم.
دستم رو گذاشتم روي شونه اش.
گفتم: "غذا اینجاست. کجا رو نشون میدی؟"
چشماشو باز کرد.
گفت: "اون غذا رو میگم. چه طور نمیبینی؟"
چیزایی می دید که نمی دیدم و حرفاشو نمی فهمیدم!
به غذا لب نزد.

دکتر شفاییان رو صدا زدم.
گفت: "نمیدونم چطور بگم،
ولی آقاي مدق تا شب بیشتر دووم نمیاره.😧
ریه ي سمت چپش از کار افتاده.
قلبش داره بزرگ میشه و ترکش داره فرو میره توي قلبش"

دیگه نمی تونستم تظاهر کنم.
از اون لحظه اشک چشمم خشک نشد.
منوچهر هم دیگه آروم نشد.
از تخت کنده میشد.
سرش رو می گذاشت روي شونه ام و باز می خوابید.
از زور درد نه می تونست بخوابه، نه بشینه....

همه اومده بودن.
هدي دست انداخت گردن منوچهر و همدیگه رو بوسیدن. نتونست بمونه.
گفت: "نمی تونم این چیزا رو ببینم. ببریدم خونه "
فریبا هدي رو برد.
یدفعه کف اتاق رو نگاه کردم دیدم پر از خونه ،
آنژیوکت از دستش در اومده بود و خونش میریخت....

پرستار داشت دستش رو می بست که صداي اذان پیچید توي بیمارستان.
منوچهر حالت احترام گرفت.
دستش رو زد توي خون ها که روي تشک ریخته بود و کشید به صورتش....
پرسیدم: "منوچهر جان، چیکار میکنی؟"
گفت: "روي خون شهید وضو میگیرم"

دو رکعت نماز خوابیده خوند.
دستش رو انداخت دور گردنم.
گفت: "منو ببر غسل شهادت کنم"
مستاصل موندم...
گفت: " نمی خوام اذیت شي "

یه لیوان آب خواست.🥃
تا جمشید یه لیوان آب و بیاره،
پرستار یه دست لباس آورد
و دوتایی لباسش رو عوض کردیم.
لیوان آب رو گرفت. نیت غسل شهادت کرد و با دست راستش آب رو ریخت روي سرش...
جایی از بدنش نمونده بود که خشک باشه. تا نوك انگشتای پاش آب میچکید ...

سرم رو گذاشتم روي دستش.
گفت: "دعا بخون"
انقدر آشفته بودم که تند تند فاتحه می خوندم.
حمد و سه تا قل هو االله و انا انزلنا می خوندم.
خندید گفت: "انگار تو عاشق تري!💞
من باید شرم حضور داشته باشم. چرا قاطی کردي؟!"
همدیگه رو بغل کردیم و گریه کردیم ...😭😭😭
گفت: "تو رو خدا، تو رو به جان عزیز زهرا دل بکن"



♻️ #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکی

به مابپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid


بـسم رب الشهـــــدا
#عاشقانه_مذهبی 💘
#شهید_منوچهر_مدق
#قسمت_سی_نهم 9⃣3⃣



ظهر سه شنبه غذا خورد و خون و زرد آب بالا آورد.
به دکتر شفاییان زنگ زدم.
گفت: "زود بیاریدش بیمارستان"
عقب ماشین نشستیم.
به راننده گفت: "یه لحظه صبر کنید "
سرش روی پام بود. گفت: "سرمو بگیر بالا"
خونه رو نگاه کرد.
گفت: "دو سه روز دیگه تو بر می گردی"
نشنیده گرفتم....

چشماشو بست.
چند دقیقه نگذشته بود که پرسید: " رسیدیم؟ "
گفتم: "نه، چيزی نرفتیم "
گفت: "چقدر راه طولانی شده. بگو تندتر بره "

از بیمارستان نفرت داشت.
گاهی به زور می بردیمش دکتر.
به دکتر گفتم: «چیزی نیست. فقط غذا توی دلش بند نمیشه. یه سرم بزنید بریم خونه"
منوچهر گفت: "منو بستری کنید "

بخش سه بستری شد، اتاق سیصد و یازده.🛌
توی اتاق چشمش که به تخت افتاد، نفس راحتی کشید و خدا رو شکر کرد که رو به قبله است.
تا خوابوندیمش رو تخت سیاه شد. من جا خوردم.
منوچهر تمام راه و توی خونه خودش رو نگه داشته بود.
 باورم نمیشد آنقدر حالش بد باشه....

انگار خیالش راحت شد تنها نیستم.
شب آروم تر شد.
گفت: "خوابم میاد ولی انگار یه چیز تیز فرو میره تو قلبم"
صندلی رو کشیدم جلو.
دستم رو بالای سینش گرفتم و حمد خوندم تا خوابید.


《هیچ خاطره ی  خوشی به ذهنش نمی آمد.
هر چه با خودش کلنجار می رفت،
تا می آمد به روزهایی فکر کند که می رفتند کوه، با هم مچ می انداختند،با عصا دور اتاق دنبال هم می کردند و سر به سر هم می گذاشتند، تفال دایی می آمد در دهانش...

منوچهر خندیده بود، گفته بود: "سه چهار روز دیگر صبر کنید"نباید به این چیز ها فکر می کرد.
خیلی زود با منوچهر بر می گشتند خانه ....》

از خواب که بیدار شد، روی لباش خنده بود.
ولی چشماش رمق نداشت....
گفت: "فرشته، وقت وداعه"
گفتم: "حرفش رو نزن"😢
گفت: "بذار خوابم رو بگم،
خودت بگو، اگه جای من بودی می موندی توی این دنیا؟"

روی تخت نشستم. دستش رو گرفتم.
گفت: "خواب دیدم ماه رمضونه و سفره ی افطار پهنه.
رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، همه ی شهدا دور سفره نشسته بودن.

بهشون حسرت می خوردم که یکی زد روی شونم.
حاج عبادیان بود. گفت: "بابا کجایی؟
ببین چقدر مهمون رو منتظر گذاشتی"
بغلش کردم و گفتم: "منم خسته ام "
حاجی دست گذاشت روی سینه ام.
گفت: "با فرشته وداع کن.بگو دل بکنه.
اون وقت میای پیش ما... ولی به زور



♻️ #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکی

به مابپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid


بـسم رب الشهـــــدا
#عاشقانه_مذهبی 💘
#شهید_منوچهر_مدق
#قسمت_سی_هشتم 8⃣3⃣


چهل شب با هم عاشورا خوندیم.
گاهی می رفتیم بالای پشت بوم می خوندیم.
دراز می کشید و سرش رو میذاشت روی پام و من صد تا لعن و صد تا سلام رو می گفتم.

انگشتامو می بوسید💋 و تشکر می کرد.
همه ی حواسم به منوچهر بود.
نمیتونستم خودم رو ببینم و خدا رو.
همه رو واسطه می کردم که اون بیشتر بمونه.

اون توی دنیای خودش بود و من توی این دنیا با منوچهر.
برام مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن میزنه،
همین موقع هاست....
کناره گیر شده بود و کم حرف.

کارای سفر️ رو کرده بودیم.
بلیت رزرو شده بود.
منتظر ویزا ️ بودیم.
دلش می خواست قبل از رفتن، دوستاش رو ببینه و خداحافظی کنه.
گفتم: "معلوم نیست کی میریم "
گفت: "فکر نمی کنم ماه شعبان به آخر برسه.
هر چی هست توی همین ماهه "

بچه های لجستیک و ذوالفقار و نیروی زمینی رو دعوت کردیم. زیارت عاشورا خوندن و نوحه خونی کردن.
بعد از دعا، همه دور منوچهر جمع شدن.
منوچهر هی می بوسیدشون.
نمی تونستن خداحافظی کنن.
می رفتن دوباره بر می گشتن، دورش رو می گرفتن.
 
گفت: "با عجله کفش نپوشید "
صندلی رو آوردم.
همین که می خواست بنشینه، حاج آقا محرابیان سرش رو گرفت و چند بار بوسید.
بچه ها برگشتن گفتن: "بالاخره سر خانم مدق هوو اومد!😅
گفتم: "خداوکیلی منوچهر، منو بیشتر دوست داري یا حاج آقا محرابیان و دوستاتو؟!"
گفت: "همتونو به یه اندازه دوست دارم"
سه بار پرسیدم و همین رو گفت.

نسبت به بچه های جنگ همین طور بود.
هیچ وقت نمی دیدم از ته دل بخنده مگر وقتی که اونا رو می دید.با تمام وجود بوشون می کرد و می بوسیدشون.
تا وقتی از در رفتن بیرون، توی راهرو موند که ببیندشون.

روزای آخر منوچهر بیشتر حرف می زد و من گوش می دادم می گفت:"همه ی زندگیم مثل پرده ی سینما جلوی چشمم اومده"

گوشه ی آشپزخونه تک مبل گذاشته بودم.
می نشست اونجا.
من کار می کردم و اون حرف می زد.
خاطراتش رو از چهار سالگی تعریف می کرد....


《منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود.سالها غذاش پوره بود.
حتی قورمه سبزی را که دوست داشت فرشته برایش آسیاب می کرد که بخورد.
اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد.
 فرشته جگرها را دانه دانه سرخ می کرد و می گذاشت دهان منوچهر.
لپش را می کشید و قربان صدقه ی هم می رفتند.
 دایی آمده بود بهشان سر بزند. نشست کنار منوچهر.
گفت: "اینها را ببین عین دوتا مرغ عشق می مانند "》


از یه چیز خوشحالم و تاسف نمی خورم، اینکه منوچهر رو دوست💞 داشتم و بهش گفتم.
از کسی هم خجالت نمی کشیدم.
منوچهر به دایی گفت:
"یه حسی دارم اما بلد نیستم بگم.
دوست دارم به فرشته بگم از تو به کجا رسیدم اما نمیتونم"

دایی شاعره.
به دایی گفت: "من به شما میگم. شما شعر کنید سه چهار روز دیگه که من نیستم، برای فرشته از زبان من بخونید "
دایی قبول کرد...
گفت: "میارم خودت برای فرشته بخون "

منوچهر خندیدو چیزی نگفت.
بعد از اون نه من حرف رفتن می زدم نه منوچهر.
اما صبح☀️ که از خواب بیدار می شدم آنقدر فشارم پایین میومد که می رفتم زیر سرم.
من که خوب می شدم، منوچهر فشارش میومد پایین....

ظاهرا حالش خوب بود.
حتی سرفه هم نمی کرد.
فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا رو بالا می آورد.
من دلهره و اضطراب داشتم.
انگار از دلم چیزی کنده می شد.
اما به فکر رفتن منوچهر نبودم....



♻️ #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکی

به مابپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid


بـسم رب الشهـــــدا
#عاشقانه_مذهبی 💘
#شهید_منوچهر_مدق
#قسمت_سی_هفتم 7⃣3⃣


نمی تونستم حرف بزنم چه برسه به این که شوخی کنم.
همه قطع امید کرده بودن.
چند روز بیشتر فرصت نداشتیم.
لباساشو عوض کردم که در زدن.
فریبا گفت: "آقایی اومده با منوچهر کار داره "

چادرم رو سرم کردم و درو باز کردم.
مرد یا الله گفت و اومد تو.
علی رو صدا زدم بیاد ببینه کیه.
می دید اومده کنار منوچهر نشسته، یه دستش رو گذاشته روی سینه ی منوچهر و یه دستش رو روی سرش و دعا میخونه....

من و علی بهت زده نگاه😧 می کردیم.
اومد طرف ما پرسید:
"شما خانم ایشون هستید؟ "
گفتم: "بله "
گفت: "ببینید چی میگم.
این کارا رو مو به مو انجام می دید.
چهل شب زیارت عاشورا بخون { دست راستش رو با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد️} با صد لعن و صد سلام.
اول با دو رکعت نماز حاجت شروع کن.
بین دعا هم اصلا حرف نزن."

توی دلم فقط امام زمان رو صدا می زدم.
اومد بره که دوییدم دنبالش.
گفتم: "کجا میرید؟ اصلا از کجا اومدید؟"
گفت: "از جایی که دل آقای مدق اونجاست "
می لرزیدم....
گفتم: "شما منو کلافه کردید. بگید کی هستید "
لبخند زد️ و گفت: "به دلت رجوع کن"
و رفت.....

من و علی از پشت پنجره توی کوچه رو نگاه کردیم.
از خونه که بیرون رفت، یه خانوم همراهش بود.
منوچهر توی خونه هم دیده بودش.ما ندیده بودیم.

منوچهر دراز کشید روی تخت،
پشتش رو به ما کرد و روی صورتش رو کشید.
زار میزد.😭
تا شب نه آب خورد، نه غذا.
فقط نماز می خوند.
به من اصرار می کرد بخوابم.
گفت: "حالش خوبه چیزی نمیشه"

تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد.
می گفت: "من شفا می خواستم که اومدی و منو شفا بدید؟ اگه بدونم شفاعتم رو می کنید، نمیخوام یه ثانیه ی دیگه بمونم.تا حالا که ندیده بودمتون دلم به فرشته و بچه ها بود، اما حالا دیگه نمیخوام بمونم".

اینا رو تا صبح تکرار می کرد.
به هق هق افتاده بودم.
گفتم: "خیلی بی معرفتی منوچهر.
شرایطی به وجود اومده که اگر شفات رو بخوای،
راحت میشی.ما که زندگی نکردیم.تا بود، جنگ بود.
بعدشم یه راست رفتی بیمارستان.
حالا میشه چند سال با هم راحت زندگی کنیم"
گفت: "اگه چیزی رو که من امروز دیدم می دیدی،
تو هم نمی خواستی بمونی"



♻️ #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکی

به مابپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid

بـسم رب الشهـــــدا
#عاشقانه_مذهبی 💘
#شهید_منوچهر_مدق
#قسمت_سی_شش 6⃣3⃣


نمازش که تموم شد دستش رو حلقه کرد دور سه تایی مون.گفت: "شما به فکر چیزی هستید که می ترسید اتفاق بیفته اما من نگران عید سال بعد شما هستم.
این طوری که میبینمتون،
میمونم چه جوری شما رو بذارم و برم "

علی گفت: "بابا، این چه حرفیه اول سال میزنی؟"
گفت: "نه باباجان، سالی که نکوست از بهارش پیداست.
من از خدا خواستم توانم رو بسنجه.
دیگه نمیتونم ادامه بدهم"

تا من آروم می شدم،علی با صدای بلند گریه می کرد.😭
علی ساکت می شد هدی گریه می کرد.😭
منوچهر نوازشمون می کرد.زمزمه کرد:
"سال دیگه چی بکشم که نمیتونم دلداریتون بدم؟ "
بلند شد رفت رو به رومون ایستاد.
گفت: "باور کنید خسته ام"
سه تایی بغلش کردیم...

گفت: "هیچ فرقی نیست بین رفتن و موندن.
هستم پیشتون.
فرقش اینه که من شما رو می بینم و  شما منو نمی بینید. همین طوری نوازشتون می کنم.
اگه روحمون به هم نزدیک باشه شما هم من رو حس می کنید"

《سخت تر از این را هم می بیند؟
منوچهر گفت: "هنوز روزهای سخت مانده"
مگر او چه قدر توان داشت؟
یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق️ تحمل می کرد. خواست دلش را نرم کند.

گفت: "اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم.
عربده میزنم. کولی بازی در می آورم.
به خدا شکایت می کنم ."
منوچهر خندید و گفت: "صبر می کنی"
چرا این قدر سنگدل شده بود؟
نمی توانست جمع کند بین اینکه آدم ها نمی توانند بدون دلبستگی زندگی کنند و این که باید بتوانند دل بکنند.》

میگفت: "من دوستت دارم، ولی هر چیزی حد مجاز داره.️ نباید وابسته شد."
بعد از عید دیگه نمی تونست پاشو زمین بذاره.
ریه اش، دست و پاش، بیناییش و اعصابش همه به هم ریخته بود....

آن قدر ورم کرده بود که پوستش ترك می خورد.
با عصا راه رفتن براش سخت شده بود.
دکترا آخرین راه رو براش تجویز کردن.
برای اینکه مقاومت بدنش زیاد شه،
باید آمپولایی💉 میزد که 900 هزار تومن قیمت داشتن.

دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم.
زنگ زدم بنیاد جانبازان، به مسؤل بهداشت و درمانشون،
گفت: "شما دارو رو بگیرید.
نسخه ی مهر شده رو بیارید، ما پولشو میدیم "
 
من 900 هزار تومن از کجا می آوردم؟
گفت: "مگه من وکیل وصی شما هستم؟"
و گوشی رو قطع کرد...

وسایل خونه رو هم می فروختم، پولش جور نمی شد.
برای خونه و ماشین هم چند روز طول می کشید تا مشتری پیدا شه. دوباره زنگ زدم بنیاد...

گفتم: "نمیتونم پول جور کنم.
یه نفر و بفرستید بیاد این نسخه رو ببره و بگیره.
همین امروز وقت دارم"
گفت: "ما همچین وظیفه ای نداریم "
گفتم: "شما منو وادار می کنید کاری کنم که دلم نمی خواد. اگه اون دنیا جلوی من رو گرفتن میگم شما مقصر هستید "

به نادر گفتم هر جور شده پول رو جور کنه.
حتی اگه نزول باشه.نذاشتیم منوچهر بفهمه،
وگرنه نمی گذاشت یه قطره آمپول بره توی تنش.
اما این داروها هم جواب نداد....

اومدیم خونه بعداز ظهر از بنیاد چند نفر اومدن.
برام غیر منتظره بود.
پرونده های منوچهر رو خوندن و گفتن:
 "میخوایم شما رو بفرستیم️ لندن "

اصرار کردن که "برید خوب میشید
و به سلامت بر می گردید"
منوچهر گفت: "من جهنم هم که بخوام برم،
همسرم رو باید با خودم ببرم "
قبول کردن...



♻️ #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکی

به مابپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid


بـسم رب الشهـــــدا
#عاشقانه_مذهبی 💘
#شهید_منوچهر_مدق
#قسمت_سی_پنج 5⃣3⃣


《 گاهی از نمازش می فهمید دلتنگ است.
دلتنگ که می شد، نماز خواندنش زیاد میشد و طولانی. دوست داشتم مثل او باشد، مثل او فکر کنم، مثل او ببینم، مثل او فقط خوبی ها را ببینم.
اما چه طوری؟

منوچهر می گفت «اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت،خنده ها و گریه هات برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی، آن وقت بد نمی بینی، بدی هم نمیکنی، همه چیز زیبا می شود »

((و او همه ی زیبایی ها را در منوچهر می دید.
با او می خندیدو با او گریه می کرد.
با او تکرار می کرد.....
"نردبان این جهان ما و منی ست
عاقبت این نردبان بشکستنی ست
لیک آن کس که بالاتر نشست
️استخوانش سخت تر خواهد شکست"
چرا این را می خواند؟ او که با کسی کاری نداشت.
پرسید گفت: "برای نفسم می خوانم"))


ما من نفسانیات نمی دیدم.
اصلا خودش رو نمی دید.
یادمه یه بار وصیت کرد "وقتی من رو گذاشتید توی قبر، یه مشت خاك بپاش به صورتم ."
پرسیدم "چرا؟"
گفت "برای اينکه به خودم بیام.
ببینم دنیایی که بهش دلبسته بودم و به خاطرش معصیت می کردم یعنی همین "
گفتم "مگه تو چه قدر گناه کردی؟"
گفت "خدا دوست نداره بنده هاش رو رسوا کنه.
خودم میدونم چی کاره ام "
 
حال منوچهر روز به روز وخیم تر می شد.😔
با مرفین و مسکن دردش رو آروم می کردن.
 دی ماه حال خوشی نداشت.
نفس هاش به خس خس افتاده بود.
گفتم ولش کن امسال برای علی جشن تولد نمی گیریم.
راضی نشد.گفت:
"ما که برای بچه ها کاری نمی کنیم.
نه مهمونی رفتنشون معلومه نه گردش و تفریحشون.
بیشترین تفریحشون اینه که بیان بیمارستان عیادت من ."
خودش سفارش کیک بزرگی🎂 داد که شکل پیانو بود. چند نفر رو هم دعوت کردیم....


《خوشبخت بود و خوشحال.
خوشبخت بود چون منوچهر را داشت،
خوشحال بود چون علی و هدی پدر را دیدند و حس کردند. و خوشحال تر می شد وقتی میدید دوستش دارند.

منوچهر برای عید یک قانون گذاشته بود، خرید از کوچک به بزرگ.اول هدی بعد علی بعد فرشته و بعد خودش.
ولی ناخود آگاه سه تایی می ایستادند براي انتخاب لباس مردانه...

منوچهر اعتراض می کرد اما آنها کوتاه نمی آمدند.
روز مادر علی و هدی برای منوچهر بیشتر هدیه خریده بودند.برای فرشته یک اسپری گرفته بودند و برای منوچهر شال گردن، دستکش، پیراهن و یک دست گرمکن....
این دوست داشتن برایش بهترین هدیه بود ....》

به بچه هام میگم "شما خوشبختید که پدرتون رو دیدید و حرفاش رو شنیدید و باهاش درد دل کردید.
فرصت داشتید سؤالاتون رو بپرسید و محبتش رو بچشید. به سختی هاش می ارزید."

دو روز مونده به عید هفتاد و نه بود که دل درد شدیدی گرفت.از اون روزایی که فکر می کردم تموم میکنه....
انقدر درد داشت که می گفت "پنجره رو باز کن خودمو پرت کنم پایین "

درد می پیچید توی شکم و پاها و قفسه ی سینه اش.
سه ساعتی رو که روز آخر دیدم، اون روز هم دیدم.
لحظه به لحظه از خدا فرصت می خواستم.
همیشه دعا می کردم کسی دم سال تحویل داغ عزیزش رو نبینه.دوست نداشتم خاطره ی بد توی ذهن بچه ها بمونه.

تنها بودم بالای سرش.
کاری نمی تونستم بکنم.
یه روز و نیم درد کشیدو من شاهد بودم.
میخواستم علی و هدی رو خبر کنم بیان  بیمارستان، سال تحویل رو چهارتایی کنار هم باشیم که مرخصش کردن.
دلم میخواست ساعت ها سجده کنم.
میدونستم  مهمون چند روزه است،
برای همین چند روز دعا کردم...

بین بد و بدتر بد را انتخاب می کردم.
منوچهر می گفت :"بگو بین خوب و خوبتر، تو خوب رو انتخاب میکنی...
هنوز نتونستی خوبتر رو بپذیری،سر من رو کلاه میذاری."



♻️ #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکی

به مابپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid


بـسم رب الشهـــــدا
#عاشقانه_مذهبی 💘
#شهید_منوچهر_مدق
#قسمت_سی_چهارم 4⃣3⃣


دلم که میگیره،میرم پشت بوم.
از وقتی منوچهر رفت تا یه سال آرامش نشستن نداشتم. مدام راه می رفتم به محض اینکه می رفتم بالا،  کمی که راه می رفتم، می نشستم روی سکو و آروم می شدم،همون که منوچهر روش می نشست...

روبروی قفس کبوترا🕊 می نشست، پاهاش رو دراز می کرد و دونه می ریخت و کبوترا میومدن روی پاش می نشستن و دونه بر می چیدن...

کبوترا سفید سفید بودن یا یه طوق گردنشون داشتن.
از کبوترای سياه و قهوه ای خوشش نمیومد...
می گفتم: تو از چیه این پرنده ها خوشت میاد؟
میگفت: از پروازشون.

چیزی که مثل مرگ دوست داشت لمسش کنه.
دوست نداشت توی خواب بمیره.
دوستش ساعد که شهید شد تا مدتها جرات نمی کرد شب️ بخوابه!

شهید ساعد جانباز بود.
توی خواب نفسش گرفت و تا برسه بیمارستان شهید شد.
چند شب متوجه شدم منوچهر خیلی تقلا می کنه.
بی خوابه، بدش میومد هوشیار نباشه و بره...

شبا بیدار می موندم تا صبح️ که اون بخوابه.
برام سخت نبود.
با این که بعد از اذان صبح فقط دو سه ساعت می خوابیدم، کسل نمی شدم.

اول منوچهر بیدار موند.
دوتایی مناجات حضرت علی می خوندیم.
تموم که می شد از اول می خوندیم، تا صبح.....

شباي دیگه براش حمد می خوندم تا خوابش ببره.
مدتی بود هوایی شده بود.
یاد دوکوهه و بچه های جبهه افتاده بود به سرش.
کلافه بود.
یه شب تلویزیون📺 فیلم جنگی داشت.
یکی از فرمانده ها با شنیدن اسم رمز فریاد زد:
«حمله کنید، بکشیدشون، نابودشون کنید »....

یهو صدای منوچهر رفت بالا که :
«خاك بر سرتون با فیلم این ساختنتون!
 کدوم فرمانده جنگ می گفت حمله کنید؟
مگه کشور گشایی بود؟
چرا همه چیزو ضایع می کنید؟»
چشماشو بسته بود و بد و بیراه می گفت....

تا صبح بیدار بود.
 فردا صبح زود رفت بیرون.
باغ فیض نزدیک خونه مون بود.
دوتا امام زاده🕌 داره،می رفت اونجا.
وقتی برمی گشت چشم هاش پف کرده بود....

🥖نون بربری خریده بود.
حالش رو پرسیدم گفت:
خوبم، خستم، دلم می خواد بمیرم.
به شوخی گفتم:
آدمی که میخواد بمیره نون نمی خره!
خنده اش گرفت.....!
گفت: یه بار شد من حرف بزنم تو شوخی نگیری؟!

 
اما اون روز هر کاری کردم سر حال نشد.
خواب بچه ها رو دیده بود. نگفت چه خوابی.....



♻️ #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکی
به مابپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid


بـسم رب الشهـــــدا
#عاشقانه_مذهبی 💘
#شهید_منوچهر_مدق
#قسمت_سی_سوم 3⃣3⃣


منوچهر دوست نداشت ناله کنه، راضی میشد به 💉مرفین زدن. این درد ها رو می کشید اما توقع نداشت از یه دوست بشنوه "اگه جای تو بودم حاضر بودم بمیرم از درد اما معتاد نشم."

و من دلم می گرفت این حرف ها رو کسی می زد که نمی دونست جبهه کجاست و جنگ یعنی چی....
دلم می خواست با ماشین بزنم پاشو خورد کنم ببینه میتونه مسکن نخوره و دردش رو تحمل کنه؟

ما دو سال تو خونه های سازمانی حکیمیه زندگی می کردیم.از طرف نیروی زمینی یه طبقه رو بهمون دادن.
ماشین رو فروختیم، یه وام از بنیاد گرفتیم و اونجا رو خریدیم.

دور و برمون پر از تپه و بیابون بود...
هوای تمیزی داشت...
منوچهر کمتر از اکسیژن استفاده می کرد...
بعد از ظهرا با هم می رفتیم توی تپه ها پیاده روی.

یه گاز سفری و یک اجاق کوچک و ماهیتابه ای که به اندازه ی دو تا نیمرو درست کردن جا داشت خریدیم.
با یه کتری و قوری کوچیک و یه قمقمه.
دوتایی می رفتیم پارك قیطریه...🏞
مثل دوران نامزدی......

بعضی شبا چهارتایی می رفتیم پارك قیطریه.
برای علی و هدی دوچرخه خریده بود.
پشت دوچرخه ی هدی رو می گرفت و آهسته می برد و هدی پا می زد تا دوچرخه سواری یاد گرفت.
اگه حالش بد می شد می موندیم چیکار کنیم!

زمستونای سردی داشت.
آنقدر که گازوییل یخ می زد. سختمون بود.
پدرم خونه ای داشت که رو به راهش کردیم و اومدیم یه طبقه اش نشستیم.

فریبا و جمشید طبقه ی دوم و ما طبقه ی سوم اون خونه بودیم.منوچهر دوست داشت به پشت بوم نزدیک باشه.زیاد می رفت اون بالا...

《دستهایش را دور دست منوچهر که دوربین 🔭را جلوی چشمش گرفته بود و آسمان را تماشا می کرد،حلقه کرد...
گفت: من از این پشت بام متنفرم.
ما را از هم جدا می کند.بیا بروییم پایین.
نمی توانست ببیند آسمان و پرواز چند پرنده 🕊منوچهر را بکشد بالا و ساعت ها نگهش دارد.

منوچهر گفت: "دلم می خواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم."فرشته شانه هایش را بالا انداخت :
"همچین دوربینی وجود ندارد! "
منوچهر گفت: "چرا هست.
باید دلم️ را بسازم، اما دلم ضعیف است."

فرشته دستش را کشیدو مثل بچه های بهانه گیر گفت:
"من این حرف ها سرم نمی شود. فقط می بینم اینجا تو را از من دور می کند، همین. بیا برویم پایین"

منوچهر دوربین را از جلوی چشمش برداشت و دستش را روی گره دست فرشته گذاشت و گفت: "هر وقت دلت برایم تنگ شد بیا اینجا. من آن بالا هستم."》



♻️ #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکی

به مابپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid
بـسم رب الشهـــــدا
#عاشقانه_مذهبی 💘
#شهید_منوچهر_مدق
#قسمت_سی_دوم 2⃣3⃣


به همه چیز دقیق بود، حتی توی شوخی کردن!
به چیزایی توجه می کرد و حساس بودکه تعجب می کردم!
گردش که می خواستیم بریم اولین چیزی که بر می داشت کیسه ی زباله بود!
مبادا جایی که میریم سطل نباشه چیزایی که می خوریم آشغالش آب داشته باشه....

همه چیزش قدر و اندازه داشت.
حتی حرف زدنش.
اما من پر حرفی می کردم!
می ترسیدم در سکوت به چیزی فکر کنه که من وحشت داشتم.نمیذاشتم وصیت 📝بنویسه...

می گفتم: "تو با زندگی و رفتارت وصیتاتو کردی.
از مال دنیا هم که چیزی نداری."
به همه چیز متوسل می شدم که فکر رفتن رو از سرش دور کنم...

همون روزا بود که ازصداوسیما اومدن خونه مون.
از منوچهر خواستن خاطراتش رو بگه که یه برنامه 🎥 بسازن.
منوچهرم گفت...

دو سه ماه خبری از پخش برنامه نشد.
(می گفتن کارمون تموم نشده.)
یه شب منوچهر صدام زد...
تلویزیون برنامه ای از شهید مدنی نشون می داد.
از بیمارستان تا شهادت و بعد تشییعش رو نشون 
داد.اونم جانباز شیمیایی بود...

منوچهر گفت:
"حالا فهمیدم.اینا منتظرن کار من تموم شه..."
چشماش پر اشک 😭شد...
دستش رو آورد بالا با تاکید رو به من گفت:

"اگه این بار زنگ زدن بگو بدترین چیز اینه که آدم منتظر مرگ کسی باشه تا ازش سوژه درست کنه....
هیچ وقت بخشیدنی نیست..."😔


《فرشته هم نمی توانست ببخشد...
هر چيزی که منوچهر را می آزرد،او را بیشتر آزار می داد. انگار همه غریبه شده بودند...
چقدر بهش گفته بود گله کند و حرف هایش را جلوی دوربین  بگوید...هیچ نگفت.

اما فرشته توقع داشت روز جانباز از بنیاد کسی زنگ ☎️ بزند و بگوید یادشان هست.
چه قدر منتظر مانده بود...
همه جا را جارو کشیده بود، پله ها را شسته بود.
دستمال کشیده بود، میوه ها را آماده چیده بود و چشم به راه تا شب مانده بود.

فقط به خاطر منوچهر که فکر نکند فراموش شده.....
نمی خواست بشنود "کاش ما همه رفته بودیم."
نمی خواست منوچهر غم این را داشته باشد که کاری از دستش بر نمی آید، که زیادی است...
نمی خواست بشنود «ما را بیندازید توی دریاچه ی نمک، نمک شویم اقلا به یک دردی بخوریم."》

همه ی ناراحتی اش می شد یه حلقه اشک توی چشمش و سکوت می کرد. اما من وظیفه ی خودم می دونستم که حرف بزنم،اعتراض کنم، داد بزنم توی بیمارستان ساسان که چرا تابلو می زنید: «اولویت با جانبازان♿️ است»،
اما نوبت ما رو می دید به کس دیگه و به ما میگید فردا بیاید؟!

چرا باید منوچهر آنقدر وسط راهرو بیمارستان بقیةالله بمونه برای نوبت اسکن که ریه هاش عفونت کنه و چهار ماه به خاطرش بستری شه؟!

منوچهر سال هفتاد و سه رادیوتراپی شد، تا سال هفتاد و نه نفس عمیق که می کشید می گفت:
"بوی گوشت سوخته رو از دلم حس می کنم."😩



♻️ #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکی

به مابپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid
بـسم رب الشهـــــدا
#عاشقانه_مذهبی 💘
#شهید_منوچهر_مدق
#قسمت_سی_یکم 1⃣3⃣



نذاشته بودیم بفهمه شیمی درمانی میشه.
گفته بودیم پروتئین درمانیه اما فهمید.
رفته بود سینما ،فیلم از کرخه تا راین رو دیده بود.
غروب که اومد دلخور بود.
باور نمی کرد بهش دروغ گفته باشم.
خودش رو سرزنش می کرد که (حتما جوری رفتار کردم که ترسو به نظر اومدم)
 
《اما سرطان یعنی مرگ.
چیزی که دوست نداشت منوچهر بهش فکر کند.
دیده بود حسرت خوردنش را از شهید نشدن و حالا اگر می دانست سرطان دارد.....
نمی خواست غصه بخورد.
منوچهر چقدر برایش از زیبایی مرگ می گفت.

می گفت (خدا دوستم دارد که مرگ را نشانم داده و فرصت داده تا آن روز بیشتر تسبیحش کنم و نماز بخوانم.)

فرشته محو حرفهای او شده بود.
منوچهر زد روی پایش و گفت: مرثیه خوانی بس است.
حالا بقیه ی راه را با هم می رویم ببینیم تو پُر روتری یا من ...!》
 
و من دعا می کردم.🙏
به گمونم اصرار من بود که از جنگ برگشت.
گمون می کردم فنا ناپذیره.
تا دم مرگ میره و برمی گرده.

هر روز صبح نفس راحت می کشیدم که یه شب دیگه گذشت.ولی از شب بعدش وحشت داشتم. به خصوص از وقتی خونریزی معدش باعث شد گاه به گاه فشارش پایین بیاد و اورژانسی 🏥بستری شه و چند واحد خون بهش بزنن.

خونریزی ها به خاطر تومور بزرگی بود که روی شریان اثنی عشر در اومده بود و نمیتونستن برش دارن.
اینا رو دکتر شفاییان می گفت.
دلم می خواست آنقدر گریه کنم تا خفه شم.😭

دکتر می گفت: "هر چی دلت می خواد گریه کن، ولی جلوی منوچهر باید بخندی. مثل سابق...
باید آنقدر قوی باشه که بتونه مبارزه کنه...
ما هم با شیمی درمانی و رادیو تراپی شاید بتونیم کاری بکنیم "

می دیدم منوچهر چطور آب میشه.
از اثر کورتن ها ورم کرده بود، اما دو سه هفته که رادیوتراپی کرده بود آنقدر سبک شده بود که می تونستم به تنهایی بلندش کنم.

حاضر نبودم ثانیه ای از کنارش جُم بخورم.
می خواستم از همه ی فرصت ها استفاده کنم.
دورش بگردم...

می ترسیدم از فردا که نباشه، غصه بخورم چرا لیوان آب🥃 رو زودتر دستش ندادم.چرا از نگاهش نفهمیدم درد داره.
هرچی سختی بود با یه نگاه️ می رفت.
همین که جلوی همه بر می گشت می گفت: «یک موی فرشته رو به دنیا نمیدم تا آخر عمر نوکرش هستم ». خستگیام رو می برد...

دیدم محکم پشتم ایستاده.
هیچ وقت با منوچهر بودن برام عادت نشد.
گاهی یادمون می رفت چه شرایطی داریم.
بدترین روزا رو با هم خوش بودیم.
از خنده و شوخی اتاق رو میذاشتیم روی سرمون...

(یک جوك گفت از همان سفارشی ها که روزی سه بار برایش می گفت.منوچهر مثلا اخم هایش را کرد توی هم و جلوی خنده اش را گرفت.

فرشته گفت: این جور وقتها چقدر قیافه ات کریه میشود...!
و منوچهر پقی خندید.(خانوم من، چرا گیر می دهید به مردم؟خوب نیست این حرف ها!)

بارها شنیده بود برای اینکه نشان دهد درس های اخلاقش را خوب یاد گرفته، گفت (یک آدم خوب...) اما نتوانست ادامه دهد. به نظرش بیمزه شد...!

گفت: تو که مال هیچ جا نیستی.
حتی نمیتوانی ادعا کنی یک مدق خالص هستی.
از خون همه ی هم ولایتی هات بهت زده اند😁
و منوچهر گفت: عوضش یک ایرانی خالصم 😊



♻️ #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکی

به مابپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid


بـسم رب الشهـــــدا
#عاشقانه_مذهبی 💘
#شهید_منوچهر_مدق
#قسمت_سی_ام 0⃣3⃣


《منوچهر چشمهاش رو روی هم گذاشت و فرشته موهای سرش رو با تیغ زد.😔

صبح که برده بودش حمام،🚿 موهاش تکه تکه می ریخت. موهای زیری که مانده بود توی سرش فرو می رفت و اذیتش می کرد.گفت:با تیغ بزندشان.
حتی ریشهایش را که تنک شده بود.

یک ریز حرف میزد.
گاهی وقت ها حرف زدن سخت است اما سکوت سنگین تر و تلخ تر.آینه را برداشت و جلوی منوچهر ایستاد:

( خیلی خوش تیپ شده ای. عین یول براینر. خودت را ببین.)
منوچهر همانطور که چشمهایش را بسته بود، به 
صورت و چانه اش دست کشید و روی تخت دراز کشید.》

منوچهر رو با خودم مقایسه می کردم.
روزایی که به شوخی دستم رو می بردم لای موهاش و از سر بدجنسی می کشیدمشون.
و حالا که دیگه مژه هاش هم ریخته بود به چشم من فرق نداشت.

منوچهر بود، کنارمون بود، نفس می کشید..
همه ی زندگیم شده بود منوچهر و مراقبت از ازش.
انقدر که یادم رفته بود اسم علی و هدی رو مدرسه بنویسم...

علی کلاس اول راهنمایی می رفت و هدی اول دبستان...
جام کنار تختش بود.🛌
شبا همون جا می خوابیدم، پای تخت.
یه شب از ( یا حسین ) گفتنش بیدار شدم.
خواب دیده بود.
خیس عرق شده بود.
خواب دیده بود چل چراغ محل رو بلند کرده.

"چل چراغ سنگین بود. استخونام می شکست.
صدای شکستنشون رو می شنیدم.
همه ی دندونام ریخت توی دهنم!"

آشفته بود.خوابش رو برای یکی از دوستاش که اومده بود ملاقاتش تعریف کرد.
برگشت گفت: "تعبیرش اینه که شما از  راهتون برگشتید. پشت کردید به اعتقاداتتون"

اون روزا خیلیا به ما ایراد می گرفتن.
حتی تهمت می زدن.
چون ریشای منوچهر به خاطر شیمی درمانی ریخته بود و من برای این که بتونم زیر بغلش رو بگیرم و راه بره، چادر رو میذاشتم کنار.

نمی تونستم ببینم این طوری زجر بکشه.
تلفن☎️ زدم به کسی که تعبیر خواب می دونست.
خواب رو که شنید دگرگون شد.
به #شهادت تعبیرش کرد، شهادتی که سختی های زيادی داره....

حالا ما خوشحال بودیم .منوچهر خوب شده بود.
سر حال بود.بعدظهرا می رفت بیرون قدم میزد.
روزای اول پشت سرش راه می افتادم.
دورادور مراقب بودم زمین نخوره.
می دونستم حساسه.
می گفت: "از توجهت لذت می برم تا وقتی که ببینم
توی نگاهت ترحم نیست."



♻️ #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکی

به مابپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid


بـسم رب الشهـــــدا
#عاشقانه_مذهبی 💘
#شهید_منوچهر_مدق
#قسمت_بیست_نهم 9⃣2⃣


تمام مدت بیهوشی ذکر می گفت.
قسمتی از کبد و روده و معدش رو برداشته بودن.
تا چند روز قدغن بود کسی بیاد ملاقاتش.
زخمش عفونت کرد.
تا دو هفته نمی تونست چیزی بخوره.
یواش یواش مایعات🥛 می خورد.

منوچهر باید شیمی درمانی می شد.
از آزمایش مغز استخوان، پیش رفت سرطان رو  میسنجیدن و بر اساس اون شیمی درمانی می کردن...

دکتر شفاییان متخصص خون بود که دکتر میری برای مداوای منوچهر معرفیش ️کرد.
روز آزمایش نمی دونم دردی که من کشیدم بدتر بود یا دردی که منوچهر کشید.

دلم می سوزه.
میگم ای کاش یه بار داد می زد.
صدای ناله اش بلند می شد.
دردش رو بیرون می ریخت.
همین صبوری و سکوت ها، پرستارها و دکترها رو عاشق کرده بود.هرکاری از دستشون بر میومد دریغ نمی کردن...

تا جواب آزمایش آماده شه، منوچهر رو مرخص کردن.
روزایی که از بیمارستان میومدیم، روزای خوش زندگیم بود. همه از روحی ام تعجب می کردن.
نمی تونستم جلوی خنده هام رو بگیرم.
با جمشید زیر بغلش رو گرفتیم تا دم آسانسور.
گفت میخوام خودم راه برم.

جمشید رفت جلوي منوچهر، رسول سمت راستش، برادر دیگرش، بهروز، سمت چپش و من پشت سرش که اگر خواست بیفته نگهش داریم.
سه تا ماشین اومده بودن دنبالمون.
دم خونه جلوی پای منوچهر گوسفند کشتن.
مادرش شربت🍹 می داد.

علی و هدی خونه رو مرتب کرده بودن.
از دم در تا پای تخت منوچهر شاخه های گل🌹 چیده بودن و یه گلدون پر از گل گذاشته بودن بالای تختش...

جواب آزمایش که اومد،دکتر گفت: باید زودتر شیمی درمانی شه.با هر نسخه ی دکتر کمرم می لرزید که اگه داروها گیر نیان چی؟

دنبال بعضی داروها 💊باید توی ناصرخسرو می گشتیم صف های چند ساعته ی هلال احمر و سیزده آبان و داروخونه های تخصصی که چیزی نبود.

دوستای منوچهر پروندش رو بیرون کشیدن و کارت جانبازی منوچهر رو از بنیاد گرفتن.اما این کارا طول کشید.
برای خرج دوا و دکتر منوچهر خونمون رو فروختیم و اجاره نشین شدیم.

منوچهر ماهی سه روز شیمی درمانی می شد.
داروها رو که می زدن گر می گرفت.
می گفت: انگار من رو کردن توی کوره.
بدنم داغ میشه.

تا چند روز حالت تهوع داشت.
ده روز دهان و حلقش زخم می شد.
آب دهانش رو به سختی قورت می داد و به خاطر شیمی درمانی موهاش ریخت...😔😭



♻️ #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکی

به مابپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid


بـسم رب الشهـــــدا
#عاشقانه_مذهبی 💘
#شهید_منوچهر_مدق
#قسمت_بیست_هشتم 8⃣2⃣


صبح قبل از عمل تنها بودیم.
دستم رو گرفت و گذاشت روی سینه اش.
گفت: "قلبم❤️️ دوست داره بمونی، اما عقلم میگه این دختر از پونزده سالگی به پای تو سوخته.
خدا زیبایی های زندگی رو برای بنده های خوبش خلق کرده. اونم باید ازشون استفاده کنه. شاد باشه..."

لباش میلرزید...
گفتم: "من که لحظه های شاد زیاد داشتم.
از جبهه برگشتن هات، زنده بودنت، نفس هات، همه شادی زندگی منه...
همین که میبینمت شادم.

گفت: "من تا حالا برات شوهری نکردم.
از این به بعد هم شوهر خوبی نمیتونم باشم.
تو از بین میری."
گفتم: "بذار دوتایی با هم بریم ."

همون موقع جمشید و رسول اومدن.
پرستارا هم برانکارد آوردن که منوچهر رو ببرن.
منوچهر نذاشت. گفت پاهام سالمه میخوام راه برم.
هنوز فلج نشدم.
 
جلوی در اتاق عمل، برگشت صورت جمشید و رسول رو بوسید.دست من رو دو سه بار بوسید💋 و گفت این دستا خیلی زحمت کشیدن.
بعد از این بیشتر زحمت میکشن.

نگاهم کرد و پرسید: "تا آخرش هستی؟"
گفتم: "هستم."
و رفت.
حتی برنگشت پشتش رو نگاه کنه.
 
نکند برنگردد؟
لبه ی تخت منوچهر نشست، مثل ماتم زده ها.
باید چه کار کند؟
فکرش کار نمی کرد.

دکتر با یک درصد امید برده بودش اتاق عمل.
به فرشته گفته بود به توسل خودتان برمی گردد.
چند بار وضو گرفت اما برای دعا خواندن تمرکز نداشت.‍
حال خودش را نمی فهمید.

راه می رفت،می نشست.
چادرش را برمیداشت، دوباره سرش میکرد.
سر ظهر صداش زدند.
پاهایش را همراه خودش کشید تا دم اتاق ریکاوری.
توی اتاق شش تا تخت بود.
دو تا از مریض ها داد می زدند.
یکی استفراغ می کرد.
یکی اسم زنی را صدا می زد و دو نفر دیگر از درد به خودشان می پیچیدند.

تخت آخر دست چپ منوچهر بود.
به سینه اش خیره شد .بالا و پایین نمی آمد.
برگشت به دکترش👨‍⚕ نگاه کرد و منتظر ماند....
دکتر گفت: موقع بیهوشی روح آدم ها خودش را 
نشان می دهد. روحش صاف صاف است.
گوشش را نزدیک لب های منوچهر برد که داشت تکان می خورد. داشت اذان می گفت....



♻️ #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکی

به مابپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid


بـسم رب الشهـــــدا
#عاشقانه_مذهبی 💘
#شهید_منوچهر_مدق
#قسمت_بیست_هفتم 7⃣2⃣


میخواستم منوچهر رو از اونجا ببرم.
دکتر که سماجتم رو دید، یه نامه نوشت،
گذاشت روی آزمایش های منوچهر و ما رو معرفی کرد به دکتر میر، جراح غدد بیمارستان جم و منوچهر رو روز عاشورا بستری کردیم بیمارستان جم.

اذان که گفتند، با این که سرم داشت، بلند شد ایستاد و نماز خوند. خیلی گریه کرد.😭
سلام نمازش رو که داد، رفت سجده و شروع کرد با خدا حرف زدن: "خدایا گله دارم. من این همه سال جبهه بودم. چرا منو کشوندی اینجا، روی تخت بیمارستان؟
من از این جور مردن متنفرم ".

بعد نشست روی تخت و گفت: یه جای کارم خراب بود.
اونم تو باعثش بودی. هر وقت خواستم برم اومدی جلوی چشمم سد شدی. حالا دیگه برو ...

همه ی بی مهری و سرسنگینیش برای این بود که دل💚 بکنم. می دونستم.
گفتم: منوچهر خان همچین به ریشت چسبیدم و ولت نمی کنم.حالا ببین...

ما روزای سخت جنگ رو گذرونده بودیم.
فکر می کردم این روزا هم میگذره...
ناهار بیمارستان رو نخورد.
دلش غذای امام حسین (علیه السلام) رو می خواست.
دکترش گفت: هرچی دلش خواست بخوره. زیاد فرقی نداره.

به جمشید زنگ زدم و از هیئت غذا و شربت آورد.
همه ی بخش رو غذا دادیم...
دو تا بشقاب موند برای خودمون.
یکی از مریضا اومد، بهش غذا نرسیده بود.
منوچهر بشقاب غذاش رو داد به اون و سه تایی از یه بشقاب خوردیم.

نگران بودم دوباره دچار انسداد روده بشه، اما بعد از ظهر که از خواب بیدار شد حالش بهتر بود.
گفت: از یه چیزی مطمئنم.
نظر امام حسین روی منه.
فرشته، هر بلایی سرم بیاد صدام در نمیاد...

《تا صبح بیدار ماند...
نماز میخواند، دعا می کرد،
زل میزد به منوچهر که آرام خوابیده بود،
انگار فردا خیلی کار دارد.

از خودش بدش آمد.
تظاهر کردن را یاد گرفته بود.
کاری که هرگز فکر نمی کرد بتواند.
این چند روز تا آنجا که توانسته بود، پنهانی گریه کرده بود و جلوی منوچهر خندیده بود.

دکتر تشخیص سرطان روده داده بود.
سرطان پیشرفته ی روده که به معده زده بود.
جواب کمیسیون سپاه ️ هم آمده بود: جانباز نود درصد.
هر چند تا دیروز زیر بار نرفته بودند که این بیماری ها از عوارض جنگ باشد.

این همه باز بنیاد گفته بود بیمار های منوچهر مادرزادی است. همه عصبانی بودند، فرشته، جمشید، دوستان منوچهر. اما خودش می خندید که از وقتی به دنیا آمدم بدنم پر از ترکش بود!😅
خب راست می گویند!

هیچ وقت نتوانسته بود مثل منوچهر سکوت کند...》



♻️ #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکی

به مابپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid


بـسم رب الشهـــــدا
#عاشقانه_مذهبی 💘
#شهید_منوچهر_مدق
#قسمت_بیست_ششم 6⃣2⃣



بعد از جنگ و فوت امام زندگی ما آدمای جنگ ،
وارد مرحله ی جدیدی شد.😐
نه کسی ما رو می شناخت و نه ما کسی رو می شناختیم. انگار برای اين جور زندگی کردن ساخته نشده بودیم.
خیلی چیزا عوض شد.

منوچهر می گفت: "کسی که تا دیروز باهاش توی یه کاسه آبگوشت می خوردیم، حالا که می خوایم بریم توی اتاقش، باید از منشی و نماینده و دفتر دارش وقت قبلی بگیریم..."

بحث درجه هم مطرح شد.
به هر کس بر اساس تحصیلات و درصد جانبازی و مدت جبهه بودن درجه می دادن.
منوچهر هیچ مدرکی رو رو نکرد.
سرش رو انداخته بود پایین و کار خودش رو می کرد، اما گاهی کاسه ی صبرش لبریز میشد...
حتی استعفا داد فکه قبول نکردن.

سال شصت و نه، چهار ماه رفت منطقه.
انقدر حالش خراب شد که خون بالا می آورد.
با آمبولانسآوردنش 🚑تهران و بیمارستان بستری شد .
از سر تا پاش عکس گرفتن، چندبار آندوسکوپی کردن و از معده اش نمونه برداری کردن، اما نفهمیدن چشه...

یه هفته مرخص شده بود.
گفت: فرشته، دلم یه جوريه.
احساس می کنم روده هام داره باد میکنه.
دو سه تا توت🍓 نوبرانه که جمشید آورده بود، خورده بود. نفس که می کشید، شکمش میومد جلو و بر نمیگشت. شده بود عین قلوه سنگ. زود رسوندیمش بیمارستان....

انسداد روده شده بود.
دوباره از روده اش نمونه برداری کردن.
نمونه رو بردم آزمایشگاه تا برگردم منوچهر رو برده بودن بخش جراحی. دویدم برم بالا، یه دختر دانشجو سر راهم رو گرفت.

گفت: خانوم  مدق اینا تشخیص سرطان دادن ولی غده رو پیدا نمیکنن.
میخوان شکمش رو باز کنن و ببینن غده کجاست.
گفتم: مگه من میذارم..؟

منوچهر رو آماده کرده بودن ببرن اتاق عمل.
گفتم: دست بهش بزنید روزگارتون رو سیاه می کنم.

پنبه ی الکل رو برداشتم، سرم رو از دستش کشیدم و لباس هاش رو تنش کردم. زنگ زدم️ پدرم و گفتم بیاد دنبالمون..


♻️ #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکی

به مابپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid


بـسم رب الشهـــــدا
#عاشقانه_مذهبی 💘
#شهید_منوچهر_مدق
#قسمت_بیست_پنجم 5⃣2⃣


درس خوندن رو هم شروع کرد.
ثبت نام کرده بود هر سه ماه، درس یک سال رو بخونه و امتحان بده.
از اول راهنمایی شروع کرد.
با هیچ درسی مشکل نداشت الا دیکته.📝

《کتاب فارسی را باز کرد و چهار پنج صفحه ورق امتحانی پر دیکته گفت. منوچهر در بد خطی قهار بود.
گفت:حالا فکر کن درس خوانده ای.
با این خط بدی که داری معلم ها نمی توانند ورقه ات را صحیح کنند!

گفت: یاد می گیرند.این را مطمئن بود.
چون خودش یاد گرفته بود نامه های️ او را بخواند «وقت» را «فقط» بخواند و «موش» را «مشت» و هزار کلمه ی ديگر که خودش می توانست بخواند و فرشته....!!!
غلط ها را شمرد، شصت و هشت غلط!😮
گفت:رفوزه ای!

منوچهر همان طور که ورق ها را زیر و رو می کرد و غلط ها را نگاه می کرد، گفت: آن قدر می خوانم تا قبول شوم.
این را هم می دانست منوچهر آن قدر کله شق بود که هر تصمیمی می گرفت پایش می ماند.》
 
صبحا از ساعت چهار و نیم می رفت پارك تا هفت درس می خواند. از اون ور می رفت پادگان و بعد پیش نادر.
کتاب و دفترش رو هم می برد تا موقع بی کاری بخونه.

امتحان که داد دیکته شد نوزده و نیم.
کیف می کرد از درس خوندن،
اما دکترا اجازه ندادن ادامه بده...

امتحان سال دوم رو می داد و چند درس سال سوم رو خونده بود که سر دردهای شدید گرفت.
از درد خون دماغ میشد و از گوشش خون می زد.
به خاطر ترکش هایی که توی سرش داشت و ضربه هایی که خورده بود، نباید به اعصابش فشار می آورد.

بعضی از دوستاش می گفتن :چرا درس می خونی؟
ما برات مدرك جور می کنیم.
اگه بخوای می فرستیمت دانشگاه.
این حرفا براش سنگین میومد.
می گفت: دلم میخواد یاد بگیرم.
باید یه چیزی توی مخم باشه که برم دانشگاه.
مدرك  الکی به چه دردی میخوره؟

♻️ #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکی

به مابپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid


بـسم رب الشهـــــدا
#عاشقانه_مذهبی 💘
#شهید_منوچهر_مدق
#قسمت_بیست_چهار 4⃣2⃣


منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال کرج شد. زیاد میومد تهران و می موند.
وقتی تهران بود صبح ها می رفت پادگان و شب میومد.

*نگاهش کرد.آستین هاش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد.این روز ها بیشتر عادت کرده بود به بودنش.
وقتی میخواست برود منطقه، دلش پر از غم میشد.
انگار تحملش کم شده باشد.منوچهر سجاده اش را پهن کرد.
دلش میخواست در نماز ها به او اقتدا کند، ولی منوچهر راضی نبود.

یک بار که فهمیده بود فرشته یواشکی پشتش ایستاده و به او اقتدا کرده، ناراحت شد.از آن به بعد گوشه ی اتاق می ایستاد، طوری که کسی نتواند پشتش بایستد!
چشم هایش را بسته بود و اذان می گفت.
به (حی علی خیر العمل) که رسید، فرشته از گردنش آویزان شد و💋 بوسیدش!

منوچهر (لا اله الا االله)گفت و مکث کرد،
گردنش را کج کرد و به فرشته نگاه کرد:
عزیز من این چه کاری است تو میکنی؟
می گوید بشتابید به سوي بهترین عمل،
آن وقت تو می آیی و شیطان می شوی؟
فرشته چند تار موی منوچهر را که روی پیشانی
خیسش چسبیده بود، کنار زد و گفت:
به نظر خودم که بهترین کار را می کنم...!!!*

شاید شش ماه اول ازدواجمون که منوچهر رفت جبهه برام راحت تر گذشت، ولی از سال شصت و شش دیگه طاقت نداشتم.
هر روز که می گذشت وابسته تر می شدم.
دلم میخواست هر روز جمعه باشه و بمون خونه.

جنگ که تموم شد، گاهی برای پاکسازی و مرزداری میرفت منطقه. هربار که میومد لاغرتر و ضعیف تر شده بود.
غذا نمی تونست بخوره.

میگفت: "دل و روده ام رو می سوزونه."
همه ی غذاها به نظرش تند بود.
هنوز نمی دونستیم شیمیایی چیه و چه عوارضی داره.
دکترا هم تشخیص نمی دادن.
 هر دفعه می بردیمش بیمارستان، یه سرم میزدن و دو روز استراحت میدادن و میومدیم خونه.

اون سالها فشار اقتصادی زیاد بود. منوچهر یه پیکان خرید که بعد ظهرا باهاش کار کنه، اما نتونست.
ترافیک و سر و صدا اذیتش میکرد.

پسر عموش، نادر، توی ناصر خسرو یه رستوران سنتی داشت.بعد ظهرا از پادگان میرفت اونجا، شیر میفروخت.
نمیدونستم، وقتی فهمیدم، بهش توپیدم که چرا این کار رو میکنی؟

گفت: "تا حالا هر چی خجالت شماها رو کشیدم بسه.
پرسیدم: "معذب نیستی؟"
گفت: "نه، برای خونواده ام کار میکنم."



♻️ #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکی

به مابپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid


بـسم رب الشهـــــدا
#عاشقانه_مذهبی 💘
#شهید_منوچهر_مدق
#قسمت_بیست_سوم 3⃣2⃣


دست روی بچه ها بلند نمی کرد.
به من می گفت: ( اگه یه تلنگر بزنی شاید خودت یادت بره ولی بچه ها توی ذهنشون میمونه برای همیشه...)

باهاشون مثل آدم بزرگ حرف میزد.
وقتی می خواست غذاشونو بده، می پرسید می خوان بخورن؟

سر صبر پا به پاشون راه میرفت و غذا رو قاشق قاشق 🥄میذاشت دهنشون...
از وقتی هدی به دنیا اومد دیگه نرفتیم منطقه.
علی همون سال رفت مدرسه...

عملیات کربلای پنج، حاج عبادیان هم شهید شد.
منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودن، مثل مرید و مراد.وقتی میخواست قربون صدقه ی حاجی بره میگفت (قربون بابات برم.)

منوچهر بعد از اون شکسته شد.
تا آخرین روز که مي پرسیدی سخت ترین روز دوران جنگ برات چه روزی بود؟
می گفت: روز شهادت حاج عبادیان...
راه می رفت و اشک می ریخت و آه می کشید.
دلش نمی خواست بره منطقه و جای خالی حاجی رو ببینه.

منوچهر توي عملیات کربلاي پنج بدجور شیمیایی شد.
تنش تاول میزد و از چشم هاش آب میومد،
اما چون با گریه هایی که می کرد همراه شده بود نمی فهمیدم...

شهادت های پشت سر هم و چشم انتظاری این که کی نوبت ما میرسه و موشک بارون تهران، افسرده ام کرده بود.
می نشستم یه گوشه، نه اشتها داشتم، نه دست و دلم به کار می رفت.

منوچهر نبود.
تلفنی☎️ بهش گفتم میترسم.
گفت: اینم یه مبارزه است. فکر کردی من نمی ترسم؟
منوچهر و ترس؟ توی ذهنم یه قهرمان بود.

گفت: آدم هر چه قدر طالب شهادت باشه؛
زندگی رو هم دوست داره.
همین باعث ترس میشه.
فقط چیزی که هست؛ ما دلمون رو می سپاریم به خدا...

حرف هاش انقدر آرامشم داد که بعد از مدت ها جرات کردم از پیش پدر و مادرم برم خونه ی خودمون...
دو سه روز بعد دوباره زنگ زد..

گفت: فرشته، با بچه ها برید جاهایی که موشک زدن رو ببینید .
چرا باید این کار رو میکردم؟!
گفت:برای اینکه ببینید چقدر آدم خود خواهه.
دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم.
نه اینکه ناراحت شده باشم،
خجالت می کشیدم از خودم.

با علی و هدی رفتیم جایی رو که تازه موشک زده بودن.
یه عده نشسته بودن روي خاكا...
یه بچه مادرش رو صدا می زد که زیر آوار مونده بود،
اما کمی اون طرف تر، مردم سبزه می خریدن و تنگ ماهی دستشون بود.انگار هیچ غمی نبود.

من دیدم که دوست ندارم جزو هیچ کدوم از این آدما باشم. نه غرق در شادي خودم و نه حتی غم خودم.
هر دو خود خواهیه.
منوچهر میخواست اینو به من بگه...
همیشه سر بزنگاه تلنگرهایی می زد که من رو به خودم می آورد...



♻️ #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکی

به مابپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
Ещё