تجربه نوشتن

Channel
Education
Art and Design
Books
Humor and Entertainment
Persian
Logo of the Telegram channel تجربه نوشتن
@tajrobeneveshtanPromote
930
subscribers
1.26K
photos
324
videos
1.29K
links
درست، فصیح و زیبا نوشتن، هنر است. هنری که با تمرین، دقت و توجه، بهتر می‌شود. نوشتن، راهی برای آموختن.
To first message
#یک_کتاب

«بام بلند هم چراغی» کتابی است به قلم «سعید پورعظیمی» که در باره‌ی «احمد شاملو» نوشته شده است. نویسنده در این کتاب گفتگوهایی با «آیدا سرکیسیان» همسر وی داشته و زندگی ادبی و شخصی شاعر را از زبان آیدا بر کاغذ نشانده است.

قسمت‌هایی از کتاب «بام بلند هم چراغی»:

«برای اولین بار همدیگر را از نزدیک دیدیم، جلو دانشکده، چند ساعتی راه رفتیم و حرف زد. پر از شور زندگی بود. دفعه بعد که همدیگر را دیدیم کتابی به من داد که روی جلدش نوشته بود باغ آینه، الف بامداد. من نمی‌دانستم او شاعر است و الف بامداد خود اوست. خودش هم توضیحی نداد. گفت که تو شعر می خوانی، این را هم بخوان. می‌خواهم نظرت را بدانم! در مواردی که درباره شعر یا موسیقی صحبت می‌کرد خیلی جدی بود؛ این بود که در ملاقات بعدی خیلی جدی پرسید: شعرها چطور بود؟ گفتم: خیلی دوست داشتم. الف بامداد کیه؟ گفت: شاعر است.»

«می‌گفت وقتی مردی زنی را دوست دارد بايد از شش جهت محاصره‌اش کند.
يک شب تو اردیبهشت ماه،[ابتدای دهه چهل خورشيدی] من و مادرم در هال مشغول انجام کاری بوديم. ساعت دو نصف شب کار تمام شد. رفتم جلو پنجره‌ی آشپزخانه که طرف کوچه بود. باران شديدی می باريد، رعد و برق می‌زد. ديدم احمد تو کوچه رو به پنجره‌ی ما ايستاده! احمد با اُوِرکت مخمل کبريتی زيتونی، کلاه را کشيده بود سرش، دست‌ها در جيب، زير تير چراغ برق ايستاده فقط به پنجره نگاه می‌کرد. ديده بود چراغ هال روشن است. منتظر ايستاده بود شايد مرا ببيند! من نمی‌دانستم از کی منتظر ايستاده. فردا بهش گفتم عزيز من، تو زير باران آن وقت شب چه‌کار می‌کردی؟ گفت با خودم گفتم چراغ هال روشن است، شايد بتوانم يک لحظه تو را ببينم. به طرف حياط می‌رفتم می‌ديدم شاملو آن‌جاست، سرکوچه می‌رفتم می ديدم منتظر است. می‌گفتم ما دو ساعت پيش با هم بوديم. از شش طرف محاصره‌ام کرده بود. می‌گفت تاب نياوردم، گفتم شايد بيایی بيرون.»

«ماه‌های آخر بی‌خواب شده بود. گاهی دو سه شبانه روز خواب‌اش نمی‌بُرد؛ حتا چند روز غذا نمی‌خُورد! روز آخر برخلاف هميشه ناله می‌کرد و همين نگرانم کرد. زخم‌های پشت‌اش ناسور شده بود. رفتم سر احمدم را بغل گرفتم. ناله می‌کرد. من مانده بودم و ناله‌های شاملو... چيزهایی به من گفت که... ساعت نُه هوا داشت تاريک می شد، حس کردم نفس نمی‌کشد. خيلی ناگهانی تمام شد. تمام شد. تنها بودم. پرستارها هم روز قبل گفته بودند که فردا نمی‌توانند بيايند. احمدم رفته بود. ناگهان خودم را روی زمين احساس کردم. تا شاملو بود پاهايم روی زمين نبود. گيج مبهوت بودم. ايمان مدرسی و سيروس[شاملو] با هم رسيدند. ماساژ قلبی دادند. از همه‌ خواستم تنهايم بگذارند. کمک نمی‌خواستم. دوست داشتم خودم همه‌ی کارهايش را انجام دهم. با صابون خوش بو بدنش را شستم و لباس‌های نو تن‌اش پوشاندم.
مدت‌ها بود من قد و بالای احمد را نديده بودم؛ از وقتی پايش را بريده بودند روی صندلی می نشست و قدش را نمی‌ديدم. پاهايش، شانه‌هايش، قد و قامت‌‌اش از يادم رفته بود. چهار سال شاملو را خوابيده يا نشسته ديده بودم. حالا ديگر درد نداشت. وقتی شستم‌اش و لباس تنش کردم، به قد و قامت خودش شده بود. بعد از چهار پنج سال، خوابيده قد شاملو را ديدم. يادم رفته بود، تازه يادم آمد شاملو چه قد و بالایی داشت. راحت شده بود. روی تخت رها شده بود. رفتم گل سرخ از حياط چيدم، آوردم گذاشتم روی پا و سينه‌ی احمدم. ساعت دو و نيم نيمه شب دولت‌آبادی و کابلی و دکتر پارسا و دکتر گلبن آمدند. دوست داشتم آن شب با احمد در خانه تنها باشم. گفتند هوا گرم است و نمی‌شود. آمبولانس آمد و دو سه نفری با زحمت احمد را از روی تخت برداشتند. جانِ مرا بردند. جانِ مرا بردند سردخانه‌ی بيمارستان ايرانمهر.»
#بام_بلند_هم‌چراغی
#احمد_شاملو
#آیدا_سرکیسیان

https://t.me/tajrobeneveshtan/2869
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
آیدا: همه‌چیز تموم شد.

شاملو: همه‌چیز شروع شد...


در گفتگو با ناصر تقوایی | برشی از فیلم «کلام آخر»، ساختهٔ مسلم منصوری | وب‌سایت رسمی احمد شاملو

@ShamlouHouse
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
برشی از مراسم روز وداع با #احمد_شاملو - مرداد ۱۳۷۹

🥀🥀🥀
#احمد_شاملو، شب دوم مرداد ۱۳۷۹ درگذشت.یکی از شرکت‌کنندگان مراسم تشییع، آن روز را این‌طور به تصویر می‌کشد:«اینجا امامزاده طاهر است که امروز میزبان شاملوی عزیز خواهد بود. چه افتخاری برای این خاک و این زمین! جمعیت از ساعاتِ اولیه‌ی صبح در سکوتی تلخ منتظر است و هر دم بر تعداد آدم‌های پریشان افزوده می‌شود. جمعیت مات و مبهوت به دور چاله‌ای به اندازه‌ی قامت فیزیکی یک انسان حلقه بسته است. همه ساکت‌اند چرا که«سکوت به هزار زبان در سخن است». چشمانم ابری است. از پسِ ابر، عکسی از شاملو را می‌بینم زیر بلندگو در قاب سیاه. کسانی که انگار از روستاها یا شهرستان‌های دوری خود را به کرج رسانده‌اند،کنار بقچه‌های‌شان ماتم‌زده نشسته‌اند. زن، مرد، پیر و جوان. در هیات‌های گوناگون ولی در یک چیز مشترک، ناباور و بهت‌زده. ناگهان صدای شاملو در فضای امامزاده طاهر می‌پیچد:«هرگز از مرگ نهراسیده‌ام، اگرچه دستان‌اش از ابتذال شکننده‌تر بود.»و دیگر کسی را یارای خودداری نیست.چند جوان روبه‌روی عکس شاملو بر زمین وامی‌روند.دست را سایبان چشم‌ها می‌کنند و هق‌هق گریه را سر می‌دهند.زن میان‌سالی به سمت شمشادهای سبز و بلند می‌چرخد و اشک‌اش سرازیر می‌شود.»
«من یک بار متولد شده‌ام؛ لیکن هزارها بار مُرده‌ام. شعر به من یاری داد تا عذاب‌های این مرگ را کمتر حس کنم. شعر تخفیف مرگ‌های من است.»
#احمد_شاملو

دوم مرداد سالروز مرگ شاعر

🌹🌹🌹
Audio
برای《لیلا اسفندیاری》
و بَستَرِ اَبدی‌اَش در گاشِر‌بروم




بِرَوم
کمی برف بیاورم
و کمی لیلا...




بهمن.م
بیستم بهمن ۱۴۰۰

💦⚡️💧

https://t.center/BahmanSharafnia
#لیلا_اسفندیاری ظهر جمعه ۳۱ تیر ۱۳۹۰ (۲۲ ژوئیه ۲۰۱۱) موفق می‌شود به قله گاشربروم ۲ هیمالیا صعود کند؛اما دقایقی بعد و در بازگشت تیمی از قله به سمت کمپ ۳، به دلیل خستگی و از دست‌دادن تعادل خود از مسیر دشوار یخی زیر قله سقوط می‌کند، طول سقوط لیلا بیش از ۳۰۰ متر بود و در حدود ارتفاع ۷۶۵۰ متری در مکانی خارج از مسیر در میان صخره‌ها، بین دو شیب یخی متوقف می‌شود.در پیام خانواده او آمده بود:

«شنیدن گسترش مرزهای محدود توانایی، مقابله با محرومیت‌های قراردادی و اثبات شایستگی‌های زنان، آرمان‌هایی بودند که لیلا پرداختن به آن‌ها را در کوهنوردی یافته بود، شنیدن خبر درگذشت لیلا بسیار تأسف‌بار بود و ما از این بابت متأثر هستیم و او تمامی فرصت‌ها و اندوختهٔ زندگی‌اش را صرف کوهنوردی کرد و سرانجام در جایی آرام گرفت که آرزویش را داشت. ما خانواده اسفندیاری با دلی آکنده از اندوه، به تصمیم لیلا در انتخابش احترام می‌گذاریم و بر اساس خواستهٔ خودش، پیکر پاکش را در همان نقطه‌ای که هست به کوه‌های بلند، پاک و پر برف گاشربروم می‌سپاریم. جایی که تا ابد چشم‌انداز زیبای کوهستان قراقروم را برای او به منظر خواهد داشت. سخت زیست و زیبا رفت.»

🥀🥀🥀
🏃‍♀🏃🏃‍♂

❇️ در آستانه المپیک تابستانی پاریس - ۲۰۲۴؛ بخوانید بارسلونا و المپیک مردمی - المپیکی که برگزار نشد.

تاریخ برگزاری «المپیک مردمی بارسلونا» از ۱۹ تا ۲۶ ژوئیه ۱۹۳۶ تعیین شد و فقط یکی دو ماه وقت داشت. با این همه، عمدتا به یُمن تبلیغ وسیع و بسیج امکانات نهادهای ورزشی کارگری، بین ۴۵۰۰ تا ۶۰۰۰ ورزشکار برای شرکت در بازی‌های المپیک مردمی به بارسلونا آمدند. این ورزشکاران از ۲۲ کشور می‌آمدند. اما المپیک مردمی میدان رقابت کشورها و ملت‌ها نبود. با این که بخش مسابقات وجود داشت، اما برخلاف برلین قرار نبود که پرچم هیچ کشوری هوا شود. ورزشکاران نه بر مبنای تصمیم دولت‌شان، بلکه بر مبنای تصمیم فردی خود در این المپیک شرکت می‌کردند، و هزینۀ شرکت آن‌ها را نه دولت‌ها یا کمیته ملی المپیک، بلکه کلوپ‌های ورزشی کارگران، اتحادیه های کارگری یا احزاب چپ برعهده گرفته بودند. از بعضی کشورها تنها چند ورزشکار معدود به بارسلونا آمدند و برشمردن نام کشورشان صرفاً جنبۀ سمبولیک داشت.

بیشترین تعداد ورزشکاران شرکت کننده از فرانسه می‌آمدند، نزدیک به ۱۵۰۰ نفر. می‌گویند که وقتی شرکت‌کنندگان فرانسوی با قطار رهسپار بارسلونا بودند، در هر ایستگاه سر راه که قطار متوقف می‌شد، گروه‌های بزرگی از کارگران با عَلم و کُتل گرد آمده بودند و به افتخارشان سرود انترناسیونال می‌خواندند. علاوه بر ورزشکاران شرکت کننده، حدود ۲۰ هزار نفر برای تماشای بازی‌ها و سیر و سیاحت آمده بودند که بخش بزرگ‌شان از فرانسه می‌آمدند. علت حضور چنین جمعیت بزرگی از فرانسه تنها همسایگی جغرافیایی نبود. بلکه علت اصلی این بود که از نخستین اقدامات دولت جبهه خلق که فقط یکی دو ماه پیش در فرانسه به قدرت رسیده بود این بود که برای نخستین بار قانون دو هفته مرخصی سالانه با حقوق کامل را برای همۀ کارگران تصویب کند. و علاوه بر این، به ابتکار یک معاون وزیر در دولت جدید، قیمت بلیط قطار برای دوران مرخصی بشدت ارزان شده بود. به یک اعتبار، توریسم توده‌ای اینجا متولد شد، یعنی با سفر تفریحی کارگران فرانسه برای دیدن المپیک مردمی بارسلونا.

بازی‌ها روز ۱۹ ژوئیه آغاز می‌شد، اما قرار بود روز ۱۸ ژوئیه مراسم افتتاح را تمرین کنند و به همین دلیل شب پیش از آن بسیاری از ورزشکاران در استادیوم خوابیدند. صبح اما با صدای آژیر و شلیک گلوله از خواب برخاستند. هیچ‌کس هنوز نام اتفاقی را که شروع می‌شد نمی‌دانست، اما جنگ داخلی اسپانیا آغاز شده بود.

وقتی کودتا در ۱۸ ژوئیه در بارسلونا آغاز شد، هنوز بعضی از ورزشکاران شرکت‌کننده خود را به شهر نرسانده بودند و برخی‌شان از پشت مرز بازگشتند. آن‌ها که هم‌اکنون در شهر بودند نیز باید به سرعت ترتیب تخلیه‌شان داده می‌شد، اما دستکم دویست سیصد نفر از ورزشکاران باقی ماندند و به گارد کارگری پیوستند. 

روز ۲۰ ژوئیه لغو بازی‌های المپیک مردمی بارسلونا رسما اعلام شد و تخلیه ورزشکاران در دستور قرار گرفت. المپیک ضد فاشیستی را یک کودتای فاشیستی ساقط کرده بود. بخش بزرگی از هیأت ورزشکاران فرانسوی در روز ۲۴ ژوئیه با دو قایق بزرگ روانۀ بندر مارسی شدند. ژاک ژرال مسئول یک هیأت منطقه‌ای، ورزشکارانش را به مناطق‌شان بازگرداند و خودش در ماه اوت داوطلبانه به اسپانیا بازگشت تا در صف نیروهای جمهوری بجنگد. او در ۲ ژانویه ۱۹۳۷ در درگیری کشته شد. آندره مارتن، دبیر پیشین کمیته المپیک مردمی، در ماه سپتامبر در جبهۀ دیگری در جنگ داخلی اسپانیا به خاک افتاد. هم‌چون بسیاری از ورزشکاران و ورزش‌دوستان دیگری که برای یک المپیک مردمی به بارسلونا رفته بودند./منبع: اینترنت
#المپیک_بارسلونا

🌎🌍🌏
Forwarded from شاهنامه‌ی دانای طوس (Mj Bahmani بهمنی)
به‌نام خداوند جان وخرد

درود بر دوستان و همراهان ارجمند
🌹🌹🌹🌹🌹🌹

کانال شاهنامه‌ی دانای طوس، جایی است برای آموختن و یاد دادن شاهنامه و واکاوی سخن فردوسی خردگرا برای آنکه بخشی هرچند خُرد از خویشکاری اعضایش را به این میراث جاودان ایرانیان و سراینده‌ی بزرگش، ادا کرده باشد.

خوانده‌ها و گفته‌های شاهنامه‌خوانان در گروه های شاهنامه‌خوانی، پس از ویرایش در این کانال گذاشته می‌شود تا از یکسو برای اعضا سودمند باشد و از سوی دیگر در بخش کامنت‌ها (comments) به بحث و نقد گذارده شود.

این کانال، عمومی است و همگی فارسی‌زبانان و ادب دوستان در گستره‌ی ایران فرهنگی به این انجمن دعوت می‌شوند.
لینک کانال :
https://t.center/shahnameh_danaye_toos

را برای فامیل، دوستان و آشنایان خود نیز بفرستید.
🌸🌸☀️☀️

پارسال در کانال واتس‌آپ شاهنامه‌خوانان، کار را با داستان بهرام گودرز آغاز کردیم و به دلیل محدودیت‌های پلتفرم واتس‌آپ و بر پایه‌ی قولی که به شما داده‌ بودم دنباله‌ی مطالب را در کانال "
شاهنامه‌ی دانای طوس" پی‌خواهیم‌گرفت. فایلهای پیشین نیز در کانال دیگری در دسترس عزیزان قرار خواهد گرفت.
کانال "
شاهنامه‌ی دانای طوس" به اعضایش تعلق دارد و با یاری و همراهی آنان برپا خواهد بود. چشم به راه شما هستیم.

خرم و پیروز باشید.

م.ج. بهمنی
تیرماه ۱۴۰۳
🌹🌹
Title: “Pick a Back”,  1907    
Painter: Arthur John Elsley (  1861 - 1952   ) English

🖼🖼🖼
#یک_کتاب

کتاب طاهره طاهره عزیزم؛ نامه‌های عاشقانه غلام‌حسین ساعدی به طاهره کوزه‌گرانی

غلام‌حسین ساعدی، پزشک و نویسنده‌ی مشهور ایرانی بیشتر با آثار ادبی ارزشمند و اندیشه‌های سیاسی‌اش شناخته می‌شود. اما چند سال قبل کتابی منتشر شد که روی عاشقانه‌ی زندگی این چهره‌ی برجسته‌ی ادبی را برای اولین بار آشکار ساخت.

ساعدی که متولد ۱۳۱۴ در تبریز بود، در جوانی درگیر عشقی شورانگیز و پنهانی به دختر تبریزی به نام طاهره کوزه‌‌گرانی شد. سال‌‌های سال کسی از این عشق خبر نداشت، حتی دوستان نزدیک ساعدی. تا این‌که چند سال پس از مرگ طاهره کوزه‌‌گرانی، خواهرزاده‌ی او نامه‌هایی که این نویسنده‌ی بزرگ به خاله‌‌اش نوشته بود را در قالب کتابی به نام «طاهره، طاهره‌ی عزیزم» منتشر کرد.

«طاهره، طاهره عزیزم» آیینه‌ی عمیق‌ترین احساسات «غلام‌حسین ساعدی»، معروف به «گوهرمراد» است که در قالب نثری دلکش و خواندنی به معشوقه‌اش ابراز داشته و حالا این میراث عاشقانه برای آیندگان برجا مانده است. کتاب که متشکل از ۴۱ نامه‌ی پر مهر و اشتیاق است، سبب شده تا قصه‌ی عشق نویسنده، خود به داستانی پرشور هم‌چون حکایت‌هایی که از قلمش برمی‌آمد، تبدیل شود.

این نامه‌‌ها را ساعدی در یک فاصله‌ی زمانی ۱۳ ساله از سال ۱۳۳۲ تا سال ۱۳۴۵ نوشته بود. در یکی از نامه‌‌ها او یک صفحه‌ی تمام تنها نام معشوق را تکرار کرده و در پایان نوشته: «طاهره‌ام، دوستت دارم.»
‏از خلال نامه‌‌ها مشخص است که ساعدی و طاهره گاهی یکدیگر را ملاقات می‌کردند:
«…در کویر توانستم چهار فصل از ایلخچی را بنویسم. دعا کن که زودتر تمام کنم. در شماره ۷۰ کتاب هفته، قصه‌ای از من چاپ شده به اسم راز. این را موقعی نوشتم که دو یا سه سال پیش به تهران آمده بودی…»
‏گفته شده که طاهره کوزه گرانی هم دستی بر هنر داشته و عکاسی می‌‌کرده و از چند نمایشی که ساعدی نویسنده‌ی آن‌ها بوده، عکاسی کرده است.

در قسمتی از کتاب نامه‌های عاشقانه غلام‌حسین ساعدی می‌خوانیم:

«طاهره‌ی عزیزم - سلام. این نامه را که می‌نویسم، آرامش لذت‌بخشی دارم و مثل ساعات آشتی و دوستی‌مان، احساس می‌کنم که با هم مهربان هستیم و هم‌دیگر را بخشیده‌ایم - و بی‌توجه به دیگران تنها از خودمان حرف می‌زنیم. من این جوری را خیلی دوست دارم. دفعه‌ی اول نبود که تو با مهربانی با من خداحافظی می‌کردی. اما دفعه‌ی اول بود که حس می‌کردم؛ آسوده‌ام، راحتم و آرامشی که دارم لذت‌بخش است. و این چند روز دوری با این که با اضطراب خفیفی هم‌راه بود. به هرحال اما این دقیقه که این کلمات را رقم می‌زنم باز خود را راحت حس می‌کنم. برایم مسلم شده که ما دو تا با تمام حساب‌ها و پیش‌آمدها و اتفاقات ناگوار با هم ماندنی هستیم. این مساله برای تو هم ثابت شده. هوای تهران گرمای وحشتناکی دارد. از هواپیما که پیاده شدم به نظرم آمد که داخل کوره‌ی آجرپزی شدم. تا ۴۸ ساعت تمام نتوانستم بخوابم. گرمای وحشتناکی بود. و من حال خوشی نداشتم. روز یک‌شنبه از خانه بیرون رفتم و با حال بدتری برگشتم. پنکه و کولر و یخچال نمی‌توانند تخفیفی در حال آدم به وجود آورند. سرت را درد نیاورم. این هفته را همه‌اش دنبال کارهای خصوصی‌ام بودم. دوندگی‌های بی‌مزه. کتابم را به ناشر دادم و قبول شد. با این که قرارمدارش را نبسته‌ام، ولی آگهی‌اش را منتشر کرده‌اند. نمایش‌نامه‌ام در حال تمرین است. چه قدر دلم می‌خواست که اینجا بودی و این کار را می‌دیدی. عکس‌هایی که برایم گرفته بودی همه‌اش به درد خورد. دکور قشنگی خواهد داشت. بازی‌ها تا حدودی خوب است. نمایش‌نامه‌ی کوتاه دیگری برای هنرهای زیبای کشور نوشتم که باز قبول شده است. به هر حال، این هفته را با گرما و دوندگی‌های کوچک به سر رسانده‌ام و حالا که روز چهارشنبه است و توی مطب نشسته‌ام این نامه را برایت می‌نویسم. نامه‌هایی که قرار بود بفرستم می‌خواهم بسته‌بندی کنم و توسط پست و یک‌جا بفرستم. کتاب دیگرم (امریکا امریکا) این هفته منتشر خواهد شد. با دو کتاب دیگر برایت خواهم فرستاد. فعلا حضرت اخوی کمی قرض بالا آورده و در این دوره‌ی بی‌پولی باید ترتیب این‌ها را هم داد. امیدوارم که حالت خوب و مناسب باشد. و چیزی که می‌خواستم بگویم از تو می‌خواهم به هر ترتیبی که شده حتما برایم نامه بنویسی. من که تصمیم قطعی دارم نامه‌ها را قطع نکنم.»
#غلام‌حسین_ساعدی
#طاهره_کوزه‌گرانی

📚📚📚
https://t.me/tajrobeneveshtan/3360
داستان «وانکا».pdf
53 KB
«وانکا ژوکوف» پسر نُه ساله، که سه ماه بود در دکان «آلیاخین» کفاش پادویی می‌کرد، شب پیش از تولد مسیح، به خواب نرفت. آنقدر منتظر شد تا ارباب و زن ارباب و شاگردهای مغازه به کلیسا رفتند و او توانست از گنجه‌ی ارباب، یک شیشه‌ی کوچک مرکب و یک سر قلم با نوک پر گرد و خاکی در بیاورد. بعد یک ورق کاغذ چروک‌خورده هم جلوش گذاشت و بنا کرد به کاغذ نوشتن.

پیش از این که اولین کاغذش عمرش را بنویسد، زیرچشمی به در و پنجره‌ی اتاق نگاه کرد. چند بار به تصویر تیره‌ی مریم مقدس - که در دو طرف آن طبقه‌هایی پر از قالب کفش و چکمه بود - خیره شد و آه دردناکی کشید. ورق کاغذ را روی نیمکت گذاشته بود. و خودش مقابل آن چمباته زده بود.شروع کرد:
«پدر بزگ عزیزم کنستانتین ماکاریچ، حضورتان یک کاغذ می‌نویسم. امیدوارم عید شما خوش بگذرد و همه‌ی چیزهای خوب خدا را برای‌تان می‌خواهم. من که بابا و ننه‌ای ندارم و فقط شما را دارم..»
«وانکا» به پنجره نگاه کرد که روشن بود و شمع را در خود منعکس کرده بود. پدر بزرگش کنستانتین ماکاریچ را در نظر مجسم کرد.
#وانکا
#آنتون_چخوف
#سیمین_دانشور

ادامه داستان وانکا را در فایل pdf دنبال کنید.

https://t.center/tajrobeneveshtan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کتاب_صوتی
#وانکا
#آنتوان_چخوف

داستان «وانکا» در واقع بازآفرینی بُرشی است بسیار کوتاه از زندگی و هستی یک پسربچه نُه ساله روستایی که از کنار پدربزرگ شصت‌و‌پنج ساله‌اش - «کنستانتین ماگاریچ»،‌ نگهبان و شبگرد ملک خانواده‌ اعیانی «ژیوارف» - برای شاگردی و نوکری، به خانه و کارگاه «آلیاخین» کفاش در مسکو فرستاده می‌شود. داستان زمانی شروع می‌شود که سه ماه از اقامت، سگ دوزدن، خانه شاگردی و کتک خوردن‌های وحشیانه و گرسنگی کشید‌ن‌های «وانکا» در خانه و دکان کفاشی آلیاخین سپری شده است.

در داستان کوچک وانکا، نام کودک در ایماژ فضای بیکران گم می‌شود و زندگی خود کودک زمینه یا تصویر واقعیت عینی را تشکیل می‌دهد که نسبت به وانکا خصومت می‌ورزد. داستان وانکا از یک حکایت اشک‌آور دور می‌شود و به یک تراژدی مبدل می‌شود.

وانکا در برابر این کوه عظیم بی‌رحم محرومیت چه می‌کند؟! جواب ساده است؛ او به خیال‌پردازی متوسل می‌شود تا در دنیای فارغ از حرمان، در جهانی سراپا خوشی سیر کند: «پدربزرگ عزیزم، وقتی ارباب‌هایت درخت عید را روشن کردند، یک گردوی زرورق‌دار بردار و در قوطی سبز من قایم بکن…»

📚📚📚
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
خاموش باش!
که بر تو هیچ نیست
جز که برین باد روی

🎞 سکانسی از فیلم سینمایی #اسب_تورین - محصول سال ۲۰۱۱ - مجارستان

🎬 The Turin Horse 2011

🎞🎞🎞
🖼 "Unexpected visitors",                1884             
🎨 By, Ilya Repin (Russian,              1844   -   1930    )

✏️✏️✏️
#یک_کتاب

«وقتی که دو نفر شیفته یکدیگر می‌شوند؛ کوچک‌ترین اشاره، کوچک‌ترین تماس، کوچک‌ترین نگاه برای آن‌ها به اندازه عالمی قیمت دارد.»/ از کتاب «ورق‌پاره‌های زندان»

«ورق پاره‌های زندان» اثری است معروف از «بزرگ علوی» که پنج داستان کوتاه از وی در زمانی که دوران محکومیتش را در زندان سپری می‌کرد، در بردارد. بزرگ علوی داستان‌ها را در فاصله‌ی سال‌های ۱۳۱۶ تا ۱۳۲۰ در زندان قصر به رشته‌ی تحریر درآورد. وی در مدت این چهار سال، از هر چیزی که می‌شد روی آن نوشت، برای به نگارش درآوردن داستان‌هایش استفاده می‌کرد و این اشیا که گاه پاکت سیگار و گاه تکه ورق‌هایی پاره بودند، به «ورق پاره‌های زندان» مشهور شدند. داستان‌هایی که برگرفته از واقعیت زندگی است. بزرگ علوی، به عنوان یک نویسنده‌ی سیاسی - اجتماعی، تلاش کرد تا شرایط سیاسی آن زمان را در کنار وضعیت زندانیان، به خوبی توصیف کند. هر کدام از قصه‌ها با خط داستانی گیرای خود، خواننده را مجذوب می‌کنند.

داستان اول با عنوان «پادنگ» قصه‌ی مردی است که قاتل بودن او مشخص نیست، اما به جرم قتل به زندان افتاده است. «ستاره دنباله‌دار» داستان فردی انقلابی است که در روز عروسی‌اش دستگیر و روانه‌ی زندان می‌شود. «انتظار» داستان یک زندانی است که دچار جنونی متفاوت از دیگران گشته است. «عفو عمومی» به این مسئله می‌پردازد که همه‌ی زندانیان اعم از عادی و سیاسی، تمام فکرشان متوجه عفو است. «رقص مرگ» داستان مردی است که عاشق یک زن شده و حبس کشیدن به جای معشوقه را به جان می‌خرد.

بزرگ علوی در مقدمه‌ی کتاب می‌نویسد:

«ورق‌پاره‌های زندان اسم بی‌مسمایی برای این یادداشت‌هایی که اغلب آن در زندان تهیه شده، نیست. در واقع اغلب آن‌ها روی ورق‌پاره، روی کاغذ قند، کاغذ سیگار اشنو و با پاکت‌هایی که در آن برای ما میوه و شیرینی می‌آوردند، نوشته شده است و این کار بدون مخاطره نبوده است. در زندان اگر مداد و پاره کاغذی، مامورین زندان، در دست ما می‌دیدند جنایت بزرگی به شمار می‌رفت. امان از آن وقت که اولیای زندان پی می‌بردند که کسی یادداشت‌هایی برای تشریح اوضاع ایران در آن دوره تهیه می‌کند. «خانباباخان اسعد» در زندان به سخت‌ترین و وقیح‌ترین وجهی مُرد، فقط برای آن‌که یادداشت‌های او به دست مأمورین افتاد. «محمد فرخی یزدی» به دست جنایتکارانی بی‌شرم و رو کشته شد، فقط برای آن‌که شعر می‌گفت و با اشعارش اوضاع ایران را در دوره استبداد سیاه برای نسل‌های آینده به یادگار می‌گذاشت.»

در صفحه‌ای از کتاب ورق‌پاره‌های زندان می‌خوانیم:

«همه ماها وقتی زیر یوغ شکنجه زندگی افتادیم، مجبور هستیم دست و پا بزنیم، فریاد کنیم و همین وسیله بروز احساسات ماست، همین لخته‌های خونی است که از جگر ما ریخته می‌شود، همین پاره‌هایی از روح ماست که به این شکل تجلی می‌کند. موضوع این است که دردها و شادمانی‌های خودمان را به هر راهی که هست بیان کنیم. اما درد کشیده بهتر پی به درد دیگران می‌برد.»
#ورق‌_پاره‌های_زندان
#بزرگ_علوی

https://t.me/tajrobeneveshtan/2955
انسان‌ها را باور کن

در جهان چون مستاجری موقت
و چون مهمانی در تابستان مباش
جهان را خانه‌ی پدری‌ات بدان
بذر را باور کن،
زمين را،
دريا را باور کن
اما بيش از همه،
انسان‌ها را باور کن

ابرها را،
بادها را،
کتاب‌ها را دوست بدار
اما بيش از همه،
انسان‌ها را دوست بدار

درد شاخه‌ی خشکيده را درياب
و درد ستاره‌ای را که خاموش می‌شود
و درد جانوری مجروح را
اما بيش از همه،
درد انسان‌ها را درياب

بگذار طبيعت غنی شادمانت کند
بگذار نور و تاريکی شاديت بخشند
بگذار چهار فصل به وجدت آورند
اما بيش از همه
بگذار انسان‌ها شادمانت کنند.
#ناظم_حکمت

🪴🪴🪴
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ــ تو کجایی؟
در گستره‌ی بی‌مرزِ این جهان
تو کجایی؟

ــ من در دورترین جای جهان ایستاده‌ام:
کنارِ تو.

ــ تو کجایی؟
در گستره‌ی ناپاکِ این جهان
تو کجایی؟

ــ من در پاک‌ترین مُقامِ جهان ایستاده‌ام:
بر سبزه‌شورِ این رودِ بزرگ که می‌سُراید
برای تو.

لندن - دیِ ۱۳۵۷
#احمد_شاملو
#آیدا_سرکیسیان

🥀🥀🥀
📷 تولستوی و همسرش سوفیا

در ۲۰ نوامبر ۱۹۱۰ دفتر روزگار نویسنده‌ای بسته شد که وی را از بزرگ‌ترین نویسندگان جهان و از نوابع قرن می‌دانند. آثار او را هنوز میلیون‌ها نفر در جهان می‌خوانند و لذت می‌برند.
#لئو_تولستوی
More