شعرهای یواشکی

#دو
Channel
Music
Art and Design
Blogs
Politics
PersianIranIran
Logo of the Telegram channel شعرهای یواشکی
@sherhaye_yavashakiPromote
1.74K
subscribers
578
photos
52
videos
52
links
ترجیح می دهم شعر شیپور باشد نه لالایی «احمد شاملو» 🆔 @sherhaye_yavashaki ⬅️join♦️
@sherhaye_yavashaki

#یک
خسته از انقلاب و آزادی
فندکی در میاوری شاید
هجده ِ تیرِ بی سرانجامی
توی سیگار ِ بهمنت باشد
#سید_مهدی_موسوی

#دو
سال خیابان‌های آتش،سال اشک‌آور
سال کبوتر پر، پدر پر،هم کلاسی پر

درگرگ و میش لحظه‌هایی شوم کز کردن
درضربه‌های خونی باتوم کز کردن

سال طپیدن‌های آخر،سال حسرت...آه
سال غم جانکاه، سال کوی دانشگاه....
#حامد_ابراهیم_پور

#سه
تبرئه شدند
جرمشان تنها سرقت ماشین ریش تراش دانشجویان اعلام شد

#چهار
با بطریِ نوشابه تلافی کردند

#پنج
همدست شدیم باهم اما
صد دست تهی صدا ندارد
این شهر مگر خدا ندارد
که بال فرشته را شکستند
#اشرف_گیلانی

#شش
#یادآر
#فرشته_علیزاده
#هجده_تیر
#کوی_دانشگاه
#علیه_فراموشی

🆔 @sherhaye_yavashaki ⬅️join♦️
روال مسابقه این‌چنین بود: مجری از روی برگه‌ی A4 سوالاتی را می‌خواند؛ از ما دو نفر هر کی زودتر جواب می‌داد، امتیاز آن سوال را می‌گرفت. در اولین سوال هنوز حرف توی دهانش بود که جواب را گفتم: «گیاخاک.» سوال علوم بود. مجری ماتش برده بود و تا سوال دوم را بخواند مکث قابل تاملی کرد. تا جواب را گفتم بچه‌ها خندیدند. نه از روی تمسخر و تحقیر. از روی «من‌باوری.» می‌خندیدند که مجری شاگرد اول کلاس شان را نمی‌شناخت. بنده خدا نمی‌دانست که دانش آموز رو به رویش خط به خط کتاب‌ها را حفظ است. یادم می‌آید زنگ املا معلم داشت یک درس را کند و کلمه کلمه می‌خواند و بچه‌ها می‌نوشتند. یک جمله را غلط خواند. پاشدم و جمله‌ی صحیح و مطابق درس را گفتم. چقدر آن روز آن معلم از من تعریف کرد. بچه‌ها از روی صندلی‌های پایین حسابی هوایم را داشتند. وقتی از سرعت ‌عملم در پاسخ سوال اول خنده‌شان گرفته بود، اعتماد به نفس من هم دو چندان شد. انگار که بازی با استرالیا باشد و من عابدزاده باشم با آن لبخند‌های غرورآمیز و اعصاب خرد کن. اول شدیم! همان مقامی که معلم‌مان از قبل توی کله‌مان فرو کرده بود که از آن مدرسه‌ی شهید رضوی است.
از آن سال عسلی، یک عنوان و افتخار دیگر هم برایم مانده. پنجمی مسابقات علمیِ در سطح استان. آقای فاضلی پایش را توی یک کفش کرده بود و مدیر مدرسه را مجاب کرد تا مرا با ماشین خودش ببرد آموزش و پرورش تا آزمون بدهم. آخرهای سال بود. امتحان تستی بود. سال تمام شد و آقای فاضلی را دیگر ندیدم. پنجمی‌ام را وسط سه‌ماه تعطیلی به من اعلام کردند ؛ پسر همسایه‌مان. آن وقت‌ها تابلو اعلانات مدرسه چیزی در حد « ویکی‌پدیا » و «گوگل» بود. بیلبورد و تبلیغات و کانال تلگرامی کجا بود؟ بچه ها با همت و سخت کوشی، هر کدام از اینجا و آنجا مطلب جمع می‌کردند و میخ می‌کردند به موکتِ سیاه تابلو. تابلویی که دری با کشوی شیشه‌ای داشت. اینجوری بود که فکر می‌کردیم از اخبار شرق تا غرب باخبریم. با اینکه پنجم شدم، این اتفاق زیاد مانورپذیر نشد. پشت یک برگه‌ی دفتر، با ماژیک، اسم و فامیل و رتبه‌ام را نوشته بودند: اول در شهرستان و پنجم در استان. این‌ها را پسر همسایه‌ی بزرگ‌مان می‌گفت که گذرش به آموزش و پرورش افتاده بود و دیده بود. هیچ تشویقی نشدم. اصلاً حالا که این‌ها را می‌نویسم آن مقام -که خیلی بالاتر از مقام مسابقات مدرسه‌ای بود- هیچ مزه‌ و دلخوشی برایم نداشت. چون تشویق نشدم. با خوشحالی و غرور رفتم خانه گفتم: «پنجم شدم، پنجم!» داداش بزرگم از روی خوشحالی یک پس‌ِگردنی به من زد و گفت: «ای جوون‌مرگ شده!» تشویق نشدم چون تعطیلات تابستان بود و آقای فاضلی از زندگی‌ام کم شده بود.
چقدر نقش این مشوق در زندگی هرکس حیاتی است. مثل اکسیژن برای ریه می‌ماند. لزوماً همیشه هم معلم و بابا و مامان و آبجی و داداش نیستند؛ می‌تواند پسر همسایه‌تان هم باشد. پست و سِمت و شغلش هیچ مهم نیست، فقط بودن مهم است. حضور یک مشوق برای یک استعداد، مثل آفتاب می‌ماند برای آفتاب‌گردان.
فوتبالم تا درجه‌ی یک جوک مسخره بود. یک‌بار مرا گذاشتند دروازه‌بان بزرگ‌های محل‌. لایی خوردم. کم مانده بود از خجالت و تحقیر پا به فرار بگذارم. همان پسر همسایه آمد چند دقیقه با من صحبت کرد. همانی که رتبه‌ام را به من اعلام کرده بود. تا وقتی دروازه‌بان اصلی سر رسید، چیزی حدود پانزده دقیقه، گل نخوردم. صحبت‌های او بازسازی‌ام کرد. اولین باری که به یک شوت واکنش نشان دادم، دیدم که از دور دستش را برایم مشت کرده و می‌گوید « آها! این است!» آدم‌ها توی زندگی به یک نفر احتیاج دارند تا دورادور هوایش‌شان را داشته باشد و هر از چند باری بهشان یاد آوری کند آها این است!
گذشت! کلاس پنجم و دوران ابتدایی و بعد آن راهنمایی هم گذشت. در راهنمایی هم شاگرد نمونه و یکه‌تاز مدرسه بودم. رسیدم دبیرستان. سال اول هم شاگرد اول شدم. هرچند با اختلاف چند صدم؛ ولی شدم! سال دوم دبیرستان از راه رسید. اولین جلسه‌ی ریاضی غیبت داشتم. جلسه‌ی دوم قبل از اینکه معلم بخواهد درس دوم را شروع کند، پاشدم و ازشان خواستم درس اول را مختصر برایم توضیح دهد. نداد! خشکم زد. معلم در کمال خونسردی گفت «خواستی می‌بودی!» یعنی چه؟! پشت‌سر هم توی سرم آجر خالی می‌کردند. باورم نمی‌شد. باورکردنی نبود. یعنی چه که برای من معلم نمی‌تواند یک ربع اختصاصی توضیح دهد؟ من ها(!) منی که آقای فاضلی یک‌سال هزینه کرد تا او را بسازد و باورش کنم. همان‌طور متعجب و گیج سرِپا بودم تا هم‌میزی‌ام دستم را کشید و سر جایم نشستم. جداً که ضربه‌ی بدی خوردم. همان برخورد زننده از نگاه من و منطقی از نگاه معلم، کشتی تحصیلی‌ام را سوراخ کرد. کشتی‌ای که در آستانه‌ی کنکور سرنوشت ساز بود. دیگر درس و مشق و کلاس بعد آن اتفاق برایم جدی نشد که نشد. با نگاه و دید الان، آن برخورد عادی بود. مسئله، مسئله‌ی تحقیر و تخریب نبود؛ ابداً.

#دو