چند وقت پیش دوستم آیدی لدرباکسم رو داد به یه رباتی تا «روست»م کنه. رباته هم گفت این همه فیلم درجه ۱ تو دنیا وجود داره، تو چرا رفتی سراغ فیلمهای «ب» و «ج» که تازه خیلی هم قدیمی هستن و اصلاً در دسترس نیستن؟ راستش این فیلم هم یکی از همونهاست. یکی از فیلمهای دهه هفتادیه که هیچکس دربارهاش حرف نمیزنه. حتی خودم هم اسمش رو یادم رفته. ولی اینقدر احساسات مختلفی ازش درم مونده که دقیقاً همون چیزیه که من رو شیفتهی سینما میکنه! یه تصویر محو و قدیمی، بدون بهخاطر آوردن هیچ جزییاتی— نه راستش! لباسها و خونه رو خوب به یاد دارم! خیلی خب، بدون به یاد آوردن اسمها و دیالوگها— در من مونده. باهاش زندگی میکنم حتی. انگاری که دوباره سهچهار صبحه، تلویزیون رو روشن میکنی چون خوابت نمیبره، هیچ انتخابی نداری و تلویزیون ناگهان فیلمی رو پخش میکنه که از یاد همه رفته و در اون بیخوابی و سکوت، سینما و تصادف میان به کمکت! مثل اولین بار که فیلمی مثل «مارتی» رو دیدی. هیچ هدفی وجود نداشت، ارتباطت با سینما در خالصترین شکل خودش بود. نیازت بدون چشمانداز بود.