داستان زندگی شهدا

#قسمت_سی_شش
Channel
Logo of the Telegram channel داستان زندگی شهدا
@zendegishahidPromote
138
subscribers
31.4K
photos
11K
videos
2.56K
links
"﷽ " امروز فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست مقام معظم رهبرے❤️ به امیدِ روزی که بگویند؛خـادِمٌ الشٌـهدا به شــهدا پیوست تبادل و تبلیغ نداریم🚫 لینک ما درایتا👇 http://eitta.com/@zendegishahid
@zendegishahid

بـسم رب الشهـــــدا
#عاشقانه_مذهبی 💘
#شهید_منوچهر_مدق
#قسمت_سی_شش 6⃣3⃣


نمازش که تموم شد دستش رو حلقه کرد دور سه تایی مون.گفت: "شما به فکر چیزی هستید که می ترسید اتفاق بیفته اما من نگران عید سال بعد شما هستم.
این طوری که میبینمتون،
میمونم چه جوری شما رو بذارم و برم "

علی گفت: "بابا، این چه حرفیه اول سال میزنی؟"
گفت: "نه باباجان، سالی که نکوست از بهارش پیداست.
من از خدا خواستم توانم رو بسنجه.
دیگه نمیتونم ادامه بدهم"

تا من آروم می شدم،علی با صدای بلند گریه می کرد.😭
علی ساکت می شد هدی گریه می کرد.😭
منوچهر نوازشمون می کرد.زمزمه کرد:
"سال دیگه چی بکشم که نمیتونم دلداریتون بدم؟ "
بلند شد رفت رو به رومون ایستاد.
گفت: "باور کنید خسته ام"
سه تایی بغلش کردیم...

گفت: "هیچ فرقی نیست بین رفتن و موندن.
هستم پیشتون.
فرقش اینه که من شما رو می بینم و  شما منو نمی بینید. همین طوری نوازشتون می کنم.
اگه روحمون به هم نزدیک باشه شما هم من رو حس می کنید"

《سخت تر از این را هم می بیند؟
منوچهر گفت: "هنوز روزهای سخت مانده"
مگر او چه قدر توان داشت؟
یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق️ تحمل می کرد. خواست دلش را نرم کند.

گفت: "اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم.
عربده میزنم. کولی بازی در می آورم.
به خدا شکایت می کنم ."
منوچهر خندید و گفت: "صبر می کنی"
چرا این قدر سنگدل شده بود؟
نمی توانست جمع کند بین اینکه آدم ها نمی توانند بدون دلبستگی زندگی کنند و این که باید بتوانند دل بکنند.》

میگفت: "من دوستت دارم، ولی هر چیزی حد مجاز داره.️ نباید وابسته شد."
بعد از عید دیگه نمی تونست پاشو زمین بذاره.
ریه اش، دست و پاش، بیناییش و اعصابش همه به هم ریخته بود....

آن قدر ورم کرده بود که پوستش ترك می خورد.
با عصا راه رفتن براش سخت شده بود.
دکترا آخرین راه رو براش تجویز کردن.
برای اینکه مقاومت بدنش زیاد شه،
باید آمپولایی💉 میزد که 900 هزار تومن قیمت داشتن.

دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم.
زنگ زدم بنیاد جانبازان، به مسؤل بهداشت و درمانشون،
گفت: "شما دارو رو بگیرید.
نسخه ی مهر شده رو بیارید، ما پولشو میدیم "
 
من 900 هزار تومن از کجا می آوردم؟
گفت: "مگه من وکیل وصی شما هستم؟"
و گوشی رو قطع کرد...

وسایل خونه رو هم می فروختم، پولش جور نمی شد.
برای خونه و ماشین هم چند روز طول می کشید تا مشتری پیدا شه. دوباره زنگ زدم بنیاد...

گفتم: "نمیتونم پول جور کنم.
یه نفر و بفرستید بیاد این نسخه رو ببره و بگیره.
همین امروز وقت دارم"
گفت: "ما همچین وظیفه ای نداریم "
گفتم: "شما منو وادار می کنید کاری کنم که دلم نمی خواد. اگه اون دنیا جلوی من رو گرفتن میگم شما مقصر هستید "

به نادر گفتم هر جور شده پول رو جور کنه.
حتی اگه نزول باشه.نذاشتیم منوچهر بفهمه،
وگرنه نمی گذاشت یه قطره آمپول بره توی تنش.
اما این داروها هم جواب نداد....

اومدیم خونه بعداز ظهر از بنیاد چند نفر اومدن.
برام غیر منتظره بود.
پرونده های منوچهر رو خوندن و گفتن:
 "میخوایم شما رو بفرستیم️ لندن "

اصرار کردن که "برید خوب میشید
و به سلامت بر می گردید"
منوچهر گفت: "من جهنم هم که بخوام برم،
همسرم رو باید با خودم ببرم "
قبول کردن...



♻️ #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکی

به مابپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid