مریضم و یه عالمه کار دارم و در این بین هرروز منتظر یه درخت زمستونی میمونم که برم بهش نگاه کنم. امروز فقط بهاندازهی رفتن به داروخونه جون داشتم و فقط فرصت شد که به درخت سر کوچه نگاه کنم و همون هم راضیم کرد. تا اینجام هرروز یه درخت رو به یه شکلی اینجا میفرستم، اگه یه وقتی براش شعری نوشتید یا ازش نقاشی کشیدید یا حتی براش داستان گفتید، خیلی خوشحال میشم برام ارسالش کنید: sayna.shafie@gmail.com
«در جایی از فیلم مرد جذامی کوری را میبینیم که عینک به چشم درون حیاط جذامخانه نشسته. بلافاصله صدای فروغ بر روی تصویر شنیده میشود: «چشمان تو ای متعال جنین من را دیده است». در اینجا گفتار فروغ درباره چشمان مرد توضیحی نمیدهند بلکه این چشمان مرد است که موجب پیدایش گفتار فروغ میشود. از این لحاظ متن فروغ بیان اطلاعات نیست، یک نوع لالاییست، یک نجواست، سکوتی است که در فاجعه به طنین در آمده.» https://vitascope.org/essay/105/%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87-%D8%B3%D8%A8%D8%A7/
خیلی وقتها فکر میکنم اگه میشد قلب رو حداقل برای مدتی در اورد — شاید مثل همون کاری که هاول کرد — من قلبم رو در میآوردم و کجا میانداختم یا به چی میسپردم؟ و خب تصویر همیشگی ذهنم یه جور آبه. و وقتی به پس گرفتنش هم فکر میکنم یاد اون دو باربیای میافتم که سنگهای قلبی گردنبندشون رو از توی آب پیدا کرده بودن. و خب، هی از خودم میپرسم کدوم آب؟ تا کجا برونم حالا؟ امروز پلسفید ترافیک بود، پس از مسیر اصلی خارج شدیم. دیدم روی یه تابلویی بعد از ریل قطار نوشته: «دریاچه شورمست» فکر کردم باشه، اولین نقطه برای گشتن رو پیدا کردم. و ناگهان به ذهنم زد که نه بهخاطر سنگینی اینقدر از قلبت خسته شدی و نه حوصلهات سر رفته و نه چیزی تموم شده، صرفاً نیاز به ماجراجویی داری! باید بری دنبال دریاچهها، قبرها، ریلها و کوههای مریخی. بهگمونم وقتی شروع کنم به گشتن، دیگه اصلاً اونقدرها هم فکر نکنم به این سوال که «حالا میخوای با قلبت چی کار کنی؟»
چند وقت پیش دوستم آیدی لدرباکسم رو داد به یه رباتی تا «روست»م کنه. رباته هم گفت این همه فیلم درجه ۱ تو دنیا وجود داره، تو چرا رفتی سراغ فیلمهای «ب» و «ج» که تازه خیلی هم قدیمی هستن و اصلاً در دسترس نیستن؟ راستش این فیلم هم یکی از همونهاست. یکی از فیلمهای دهه هفتادیه که هیچکس دربارهاش حرف نمیزنه. حتی خودم هم اسمش رو یادم رفته. ولی اینقدر احساسات مختلفی ازش درم مونده که دقیقاً همون چیزیه که من رو شیفتهی سینما میکنه! یه تصویر محو و قدیمی، بدون بهخاطر آوردن هیچ جزییاتی— نه راستش! لباسها و خونه رو خوب به یاد دارم! خیلی خب، بدون به یاد آوردن اسمها و دیالوگها— در من مونده. باهاش زندگی میکنم حتی. انگاری که دوباره سهچهار صبحه، تلویزیون رو روشن میکنی چون خوابت نمیبره، هیچ انتخابی نداری و تلویزیون ناگهان فیلمی رو پخش میکنه که از یاد همه رفته و در اون بیخوابی و سکوت، سینما و تصادف میان به کمکت! مثل اولین بار که فیلمی مثل «مارتی» رو دیدی. هیچ هدفی وجود نداشت، ارتباطت با سینما در خالصترین شکل خودش بود. نیازت بدون چشمانداز بود.
امروز تولد گلدی هانه. نشده دفعهای در فیلمی ببینمش و صورتم بهخاطر لبخند زدن درد نگیره! خیلی وقت پیش این ویدیو ازش رو پست کردم که در یه فیلمی داره آوازی رو میخونه که بعد از دیدنش بارها و بارها برای خودم خوندمش و البته آرزو کردم سرنوشتم مثل سرنوشت گلدی هان در این فیلم نشه اما بتونم مثل اون همونقدر ساده و روشندل بمونم. اسم فیلم رو هم یادم نمیاد وگرنه میگفتم!
الان حتی بینظمیهای زندگیم هم روتین دارن. متنفرم. بیزارم. فراریام. تنها کاری که میتونم براش بکنم اینه که دو ماهه تلاش میکنم هیچ روزی حداقل لباسهای کاملاً تکراری نپوشم و این احمقانهترین کاریه که میشه کرد. نظم داره خفهام میکنه.