از روتین داشتن فراری بودم. روتین داشتن برام یادآور زندگی بزرگسالی و کار کردن بود؛ میترسیدم بزرگ شم و مجبور شم هرروز یه سری کار رو تکرار کنم و هرروز جملات تکراری بگم. همچنین فکر میکردم روتین داشتن روحیهی موزیسینهای سختکوش رو میخواد: کسانی که هرروز یک قطعه رو تکرار میکنن تا به یک ایدهآلی برسند. من که از بچگی از سختکوشی بدم میاومد و طرفدار نبوغ خالص و کمیابی بودم که هیچوقت هم نداشتمش، سعی کردم تا جایی که اختیارش رو دارم، از روتینها فرار کنم. تا جایی که سعی میکردم هیچوقت برنامهی خواب مشخص نداشته باشم و حتی برای دو روز پشت هم یه جور صبحونه یا ناهار نخورم. اینجوری امکان پیشامدهای تصادفی رو بیشتر میکردم و با جزییات متفاوت در زندگی روزمرهام انتظار چیزهای غیرمنتظره رو میکشیدم. میتونستم هرروز برای همهچی از اول تصمیم بگیرم و به راحتیِ حاصل از انتخابهای قدیمی نه بگم و خودم رو محدود به هیچ اسم و هدفی نکنم.
وقتی طرفدار روتینها شدم که بیشتر از هرموقعی احساس آوارگی کردم. احساس اینکه هیچ سرپناه و مکان امنی ندارم. وقتی طرفدار روتین داشتن شدم که احساس خطر میکردم و شجاعت قبل رو نداشتم. شهر و سرپناه داشتن رو در کارهای تکراری روزمره پیدا کردم.
دورهای نیاز داشتم تا جای ممکن احساسات مختلف رو تجربه کنم و با همهجور آدم در ارتباط باشم و نتیجهی تمام تصمیماتم تجربهای تازه باشه. حالا اما نیاز به امنیت دارم و فکر میکنم تکرار، اونقدرها هم بد نیست. فقط برای دورهای.