:) چرا به من میگین احساسی نباشم؟ مگه جرمه؟ اینکه میخوام زندگی رو حس کنم، درد بکشم و از درد فارغ بشم، با اشتباهاتم خوشحال باشم و حسرت اگه ها رو نخورم، اینکه دوست دارم برای هر موضوعی لبخند بزنم و کوچک ترین چیزها اشک هام رو جاری کنند، این جرمه؟ نه، نیست. من زنده هستم پس حس میکنم. احساسات من رو به پای بی منطقی نسپار، من احساسی ترین تصمیمات منطقی رو میگیرم.
مینهو: هیونجین... فقط یه کم منطقی باش، فقط یه کم از اون دنیای احساساتی ذهنت بیا بیرون! هیونجین: چرا همش ازم میخوای که احساساتی نباشم؟ خسته شدم از شنیدنش. هیونجین تو بزرگ شدی، هیونجین دیگه بچه نیستی، هیونجین منطقیتر فکر کن، هیونجین احساساتی نباش، هیونجین سنگ شو، هیونجین بمیر. خسته شدم مینهو! از شنیدن تمام اینها بیزارم... فکر میکنی اگه میتونستم احساساتی نباشم این کار و نمیکردم؟ فکر میکنی خوشحالم از اینکه تا این حد تصمیمهای عجیب بگیرم و دست آخر آدمهای عاقلی مثل تو سرزنشم کنند؟ من فقط میخوام زندگی کنم. میخوام احساس داشته باشم و چیزی که حالم رو خوب میکنه انتخاب کنم، میخوام با اشتباهاتم خوشحال باشم... حداقل اینطوری مثل تو چشم به در نمیدوزم تا منتظر یه خوشبختی بی قید و شرط باشم.
"دوای گوش را چرا باید فقط محدود کسانی بشنوند، وقتی میشود آن را همهجا پخش کرد!؟ آن نوتهای نوشته شده کنار هم و موسیقی ساخته شده از نواختن آنها را همه باید بشنوند. حیف آن نوتها باشند که فقط اندکی شنوا باشند. مینویسم و میکِشم، تا این مردم از درد گوش عاری و از موسیقی جاری شوند!"