" میخوام چال گونههات و ببینم"
همیشه همین و میگفتی و تا لبام به خنده باز میشد، چیک! صدای دوربین میاومد. همیشه مجابم میکردی بعد از به دست گرفتن شاخه گلی که حتی گل مورد علاقم نبود، ازم تصویر ثبت کنی.
تو، همیشه تمثالی از یه شاهزادهی سوار بر اسب سفید بودی، پنداری کلمهی کامل بودن برای تو خلق شده بود، اما... احمق بودی! واسم شاخههای یاسمن میآوردی و خیال میکردی رز سفید توی دستهاته! خیال میکردی داری بهم گل مورد علاقم و پیشکش میکنی.
اگه بخوایم از احمق بودنت بگذریم ( حتی با گفتن این کلمه هم عذاب وجدان میگیرم ) طوری من و روی سر میگرفتی و میپرستیدی که گاهی احساس میکردم، کسی که داره کلاه گندهای سر اون یکی میزاره، تویی، نه من!
و من... در این لحظه، حتی دلم برای بوی یاسهای رازقیای که باید تظاهر میکردم رزن، تنگ شده. دلم برای شاخهها و دسته گلهایی که میون انگشتام جا میگرفتن... و البته، برای تو!
"از زبـانِ ←❨
#مخلوقاتم❩