ولی آن روزها، در آخرین نیمکت کلاس، یک دانش آموز با این قضیه به شدت احساسی برخورد کرد. به شکل احمقانهای میخواستم با درس نخواندن از معلممان انتقام بگیرم. کم کم افتادم به رفیق بازی؛ به شب نشینی؛ جیم شدن از مدرسه؛ تا اینکه کنکور رسید. دویست و چند تست کل دودمان تحصیلی ام را به باد داد. انگار نه انگار که یازده سال شاگرد اول بودم. تقصیر خودم بود. بچگانه با یک مسئله برخورد کردم. شاید هم آقای فاضلی و دیگر معلمان راهنمایی، برخوردی اغراقآمیز و فانتزی با من داشتند که در مقابل چند کلمهی سرد و شکننده، آنطور کشتی احساساتم غرق شد.
شاید شیوهی تدریس معلمان ابتدایی و راهنمایی نازک و لطیف و شفافتر از بزرگسالان بود. شاید آن روز، آن معلم بیچاره فکر نمیکرده چند کلمهی بیربط بدجور مرا لت و پار میکند. اصلاً آقا من درسنخوان، من تنبل، من بیعرضه؛ اینها همه بهانه هستند؛ دلم برای آقای فاضلی تنگ شده و تمام!
آقای فاضلی! کاش گذر سرنوشت ما را در سال کنکور سر راه هم قرار میداد، تا به امید و آرزوهایی که سال پنجم برایم داشتید، میرسیدم.
کنکور و دانشگاه و کلاً تحصیل از زندگیام رفت کنار. رفتم سر کار؛ سنگ کاری. یک روز همانطور که توی پیادهرویی داشتم با «فرِز»، سنگی را برش میزدم، آقای فاضلی را دیدم. خود خودش بود. هنوز همان تیپ و همان قیافه. هنوز همان پیراهن و شلوار پارچهای.هنوز همانطور استوار و محکم راه میرفت. فرار کردم توی خانه. مسلماً بعد از شانزده سال، مرا به جا نمیآورد. ولی من از خجالت فرار کردم. خجالت از حرفه، سرنوشت و سر و وضع خاکیام. از پشت در حیاط تماشایش میکردم که داشت دور میشد. یاد یکی از زنگهای ورزش کلاس پنجم افتادم. توی تیم ما بود. من دروازه بودم. روزهایی که کیفش کوک بود، پاچههای شلوار را میزد توی جوراب و با ما بازی میکرد. بچهها برایش کُرنری سانت کردند، پرید هوا و با قیچیبرگردان توپ را گل کرد. هنوز هم صحنهی فرود آمدنش را که کف دست چپش را اهرم زمین کرد، دقیق جلوی چشمم است.روی زمین سیمانی مدرسه، گل خارق العاده ای بود. داشت دور و دورتر میشد و وجودم مزهی کیس و نوشابه به خودش گرفته بود.
#سهپایان