داستان زندگی شهدا

#قسمت_سی_سوم
Channel
Logo of the Telegram channel داستان زندگی شهدا
@zendegishahidPromote
138
subscribers
31.4K
photos
11K
videos
2.56K
links
"﷽ " امروز فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست مقام معظم رهبرے❤️ به امیدِ روزی که بگویند؛خـادِمٌ الشٌـهدا به شــهدا پیوست تبادل و تبلیغ نداریم🚫 لینک ما درایتا👇 http://eitta.com/@zendegishahid
@zendegishahid


بـسم رب الشهـــــدا
#عاشقانه_مذهبی 💘
#شهید_منوچهر_مدق
#قسمت_سی_سوم 3⃣3⃣


منوچهر دوست نداشت ناله کنه، راضی میشد به 💉مرفین زدن. این درد ها رو می کشید اما توقع نداشت از یه دوست بشنوه "اگه جای تو بودم حاضر بودم بمیرم از درد اما معتاد نشم."

و من دلم می گرفت این حرف ها رو کسی می زد که نمی دونست جبهه کجاست و جنگ یعنی چی....
دلم می خواست با ماشین بزنم پاشو خورد کنم ببینه میتونه مسکن نخوره و دردش رو تحمل کنه؟

ما دو سال تو خونه های سازمانی حکیمیه زندگی می کردیم.از طرف نیروی زمینی یه طبقه رو بهمون دادن.
ماشین رو فروختیم، یه وام از بنیاد گرفتیم و اونجا رو خریدیم.

دور و برمون پر از تپه و بیابون بود...
هوای تمیزی داشت...
منوچهر کمتر از اکسیژن استفاده می کرد...
بعد از ظهرا با هم می رفتیم توی تپه ها پیاده روی.

یه گاز سفری و یک اجاق کوچک و ماهیتابه ای که به اندازه ی دو تا نیمرو درست کردن جا داشت خریدیم.
با یه کتری و قوری کوچیک و یه قمقمه.
دوتایی می رفتیم پارك قیطریه...🏞
مثل دوران نامزدی......

بعضی شبا چهارتایی می رفتیم پارك قیطریه.
برای علی و هدی دوچرخه خریده بود.
پشت دوچرخه ی هدی رو می گرفت و آهسته می برد و هدی پا می زد تا دوچرخه سواری یاد گرفت.
اگه حالش بد می شد می موندیم چیکار کنیم!

زمستونای سردی داشت.
آنقدر که گازوییل یخ می زد. سختمون بود.
پدرم خونه ای داشت که رو به راهش کردیم و اومدیم یه طبقه اش نشستیم.

فریبا و جمشید طبقه ی دوم و ما طبقه ی سوم اون خونه بودیم.منوچهر دوست داشت به پشت بوم نزدیک باشه.زیاد می رفت اون بالا...

《دستهایش را دور دست منوچهر که دوربین 🔭را جلوی چشمش گرفته بود و آسمان را تماشا می کرد،حلقه کرد...
گفت: من از این پشت بام متنفرم.
ما را از هم جدا می کند.بیا بروییم پایین.
نمی توانست ببیند آسمان و پرواز چند پرنده 🕊منوچهر را بکشد بالا و ساعت ها نگهش دارد.

منوچهر گفت: "دلم می خواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم."فرشته شانه هایش را بالا انداخت :
"همچین دوربینی وجود ندارد! "
منوچهر گفت: "چرا هست.
باید دلم️ را بسازم، اما دلم ضعیف است."

فرشته دستش را کشیدو مثل بچه های بهانه گیر گفت:
"من این حرف ها سرم نمی شود. فقط می بینم اینجا تو را از من دور می کند، همین. بیا برویم پایین"

منوچهر دوربین را از جلوی چشمش برداشت و دستش را روی گره دست فرشته گذاشت و گفت: "هر وقت دلت برایم تنگ شد بیا اینجا. من آن بالا هستم."》



♻️ #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکی

به مابپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid