داستان زندگی شهدا

#قسمت_سی_یکم
Channel
Logo of the Telegram channel داستان زندگی شهدا
@zendegishahidPromote
138
subscribers
31.4K
photos
11K
videos
2.56K
links
"﷽ " امروز فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست مقام معظم رهبرے❤️ به امیدِ روزی که بگویند؛خـادِمٌ الشٌـهدا به شــهدا پیوست تبادل و تبلیغ نداریم🚫 لینک ما درایتا👇 http://eitta.com/@zendegishahid
@zendegishahid
بـسم رب الشهـــــدا
#عاشقانه_مذهبی 💘
#شهید_منوچهر_مدق
#قسمت_سی_یکم 1⃣3⃣



نذاشته بودیم بفهمه شیمی درمانی میشه.
گفته بودیم پروتئین درمانیه اما فهمید.
رفته بود سینما ،فیلم از کرخه تا راین رو دیده بود.
غروب که اومد دلخور بود.
باور نمی کرد بهش دروغ گفته باشم.
خودش رو سرزنش می کرد که (حتما جوری رفتار کردم که ترسو به نظر اومدم)
 
《اما سرطان یعنی مرگ.
چیزی که دوست نداشت منوچهر بهش فکر کند.
دیده بود حسرت خوردنش را از شهید نشدن و حالا اگر می دانست سرطان دارد.....
نمی خواست غصه بخورد.
منوچهر چقدر برایش از زیبایی مرگ می گفت.

می گفت (خدا دوستم دارد که مرگ را نشانم داده و فرصت داده تا آن روز بیشتر تسبیحش کنم و نماز بخوانم.)

فرشته محو حرفهای او شده بود.
منوچهر زد روی پایش و گفت: مرثیه خوانی بس است.
حالا بقیه ی راه را با هم می رویم ببینیم تو پُر روتری یا من ...!》
 
و من دعا می کردم.🙏
به گمونم اصرار من بود که از جنگ برگشت.
گمون می کردم فنا ناپذیره.
تا دم مرگ میره و برمی گرده.

هر روز صبح نفس راحت می کشیدم که یه شب دیگه گذشت.ولی از شب بعدش وحشت داشتم. به خصوص از وقتی خونریزی معدش باعث شد گاه به گاه فشارش پایین بیاد و اورژانسی 🏥بستری شه و چند واحد خون بهش بزنن.

خونریزی ها به خاطر تومور بزرگی بود که روی شریان اثنی عشر در اومده بود و نمیتونستن برش دارن.
اینا رو دکتر شفاییان می گفت.
دلم می خواست آنقدر گریه کنم تا خفه شم.😭

دکتر می گفت: "هر چی دلت می خواد گریه کن، ولی جلوی منوچهر باید بخندی. مثل سابق...
باید آنقدر قوی باشه که بتونه مبارزه کنه...
ما هم با شیمی درمانی و رادیو تراپی شاید بتونیم کاری بکنیم "

می دیدم منوچهر چطور آب میشه.
از اثر کورتن ها ورم کرده بود، اما دو سه هفته که رادیوتراپی کرده بود آنقدر سبک شده بود که می تونستم به تنهایی بلندش کنم.

حاضر نبودم ثانیه ای از کنارش جُم بخورم.
می خواستم از همه ی فرصت ها استفاده کنم.
دورش بگردم...

می ترسیدم از فردا که نباشه، غصه بخورم چرا لیوان آب🥃 رو زودتر دستش ندادم.چرا از نگاهش نفهمیدم درد داره.
هرچی سختی بود با یه نگاه️ می رفت.
همین که جلوی همه بر می گشت می گفت: «یک موی فرشته رو به دنیا نمیدم تا آخر عمر نوکرش هستم ». خستگیام رو می برد...

دیدم محکم پشتم ایستاده.
هیچ وقت با منوچهر بودن برام عادت نشد.
گاهی یادمون می رفت چه شرایطی داریم.
بدترین روزا رو با هم خوش بودیم.
از خنده و شوخی اتاق رو میذاشتیم روی سرمون...

(یک جوك گفت از همان سفارشی ها که روزی سه بار برایش می گفت.منوچهر مثلا اخم هایش را کرد توی هم و جلوی خنده اش را گرفت.

فرشته گفت: این جور وقتها چقدر قیافه ات کریه میشود...!
و منوچهر پقی خندید.(خانوم من، چرا گیر می دهید به مردم؟خوب نیست این حرف ها!)

بارها شنیده بود برای اینکه نشان دهد درس های اخلاقش را خوب یاد گرفته، گفت (یک آدم خوب...) اما نتوانست ادامه دهد. به نظرش بیمزه شد...!

گفت: تو که مال هیچ جا نیستی.
حتی نمیتوانی ادعا کنی یک مدق خالص هستی.
از خون همه ی هم ولایتی هات بهت زده اند😁
و منوچهر گفت: عوضش یک ایرانی خالصم 😊



♻️ #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکی

به مابپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid