بر اساس واقعیت
خانم معلم کاربرگها رو بین بچهها پخش کرد.
مثل همیشه سوالها شروع شد.
سوالهای کلاس اولیها هم که تمومی نداره.
-خانم معلم اینا چیه؟
-این آدما کیان؟
-بالای برگه چی نوشته؟
خانم معلم با لبخندی روی لب، تو دو تا دستش کاربرگها رو گرفته بود و روی کاربرگها رو خوند.
بابای قهرمانم روزت مبارک
مامان مهربونم روزت مبارک
مداد رنگیهای رنگبهرنگ روی میزها آماده شد.
وسط آرامشی که به کلاس اومده بود و تمرکز بچهها رو به رنگ آمیزی برده بود، محمد فقط به برگهها نگاه میکرد.
خانم معلم رفت سمتش و ازش پرسید:
کشتیهات کجا غرق شده که وقت نمیکنی شروع کنی؟
چشمهای میشیِ درشت محمد زل زده بود به خانم معلم و بهش گفت:
بابا چه رنگیه؟
-هر رنگی که بابای خودت هست.
-یعنی چه رنگی باید بزنم؟
-چشمات رو ببند و بهترین خاطرهای که یادت میاد کنار بابا داشتی رو به خاطر بیار و ببین چه رنگی بوده؟
کاربرگها رو که داشت جمع میکرد متوجه شد بابای محمد رنگ نداره.
نویسنده: مهنا حسنزاده
@tajrobeh_life