شهید محمدتقی سالخورده

#سیدرضا
Channel
Logo of the Telegram channel شهید محمدتقی سالخورده
@shahidsalkhordehPromote
404
subscribers
1.94K
photos
488
videos
382
links
شهید مدافع حرم محمدتقی سالخورده در ۲۱ فروردین ۹۵ در خانطومان سوریه به شهادت رسید . این کانال توسط خانواده ی شهید سالخورده اداره می شود. ارتباط با ادمین : @HRoshanrouz
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
خانواده ی شهید سالخورده و همراهان کانال شهید ، دهم دی ماه، سالروز ولادت شهید بزرگوار، #سیدرضا_طاهر🌹 را به خانواده ی ایشان تبریک می گویند.

🍃🌸🍃🌺

#مراسم_جشنی که ملاحظه می فرمایید ، توسط رزمندگان لشکر عملیاتی ۲۵ کربلا برگزار شد که تعدادی از همین عزیزان در دفاع از آرمان‌های انقلاب اسلامی به شهادت رسیده اند.

#شهید_سیدرضا_طاهر
#شهیدحسین_مشتاقی
#شهید_حاج_عبدالرحیم_فیروزآبادی
#شهید_سیدسجاد_خلیلی
#شهید_محمدتقی_سالخورده

شادی روحشان صلوات 🌹

🍃🌸🍃🌺
#شهیدمدافع_حرم_محمدتقی_سالخورده
#کانال_شهیدسالخورده
@shahidsalkhordeh

🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🌺🍃🌸
#خاطره

چند ماهی بود که به یکی از نواحی مازندران منتقل شده بودم..یک روز تصمیم گرفتم به بچه های قدیمی سر بزنم و خاطرات شیرین گذشته ای که با آنها داشتم با دیدار دوباره تازه کنم..
وارد محوطه که شدم #محمدتقی و #سیدرضا_طاهر رو دیدم که در حال ورزش بودند و می دویدند..

محمدتقی همین که متوجه حضورم شد به سمتم آمد؛ با همان لبخند ملیح و همیشگی اش..
گفت: به به ستاره سهیل! کجایی؟ کم پیدایی..

گفتم: رفتم در جمع بسیجیان..
محمدتقی گفت: بسیجی ها ،به پاسدارهای خوش تیپ ، خنده رو، منظم و مرتب بیشتر علاقه دارند..
ثابت کن که یک لشکری هستی و پوتین بپوش تا بدانند آماده ی رزم هستی..✌️
و سید رضا هم به نشانه تایید حرف محمدتقی، سر تکان داد و لبخند زد..

دوستان شهیدم..🌷

درست است از قافله شما جا مانده ایم اما..
همیشه آماده رزم هستیم ..

_ راوی: آقای بهنام قاسم پور

#شهیدمدافع_حرم_محمدتقی_سالخورده
#کانال_شهیدسالخورده
@shahidsalkhordeh

🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🌺🍃🌸
#خاطره
#شهیدمدافع_حرم_محمدتقی_سالخورده

سری اولی که باشهید سالخورده و بقیه دوستان به سوریه اعزام شده بودیم ، یک هفته مونده بود به برگشتن مون
که به عملیات برخوردیم ؛ همش دلم شور میزد.. به شهید #سیدرضا_طاهر گفتم : سید ! دلم شور میزنه ، این عملیات آخری یه جوریه ..سید رضا هم گفت ایشالله خیره...
من تک تیرانداز بودم..عملیات به خوبی پیش رفت وحسابی با بچه ها گل کاشتیم.
حین عملیات ..که برای بچه ها ناهار آورده بودن ..درست یک روز قبل از شب یلدا بود ..یکی از بچه ها به من گفت : آقا عارف ! میشه شما اینا رو پخش کنی؟ ازجا بلند شدم.. همین که یه خرده از نیمه بدنم بالاتر رفت ، با شلیک قناصه تک تیرانداز که انگار منتظر بودن ، پرتاب شدم..
تیر به پهلوم خورده بود که یه مقدار از شش رو از بین برد و کتفم هم شکست..
دیگه احساس کردم دارم از دنیا میرم ..گفتم به خانواده ام سلام برسونین به دخترام و پدر و مادرم..
با یک تویوتا منو به بیمارستانی در حلب منتقل کردن.. و اونجا گفتند احتمال موندنش ضعیفه و از ما کاری برنمیاد.. صداشون رو میشنیدم اما نمیتونستم چیزی بگم.. بیمارستان دومی هم تقریباً با ناامیدی منو نپذیرفتن و در بیمارستان سوم.. حس کردم دیگه رفتنی هستم.. توی ذهنم با تک تک عزیزانم وداع می کردم....
لبیک یا حسین میومد به زبونم و لبیک یا زینب..
که ناگهان یاد دو تا دختر کوچیکم افتادم و گفتم خدایا! هنوز دخترامو ندیدم..و ناگهان حس کردم روی سینه م تیغ می زنن و دست و پاهامو تکون میدن و..درد اون قدر زیاد بود که بیهوش شدم..
سه روز کما بودم و بعد متوجه شدم به لطف خدا و مدد یکی از پزشکان حاذق اون شهر دکتر اسامه به دنیا برگشتم...وچشم که باز کردم دکتر اسامه گفت : به دنیا خوش اومدی...
ازنظر تنفسی مشکل دارم این روزها و با درد کتف هم می سازم اما بدترین درد که امانم نمیده درد پرپر شدن و جاموندن از عزیزترین دوستامه ..

بار دوم که باز حرف از رفتن به سوریه بود گفتم : منم میام که #شهید_سالخورده خندید و گفت : عارف جان ! شما که از حضرت زینب یادگاریت رو گرفتی ما هنوز یادگاری نگرفتیم...
اون رفت و یادگاری ارزشمندی باخودش به همراه برد..🌹

جالب تر این که وقتی از ایشون و همرزمان دیگه شهید سالخورده سوال می کنیم که خاطره ای از آقا محمد تقی به یاد دارید یا نه؟؟ اولین چیزی که می گویند از فداکاری و مهربانی اوست..

خاطره پر رنگی که از شهید سالخورده توی ذهنمه اینه که:
"با اینکه محمد تقی یه آدم سرمایی بود همیشه تو‌ی ماموریت ها داخل چادر جایی می خوابید که از همه جا سردتر بود تا بچه های دیگه سردشون نباشه !
ما اذیتش می کردیم می گفتیم که فرمانده باید جای سخت تر بخوابه تا نیروهاش راحت باشن!"

🍃🌸🍃🌺

شادی روح ملکوتی همه ی شهداء و شهید سالخورده ، صلوات بر محمد و آل محمد 🌹

راوی : آقای عارف سفیدحاجی

#شهیدمدافع_حرم_محمدتقی_سالخورده
#کانال_شهیدسالخورده
@shahidsalkhordeh

🌹🌹🌹🌹🌹
لحظه های نبرد تن به تن سیدرضا طاهر در حافظه #تاریخ_خواهد_ماند ...

همرزمان فاطمی اوهم یامجروح شده بودند یا بشهادت رسیده بودند.
برای حفظ #خانه_زرد سیدرضا طاهر، #تنها پهلوان باقی مانده بود با انبوهی از تانکها و نیروهای مهاجم تکفیری،
اومی‌جنگید و #حلالیت می طلبید و درخواست کمک می‌کرد.

کمک رسانی به #سیدرضا باتوجه به شرایط خانه زرد که دراشغال ومحاصره دشمن بود امکان پذیر نبود.

#سیدرضا_طاهر که کاملا این شرایط را لمس کرده و مشاهده می‌کرد فریاد برآورد که ساختمان زرد راگلوله باران کنید.

#خداحافظ دوستان...
من دارم حسینی می شوم.
اوبا اصابت تیرهای دشمن زخمی و
شجاعانه می‌جنگید و میگفت:

《ای دوستان من دارم حسینی می شوم. مراحلال کنید.》

میگفت:
《تکفیری ها توی خونه زرد تجمع کردند ومخفی شده اند به داخل خونه زرد نیایید. این موقعیت را با گلوله ها آرپی جی وخمپاره انداز ها زیرآتش بگیرید. تاان ها کشته شوند.》

از بدن مجروح خودش گذشت تاتکفیریها همه کشته شوند.
او تااخرین نفس جنگید ودرهمین نقطه به #شهادت رسید.
او همیشه میگفت که خانه زرد، محل #شهادتم هست.
به آرزوی خود که شهادت فی سبیل الله بود رسید.
روحش شاد و راهش پررهرو
🔺حماسه #خونه_زرد ، یکی از بزرگترین حماسه‌های #خانطومان در روزهای بیاد ماندنی یگان ویژه #25کربلا و #فاطمیون می باشد.

سکوی پرواز خوشنامان کاروان دلدادگان
خانه ای سرخی اش بیشتر در ذهن ها مانده.. این موقعیت بدلیل نزدیک بودن به مواضع دشمن، واشرافیت مواضع دشمن به این موقعیت، سخت ترین نبردها را به یادگار گذاشته است.

نیروهای عملیاتی دشمن درتاریخ های #13و21فروردین این موقعیت رامحاصره کرده بودند ولی باتحمل تلفات سنگین و بجا گذاشتن اجساد نیروهای خودعقب نشینی کردند.

درروز #16اردیبهشت95 دشمنان تکفیری باتمام توان به این موقعیت حمله ورشدند که برادر #سیدرضا_طاهر وتعدادی ازبرادران فاطمیون باجانفشانی ها و مقاومتی بی نظیر باانان جنگیدند وتعداد قابل ملاحظه از تکفیری ها را به درک واصل کردند.
Forwarded from اتچ بات
‍ چند ماهی بود که به یکی از نواحی مازندران منتقل شده بودم..یک روز تصمیم گرفتم به بچه های قدیمی سر بزنم و خاطرات شیرین گذشته ای که با آنها داشتم با دیدار دوباره تازه کنم..
وارد محوطه که شدم #محمدتقی و #سیدرضا_طاهر رو دیدم که در حال ورزش بودند و می دویدند..

محمدتقی همین که متوجه حضورم شد به سمتم آمد؛ با همان لبخند ملیح و همیشگی اش..
گفت: به به ستاره سهیل! کجایی؟ کم پیدایی..

گفتم: رفتم در جمع بسیجیان..
محمدتقی گفت: بسیجی ها ،به پاسدارهای خوش تیپ ، خنده رو، منظم و مرتب بیشتر علاقه دارند..
ثابت کن که یک لشگری هستی و پوتین بپوش تا بدانند آماده ی رزم هستی..✌️
و سید رضا هم به نشانه تایید حرف محمدتقی، سر تکان داد و لبخند زد..

دوستان شهیدم..🌷

درست است از قافله شما جا مانده ایم اما..
همیشه آماده رزم هستیم ..

_ راوی: آقای بهنام قاسم پور

#کانال_شهید_محمدتقی_سالخورده

@shahid_salkhorde
آقا محمدتقی وخواب قبل از شهادتش..🌷🍃


همه مون کوله پشتی ها وکیفامون وعقب گذاشته بودیم ولی محمدتقی میگفت من که چیزی ندارم ونذاشته بود...
تااینکه توی سررسیدی که داشت آخرین یادداشت هاش و..آخرین وصیت هاش و..نوشت 🌿 و بعد خودش کوله پشتی ش رو برد عقب..

اومدیم سمت انتهای خط عمار وبیسیم هارو پخش کردن...

یکی از بچه های افغانی محمدتقی رو دید وشروع کردن به خوش وبش کردن..

ظاهرا از دوستای سفرقبلی سوریه بود که دراون زمان مجذوب اخلاق سالخورده شده بود..
درهمون موقع یهو یه خمپاره توی ده متری ما زده شد.. ومن رفتم سمت محمدتقی دیدم خودش وسپر اون افغانی کرده بود که دوستش طوریش نشه..🌷

شب اومدیم سنگر استراحت کنیم..

اون قدر کار میکرد و چند برابر بیشتر از حد
توانش زحمت می کشید که شبا از خستگی میفتاد..
فقط دولقمه غذاخورد و خوابش برد..

نیمه های شب #محمود_رادمهر🌹 به بیسیم محمدتقی مدام پیام می داد که
کل نیروهاتون توی سنگر باشن ونگران نباشید ..
جلوی مواضع تون رو وخط دشمن رو قراره بمباران کنیم..واتیش خودیه وبرای ماست..

محمد و بیدارکردیم وگفتیم رادمهر همچین پیامی داده..
رو کرد به من وگفت: من یه خواب دیدم...🌷
گفتم چه خوابی؟ گفت: هیچی، هیچی..باشه بعدا میگم..

فردای اون روز موقع دیده بانی ازش پرسیدم که چه خوابی دیده بودی دیشب؟
با شوخی وخنده گفت: من؟ من خواب دیدم؟ شوخی کردم..
سنگر پشتیبانی که ما توی اون بودیم روی یه تپه
واقع شده بود و بلندترین جای اون خط بود....

سنگری که بودیم بزرگ بود حدود 15متر عرض داشت..
اول ظهر ازونجایی که همیشه دائم الوضو بود یه گونی توی سنگر افتاده بود اون وسجاده ش کرد ونمازش وخوند..

کم کم از ساعت یک، خمپاره های دشمن شروع شد...🌿
رفت سرکشی به نیروها وسمت خط #سیدرضا_طاهر رفت
وتوی این یک ساعت همه ی خطوط رو کنترل وپیج می کرد ..

اون موقع دیدیم بارانی از آتش تهیه روی سرمون میباره..
دشمن دیگه هرچی در بساط داشت روی سرمون میریخت..
کپسولی، جهنمی، خمپاره 60، خمپاره 120 و...
میدونستیم بعد شلیک این خمپاره ها قراره بیان جلو..🌿

(خاطرات سرگرد شهید محمدتقی سالخورده)🌷
( 4 )

ادامه دارد...🌷

@shahid_salkhorde
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

خاطره ۵ قسمتی
راوی: آقای حسین مولوی
آقا محمدتقی؛ فرمانده ی بی ادعا🌷🍃

@shahid_salkhorde

موقع برگشت یهو نگاهش کردم ..دستم وانداختم دور شونه هاش ودر حالی که بغض امان نمیداد بهش به زبون شمالی گفتم : "ممدتقی! نشویی!!"..(محمدتقی! نری !!)

بهش گفتم ما برنامه ها داریم باهم..خانوادگی قراره بریم کربلا، مشهد، شیراز، اصفهان، کیش،..تنهام نذاریا..

اصلا چشماش یه جوری بود که باآدم حرف میزد..
برقی داشت اون روزا که میگرفت آدمو..ومن ونگران میکرد..😔

درجوابم فقط می گفت..همه چی دست خداست..سعی می کردم دیگه کمتر حرف بزنم واذیتش نکنم..

بعد پرواز کردیم به سمت حلب..وشب رفتیم سمت خوانات..
صبح یکی اومد دنبال محمدتقی که گویا فرمانده گردان بود ومحمدتقی با یکی از دوستان رفتن سمت #خانطومان🔴🍃🍁

منطقه رو دیدن، و غروب اومدن مارو بردن..
امان از خانطومان که چه دسته گل هایی از مازندران اونجا قربانی شدن😔
توی مسجد اسامی هرگردان رو خوندن..
دوازده نفر جزء گردان عمار انتخاب شدیم که تحت فرماندهی محمدتقی جان بودیم..🌿

از خلصه تا خانطومان بیست دقیقه فاصله بود..رفتیم وخط رو ازبچه های قبلی که ایرانی بودند تحویل گرفتیم..
فرمانده ی قبلی برای محمدتقی توجیه کرد شرایط رو وگفت روزسیزده فروردین به ماحمله کردن..
دوشهید دادیم ماهم چند نفرشون وبه هلاکت رسوندیم..
وبعد همه جمع شدیم ومحمدتقی برامون صحبت کرد..وچینش وتقسیم بندی نظامی انجام گرفت توسط خودش

#سیدرضا_طاهر 🌹رو فرمانده محور خونه ی زرد کرد و دو گروهان دیگه رو هم ساماندهی کرد..

همه چی قسمته..وشهادت وقتی قراره نصیب کسی بشه خدا خودش همه چی رو مهیا می کنه..

محمدتقی فرمانده بود ولی هرگز کسی ندید دستور بده، از بالا به کسی نگاه کنه و به حالت ریاست وبرتری حرف بزنه..می گفت کار دست خودتونه..فقط هرکاری میخواهید انجام بدید باهماهنگی باشه..🌿

سفارش می کرد برید بابرادران افغانی صمیمی بشید ..

یه شب که من همراه محمدتقی برای سرکشی به سنگرها رفته بودم..رفتیم به یه سنگر کمین سرزدیم که یه برادر افغانی بااعتراض گفت: شما نیروهای جدیدی که اومدین مگه فرمانده ندارین؟
کیه؟ چرا نمیاد سر بزنه به ما؟ ماداریم اینجا اینهمه سختی میکشیم و...

بهش گفتم ایشون فرمانده گردان ماهستن واون برادرافغانی ازحرفش خجالت کشید چون دیده بود که گاه وبیگاه این آقا اومده وسرزده بهشون..واز بس متواضع وبی ادعا کار میکرد تصور نمیکردن که فرمانده گردان باشه.

(خاطرات سرگرد شهید محمدتقی سالخورده)🌿🌻
( 2 )

ادامه دارد..🌷

@shahid_salkhorde
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

خاطره ۵ قسمتی
راوی: آقای حسین مولوی