"
حلقه"
دستم روی میز مانده. سرد و بیحس. حلقهای که روزی با عشق در انگشتم انداخته بودم، حالا مثل وزنهای روی دستم سنگینی میکند. نگاهش میکنم. خوابیده؛ یا شاید هم خودش را به خواب زده؛ مثل همیشه.
بوی سیگار و الکل همهی خانه را پر کرده، صدای نفسهای سنگینش توی سرم میپیچد؛ دلم میخواهد بیدارش کنم، چیزی بگویم، داد بزنم... اما نمیدانم چه باید بگویم. شاید هیچچیز.
مادرم همیشه میگفت: "این آدم درست نمیشود... باید رهایش کرد."
ولی من نمیتوانم. نمیخواهم شبیه مادرم باشم. نمیخواهم رها کنم. شاید اصلا برای همین او را انتخاب کردهام. شاید برای اینکه به خودم و به همه نشان بدهم که میشود.
پتو را آرام رویش میکشم. انگار با هر حرکت کوچک، چیزی در من میشکند. نگاهش میکنم؛ چشمهای بستهاش هیچوقت چیزی به من نگفتهاند. درست که نگاه میکنم انگار اصلا خودش هم نیست. فقط سایهای مانده از او، از ما.
شبها وقتی کابوس میبینم، تصویر او نیست که در ذهنم ظاهر میشود. تصویر پدرم است. همان نگاه خالی. همان زنی را میبینم که ایستاده بود و نگاه میکرد... بدون هیچ تلاشی برای کمک. حالا خودم همانجا ایستادهام. شاید من همان کابوسم.
میدانم که خشم دارم. از او؟ از مادرم؟ از پدرم؟ نمیدانم. فقط میدانم نمیخواهم جا بزنم. نمیخواهم تسلیم شوم.
چشمهایم را میبندم. حلقه روی انگشتم سنگینتر شده. انگار با برداشتنش، تمام زندگیام فرو میریزد. اگر بروم، او سقوط میکند. اگر بمانم، من.
نمیدانم چرا میمانم. فقط میدانم... نمیتوانم رهایش کنم.
#داستان_کوتاه نویسندە: نگین دبستانی