View in Telegram
سایه‌ها قاشق را روی بشقاب می‌چرخاند، بی‌صدا. صدای خفیف فلز روی سرامیک در فضای اتاق می‌پیچد. می‌گویم: «چیزی نمی‌خوری؟» سرش را تکان می‌دهد، نگاه نمی‌کند. چشم‌هایش به بشقاب خالی دوخته شده، انگار تمام دنیا همان‌جاست. روی میز، لکه‌ی کوچک سس خشک‌شده روی لبه‌ی بشقاب مانده. چند خرده‌نان روی رومیزی پخش شده... صبر می‌کنم. شاید چیزی بگوید، شاید نگاهی بیندازد. ولی انگار این‌جا نیست، انگار در دنیای دیگری است. چیزی در این سکوت، مثل خنجری در قلبم فرو می‌رود. همان حس قدیمی. حسی شبیه به همان کودک چهارساله که در آغوش مامان در کنار چاقویی تیز، وسیله‌ای برای تهدید بابا بود. مامان جیغ می‌زد، بابا فقط می‌خندید. همیشه می‌خندید. انگار هیچ‌ چیز، حتی چاقویی که تهدیدش می‌کرد، نمی‌توانست برایش جدی باشد... و من؟ من چیزی نبودم. اصلاً انگار آن‌جا نبودم. قاشق از حرکت می‌ایستد. صدایش سرد و کوتاه است: خیلی خسته‌ام. می‌خوابم. به ‌سمت در می‌رود. صندلی‌اش را که عقب کشیده بود، همان‌طور آن‌جا مانده. صدای پاهایش روی کف چوبی، آرام و بی‌عجله است. در بسته می‌شود. مثل همیشه. همان صدای ملایم و قطعی که انگار هر بار چیزی را پشت خودش قفل می‌کند. صدایی در ذهنم زمزمه می‌کند: هیچ‌ وقت برای کسی مهم نبودی. همیشه چیزی میان نور و سایه بودی. نه آن‌قدر روشن که دیده شوی، نه آن‌قدر تاریک که گم شوی. فقط جایی میان هیچ، معلق. به میز نگاه می‌کنم. قاشق بی‌حرکت روی بشقاب افتاده. دستم به‌سمت لیوان می‌رود، آرام می‌لرزد. ظرف‌ها را جمع می‌کنم. لکه‌ی سس را پاک نمی‌کنم. دستمال را کنار بشقاب دیگر می‌گذارم. چیزی نمی‌گویم. خشم هست، اما بی‌صدا، مثل همیشه. چند قدم که دور می‌شوم، صدایش از پشت در می‌آید. آرام، خسته: «فردا دیر برمی‌گردم.» لحظه‌ای می‌ایستم. چیزی در گلویم گیر می‌کند، اما قورتش می‌دهم. به‌سختی می‌گویم: «باشه، منتظرت می‌مونم باهم شام بخوریم.» پاسخی نمی‌دهد. فقط سکوت. و من، دوباره میان هیچ، معلق می‌مانم. نویسندە: نگین دبستانی #داستان_کوتاه
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily