"خواب و خواب و خواب. تا وقتی خواب و خیال به چشمهایم وجود دارد، بیداری و واقعیت چرا!؟ دنیای پشت پلکهایم رنگیتر و زیباتر از دنیای روبهرویم است، پس بیداری و دنیای بیرون چرا؟ مینویسم و میکِشم، تا همه از بیداری عاری و از خواب جاری شوند!"
"خشم و یا ناراحتی چرا، اخم به ابرو چرا تا وقتی میتوان لبخند زد و با گونههایی گلی و چشمهایی براق به زندگی و اطراف نگاه کرد!؟ اخم به چهرهی ما نیامده، لبخند به روی لب و به روی چشمها به ما آمده. مینویسم و میکِشم، تا این مردم از اخم عاری و از لبخند جاری شوند!"
"هیچ برنامهی خاصی وجود ندارد، هیچ برنامهی خاصی وجود نخواهد داشت. اگر هم وجود داشته باشد، هیچ تفاوتی ایجاد نمیکند. زندگی خواهد گذشت، چه برنامهای وجود داشته باشد و چه وجود نداشته باشد. مینویسم و میکِشم، تا مردم از آگاهی عاری و از سردرگمی جاری شوند!"
"دوای گوش را چرا باید فقط محدود کسانی بشنوند، وقتی میشود آن را همهجا پخش کرد!؟ آن نوتهای نوشته شده کنار هم و موسیقی ساخته شده از نواختن آنها را همه باید بشنوند. حیف آن نوتها باشند که فقط اندکی شنوا باشند. مینویسم و میکِشم، تا این مردم از درد گوش عاری و از موسیقی جاری شوند!"
"حیف تمام این فرسنگها و فرسخها نیست تا فقط من در دوری از آنها زندگی کنم؟ وقتی تمام این فواصل میتوانند یک زندگی جدید و شروعی تازه برای هرکدام باشد، چرا نباید آنها زندگی کرد؟ مینویسم و میکِشم تا تمام مردم از نزدیکی عاری و از دوری جاری شوند!"
"میروم هرجا که او باشد، آن سر دنیا و یا حتی قدمی دورتر. خراب خواهم کرد هرچرا که لازم بود و میسازم برایش هرچه را که لازم داشت. تنهایی چرا تا وقتی او بود و میتوانستم در کنار او به خرابکاری ادامه دهم؟ مینویسم و میکِشم، تا این مردم از تنهایی عاری و از وفاداری جاری شوند!"
"برخی میگویند که خشم من بی دلیل است. گاهی اوقات هم من را بابت آن مقصر میدانند و سرزنش میکنند، اما این آنها هستند که وجودم را از این خشم بی انتها سرشار میکنند. آنها خود، باعث این تندی حاصل از خشم من هستند. مینویسم و میکِشم، تا این مردم از آرامش عاری و از خشم جاری شوند!"
"کمی از این و کمی از آن، شاید هم کمی از هردوی آنها. تا زمانی که تمام این چیزها در دنیا وجود دارد، کم کاری ما خواهد بود اگر از تمام آنها در آن واحد استفاده نکنیم. گاهی باید اینجا بود و گاهی آنجا. مینویسم و میکِشم، تا تمام این آدمها از روزمرگی عاری و از همهچیز جاری شوند!"
"تا وقتی تمام این زیباییها در دنیا وجود دارند، چرا باید محدود به کارهایی پیش پا افتاده بشوم که هیچ لذتی در هیچ کدام از آنها وجود ندارد. وقتی زندگی پر از هیجان و شور و اشتیاق است، چرا باید گوشهای آرامش بنشینم و خود را با چند چیز کوچک سرگرم کنم!؟ مینویسم و میکِشم، تا این مردم از عادت عاری و از خوشی جاری شوند!"
"مگر این دنیا چی دارد که تمام این مردم، اصرار به زندگی در این چهار دیواری دردآور را دارند؟ وقتی میتوانند در دنیایی رنگی با آنهایی که دوست دارند در آرامش خیال زندگی کنند؟ واقعیت چرا!؟ مینویسم و میکِشم، تا این آدمها از زندگی واقعی خود عاری، و از زندگی خیالی خود جاری شوند!"
"این مردم طوری سخن میگویند که انگار بهتر از من در دنیا وجود دارد. انگار کسی در این دنیا وجود دارد که با من برابری کند و بتواند کنار من بایستد. من یگانه و بهترین جادوگر این دنیا هستم. این آدمها نباید به برابری با من بیاندیشند! مینویسم و میکِشم، تا آدمها از فکر رسیدن به من عاری، و از پرستش من جاری شوند!"
"کمی عجیب بود، اما خب با آن کنار آمدهام. رانده شدن و جدا ماندن در ابتدا کمی سخت بود، اما خب با گذشت زمان، آدمهای بیشتری را دیدم که آنها هم مثل من تنها بودند. انگار دوست داشتن برای ما نبود و برای ما کار نمیکرد. پس همه باید تنها باشند تا همهی ما کنار هم تنها باشیم. مینویسم و میکِشم، تا همه از هم عاری و از خود جاری شوند!"
"انگار در تمام جهان هستی، تنها من هستم که لایق تمام این سختیها و چالشها در زندگی هستم. انگار هیچکس دیگر وجود ندارد تا کمی مثل من به بجای من زندگی کند تا ببیند همهچیز چه سخت است. انجام دادن تمام کارها و زندگی کردن! مینویسم و میکِشم، تا تمام این مردم از آرامش عاری و از غر جاری شوند!"
"میبینم در این دنیا چیزهایی وجود دارد که هیچ چشمی قادر به دیدن و هیچ دستی قادر به لمس آن نخواهد بود. آن موجودات زیبا که لایق ستایش و پرستش هستند. احساسات درونی که لایق ابراز شدن و زندگی کردن در میان آن موجودات زیبا هستند. مینویسم و میکِشم، تا همه از محاسبات عاری و از هنر جاری شوند!"
"آنها من را فراموش کردهاند، اما من هیچوقت آنها را فراموش نمیکنم. اشتباه آنها این است که در جای اشتباهی به دنبال من هستند. اما من، دستانم را به روی دو شانهی آنها گذاشتهام! مینویسم ومیکِشم، تا این آدمها از غم عاری، و از شادی جاری شوند!"
"میبینم که میگردند این آدمها به دنبال آرامش، آنها کورهایی هستن که صورتکی از چشمهای بینا به چهرهی خون نشاندهاند تا آرامش واقعی را حتی با دست لمس نکرده و با چشم ندیده باشند. همان هایی که درون خود را فراموش کرده و در اطراف خود، به دنبال آرامش میگردند! مینویسم و میکِشم، تا این آدمها از آرامش خیالی عاری، و از آرامش درونی جاری شوند!"
"به دنبال شادی میگشتم، در میان غم. انگار تمام غم بود و شادی، یک توهم زیبا که در تاریکی دنیا گم شده. شاید هم من بودم که خیال حسی زیبا در میان تاریکی مطلق داشتم! مینویسم و میکِشم، تا این آدمها از آن توهم خیالی عاری، و از اندوه جاری شوند!"
"شاید همهچیز و همهکس مقابل من باشند. شاید من تک و تنها در میان مهی از غم و بیتابی ایستاده باشم. اما خب، من همیشه تنها بودهام. در این میدان جنگ، تک و تنها به دفاع از من ایستادهام، اما این من هستم که من میشوم! مینویسم و میکِشم، تا تمام منها از باقی، عاری و از خود جاری شوند!"
"در پس کوچههای محبت، به دنبال عشقی میگشتم. اما انگار تمام قلبهای دنیا با نفرت و یا عشقی دیگر پر شده بود. آن قلبها برای من بودند، فقط برای من! مینویسم و میکِشم، تا تمام قلبها از عشق هم عاری و از عشق من جاری شوند!"