شهید محمدتقی سالخورده

#خاطره
Channel
Logo of the Telegram channel شهید محمدتقی سالخورده
@shahidsalkhordehPromote
404
subscribers
1.94K
photos
488
videos
382
links
شهید مدافع حرم محمدتقی سالخورده در ۲۱ فروردین ۹۵ در خانطومان سوریه به شهادت رسید . این کانال توسط خانواده ی شهید سالخورده اداره می شود. ارتباط با ادمین : @HRoshanrouz
#دائم_الوضو
#خاطره_‌همرزم

یکی از خصوصیات مثبتی که من از شهید سالخورده دیدم ، دائم الوضو بودن ایشان بوده .

بارها و بارها دیدم در زمانی که وقت نماز وارد نشده بود ،ایشان در حال وضو گرفتن بودند.

یکی از مواردی که ایشان را در حال وضو می دیدم زمان ورود به لشکر بوده ، حتی زمان‌هایی که سرویس کارکنان دیرتر می رسید با وجود اینکه ورود ایشان با تاخیر بوده اما ایشان ترجیح می دادند زمان ورود به لشکر قبل از هر کاری وضو بگیرند.

جالب این است که با وجود آن که زمانی را برای وضو گرفتن صرف می کردند اما خودشان را قبل از همه به مراسم صبحگاه می‌رساندند یعنی سعی می‌کردند وضو گرفتن ایشان باعث نشود که از قوانین تخطی کند .

#شهیدسالخورده_مرد_آسمانی

راوی: آقای حسین برادران

#شهیدمدافع_حرم_محمدتقی_سالخورده
#کانال_شهیدسالخورده
@shahidsalkhordeh

🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🌺🍃🌸
#خاطره
شاید حجب و حیای محمدتقی به او اجازه نمی داد که از سردار خواهش کند در کنارش بایستد و عکس بگیرد ، محمدتقی گوشه ای ایستاده بود که سردار رو کرد به محمد تقی و گفت : شما با من عکس نگرفتید ، بیا با هم عکس بگیریم.

راوی : آقای حسین برادران

#شهیدمدافع_حرم_محمدتقی_سالخورده
#کانال_شهیدسالخورده
@shahidsalkhordeh

🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🌺🍃🌸
#خاطره
#دلنوشته
از خواهر #شهید_سالخورده

محرم سال ۱۳۹۴ محمدتقی سوریه بود..سفراولش بود که ۵۶ روز طول کشید..
توی حسینیه محلمون هرشب یادی از محمدتقی می کردن و برای سلامتیش صلوات می فرستادن..
وبرای سلامتی اون و همه ی مدافعان حرم دعا می کردن😔
مخصوصا شبی که منسوب به حضرت علی اکبر بود ، جوونای شهاب‌الدین مسئولیت میزبانی شام دادن به عزاداران حسینی رو به عهده گرفتن..
اون شب همش حرف #محمدتقی بود. چقدر اون شب براش گریه کردیم😢😔

یه شب ما سه تا خواهرا تو حسینیه کنار هم نشسته بودیم، گوشیم زنگ خورد ، شماره ی عجیبی بود پیش شمارش 1000بود ، برنداشتم بعدگوشی حمیده زنگ خورد ، یه شماره شبیه مال من ..اونم جواب نداد.. بعد هم گوشی محبوبه زنگ خورد.. هرسه تا شماره تقریباً شبیه هم بودن ، هیچکدوم برنداشتیم.
وقتی خونه اومدم یهو به ذهنم اومد ، نکنه از سوریه بوده باشه!!!
به زنداش نرگس زنگ زدم و ماجرا رو گفتم.

گفت: بله این شماره ها از سوریه هستن..

کلی خودمو سرزنش کردم که حد نداشت.. داداشم دلش هوای خواهراشو کرده بود، اما ما گوشی رو نگرفته بودیم...وقتی باز به زنداش نرگس زنگ زد، زنداداش بهش گفت که خواهرات خیلی ناراحت شدن که گوشی رونگرفتن، ومدام خودشونو سرزنش میکنن،
محمدتقی دوباره زنگ زد این بار گوشی روگرفتم و تا تونستم قربون صدقه ش رفتم..😔😔

اون شبها تا اسم محمدتقی میومد اشکمون بی اختیار جاری میشد، به همه می گفتیم تورو خدا دعا کنین، صحیح وسالم برگرده و.. صحیح وسالم هم برگشت.
.
.
.
.
اما شبهای محرم بعد ...🍃
تا اسم #محمدتقی میاد، باز اشک تو چشمامون حلقه میزنه چون خیلی دلمون براش تنگ شده...😔😢😢

اما این بار دیگه..خیلی دوره..اون قدر دور که صداشم نمی شنویم..گرچه حضورش وحس می کنیم ..ولی..


اینک دلم به یاد برادر گرفته است
شاعر از او بخوان که دلم پر گرفته است
آن شعر را که قیمتِ دیگر گرفته است

این شعر ادامه داشت اگر گریه می گذاشت...😭


#شهیدمدافع_حرم_محمدتقی_سالخورده
#کانال_شهیدسالخورده
@shahidsalkhordeh

🌹🌹🌹🌹🌹
Forwarded from اتچ بات
آخرین عید قربانی که با داداش محمدتقی بودیم😔👇🌷

عید قربان سال ۱۳۹۴

آخرین عید قربان مانند همه ی آخرین های دیگر ، خاطره انگیز و به یاد ماندنی

🍃🌷🍃🌷👇👇

🌸عید قربان سال ۹۴ بود🌸

از قبل هماهنگ شده بود، و به اطلاع اهالی هم رسیده بود، که قراره روز عید قربان، محمدتقی با پاراموتور، در آسمان محل پرواز کنه.

اون روز همه ی اهالی با محبت شهاب الدین ، چشمشون به آسمان و پرواز محمدتقی جان بود.
همه یا روی پشت بام بودن، یا توی حیاطشون، و برای محمدتقی جان دست تکان میدادن🌺

محمدتقی هم از بالا براشون گل و تکه های کوچک کاغذ که روش نوشته شده بود* عید قربان مبارک* میریخت.

چندتا از خانمهای شهاب الدین هم از همون پایین برای محمدتقی اسفند دود کرده بودن.

محمدتقی بنا به در خواست دهیار محل ، از بالا، چند تا عکس از محل گرفت🌸

من هم از حیاط خونمون از محمدتقی در حال پرواز عکس گرفته ، و به گروه های تلگرامی خودم فرستاده بودم، و زیرش هم با افتخار نوشته بودم * هم اکنون عقاب شهاب الدین، بر فراز بام های شهاب الدین*

خاطره ی عید قربان اون سال ، برای همیشه ، در ذهن همه ی شهاب الدینی ها باقی میمونه.

عید امسال هم همانند عید سال های قبل ، باز هم چشم مردم شهاب الدین به یاد محمدتقی رو به آسمان هست 😔😔

#خاطره_خواهر

#کانال_شهیدسالخورده

@shahidsalkhordeh

🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🌺🍃🌸
#خاطره
‍ داداش محمدتقی همیشه گوشی تلفن همراه ساده ای داشت ..یه گوشی مدل بالاتر گرفته بود و داده بود به مامان..و گفته بود من نمی تونم اینو ببرم پادگان دست شما باشه
در واقع برای مامان خریده بود.

مامان اصلا اون گوشی رو دست کسی نمی داد و می گفت "مه محمدتقی جان بهیته".."محمد تقی جانم گرفته"

هر وقت همه دور هم بودیم و گوشی مامان زنگ میخورد ..مامان اول گوشی رو که عکس محمدتقی ظاهر میشد کلی می بوسید، و قبل از اینکه جواب بده با هر زنگ تلفن میگفت،جاااان دل....بعد دکمه رو میزد،...ما می فهمیدیم که محمدتقی زنگ زده.
می خندیدیم می گفتیم،گل پسرته؟!

ته تغاری مادرمون بود و انقدر هم با محبت بود که نورچشمی همه مون بود...

انگار که یک کوه سفر کرده ازین دشت
این قدر که خالی شده بعد از تو جهانم

راوی : نرگس سالخورده

#شهیدمدافع_حرم_محمدتقی_سالخورده
#کانال_شهیدسالخورده
@shahidsalkhordeh

🌹🌹🌹🌹🌹
Forwarded from اتچ بات
خاطره ای از همرزم شهید :

"چطور محمدتقی نترس و شجاع تر شد؟؟"

محمدتقی خودش برام تعریف کرد ..👇👇

در یکی از عملیات های سمت جنوب حلب ، روستای مریمین و اطراف اون ، به من گفتند که داخل روستا کسی نیست .

منم با سرعت رفتم ببینم داخل روستا کسی هست یا نه.

وقتی نزدیک روستا رسیدم دیدم یه عده جمع اند و یکی شون داره توجیه شون می کنه ، البته به زبان عربی

یه کم دقت کردم فهمیدم که اینها گروه النصره هستند . تنم سرد شد از استرس

یک لحظه اونها متوجه من شدن و شروع کردند به تیراندازی ، منم فرار کردم و با سرعت تمام از اونجا در رفتم ، اونها هم تیراندازی می کردند ، ولی یه دونه تیر هم از اون جماعت تکفیری به من نخورد .

و اونجا به خودم گفتم تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمیفته ....🌹

از اون روز به بعد محمدتقی نترس و شجاع تر شده بود.🌹

#کانال_شهیدسالخورده
#خاطره_از_همرزم_شهید

@shahidsalkhordeh

🌹🌹🌹🌹🌹
#خاطره
#احوال_عشق
🌸🌸🍃🍃💐💐

تازگی ها ازدواج کرده بودن❤️💐
خواهرها با سیده نرگس نشسته بودیم و داشتیم از محمدتقی حرف میزدیم....
خاطره ای از محمدتقی گفتیم ، یکهو اشک سیده نرگس جاری شد..
تعجب کردیم که چی شده!!!!
دلش برای محمدتقی تنگ شده بود❤️
محمدتقی سر کار بود و بعداز ظهر میومد خونه☺️
بغلش کردیم کمی باهاش شوخی کردیم که چرا اینقدر داداش ما رو دوست داری یکی دو ساعت دیگه میاد خونه ، این کارا چیه😊
بین گریه ، خنده اش گرفته بود🌺

#شهیدمدافع_حرم_محمدتقی_سالخورده
#کانال_شهیدسالخورده
@shahidsalkhordeh

🌹🌹🌹🌹🌹
#خاطره
🌸🌸🍃🍃💐💐

روز ازدواجشون به سیده نرگس گفتم: من خواهر بزرگ هستم و در حق محمدتقی مادری کردم. محمدتقی که حرف مرا شنید خندید و گفت: این حرف آبجی محبوبه یعنی اینکه هم خواهرشوهرت هست و هم مادرشوهرت باید بیشتر به او احترام بگذاری😊
خندیدم و صورت سیده نرگس رو بوسیدم و گفتم: منظورم این بود که خیلی باید مواظب محمدتقی ام باشی. من هم حس خواهرانه به او دارم ، هم حس مادرانه...نمی خوام محمدتقی رو پیش تو ناراحت ببینم. آنقدر در بچگی اش محمدتقی رو روی شونه هام میگرفتم تا خوابش ببره.
این رو که گفتم محمدتقی پا شد و شونه هام رو بوسید.🌺❤️
#شهیدمدافع_حرم_محمدتقی_سالخورده
#کانال_شهیدسالخورده
@shahidsalkhordeh

🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🌺🍃🌸

#خاطره_ازهمسربزرگوارشهیدسالخورده

نزدیک عروسی بود..
خانواده در گیر خرید جهیزیه بودند ،

محمد آقا مدام به من می گفت سخت نگیر ؛ هم به خودت هم به خانواده ت
می گفتم: خب هرچی که رسمه من می گیرم ..
اینو که گفتم خیلی تعجب کرده بود..می گفت یعنی چی که رسمه؟ کی این رسم و رسومات رو درست کرده؟!!

می گفت آرامش توی زندگی های ساده و بدون تجملاته..
حتی با گرفتن تخت و آیینه و اینجور چیزا مخالف بود..

می گفتم: تو چرا اینطوری فکر میکنی؟ چرا نمی ذاری چیزی که عرف هست اجرا کنیم؟
می گفت: ای خدا !!! کاش از اون فکری که من دارم و ازون خونه ی ساده و شیک و بی آلایشی که توی ذهنمه می شد فیلمبرداری کرد ، اینطوری نمیتونم متوجهتون کنم..🌿

می گفت : این چیزا ، این تجملات توی زندگیمون تاثیر میذاره، بین مون فاصله میندازه..
می گفتم: اصلاً اینطور نیست..

و خلاصه تا گرفتن کامل جهیزیه ما اختلاف نظر داشتیم ..

البته ناگفته نماند ،در کنار این اختلاف نظر البته تفاهم هم داشتیم..
تفاهم یعنی درک تفاوتها ،مهم اینه که زن و شوهر به درک این تفاوتها برسن...

خلاصه ؛ آیینه و تخت رو گرفتیم ولی شبی که داشتیم اینا رو میذاشتیم توو اتاق، و جهیزیه رو می چیدیم محمدم داغون و بهم ریخته بود..😔

می گفت: مبل هم میخوای بگیری؟!!
گفتم :بله بابا سفارش داده ،
با حالت ناامیدی و ناراحتی گفت: باشه هر جور راحتی..😔

یهو دلم لرزید ..
اون لحظه دیدم بخاطر حرف مردم اگه بخوام عزیزمو ناراحت کنم خیلی بی رحمیه..
باخودم گفتم : بذار مردم بگن جهیزیه ش ساده بود ،اشکالی نداره ☺️
مهم محمده ،من میخوام با خودش زندگی کنم نه با وسیله ها..🌷

خلاصه با هم رفتیم فروشگاه مبل و سفارشمون رو کنسل کردیم..😊

همش می گفت: دنیا رو سخت نگیر
بهش گفتم خوبه دیگه چیدمان خونه مون همون طوری که دوست داشتی شد..
می گفت :من اینطوری می خواستم؟!☺️

اگه بازم اونطوری که من می خواستم می شد ، مورد پسندت نبود و نمی تونستی تحمل کنی .. 😳

گفتم: یعنی چی؟می گفت: مثلاً همین تلویزیون و یخچال ، نیاز نبود به این بزرگی باشه ..یه یخچال کوچیک و یه تلویزیون 14 اینچ کافی بود..

بعد می گفت: همین خونه ، یه اتاق و یه آشپزخونه کافی بود ،نیاز به اینهمه فضا نیست..
بله محمدم! واقعا عاشق ساده زیستی بود..🌷
کسی که دنیایی نباشه ،زرق و برق دنیا هیچوقت مانع رسیدن به هدفش نمیشه

محمدم به چیزای والاتری فکر می کرد ولی خیلی از ما در قید و بند تجملات دنیا اسیریم..
و من پله پله، قدم به قدم از شخصیت والای محمدتقی جانم درس می گرفتم..🌷

راوی : همسر بزرگوار شهید سالخورده

#شهیدمدافع_حرم_محمدتقی_سالخورده
#کانال_شهیدسالخورده
@shahidsalkhordeh

🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🌺🍃🌸
#خاطره

پای صحبت های یک همرزم...
به یاد #شهید_حاج_عبدالرحیم_فیروزآبادی


#حاج_رحیم آدم زحمتکشی بود و اگه یکی ازش چیزی میخواست تا توان داشت انجام میداد ..
هرکاری ازدستش برمیومد برای دوستانش واطرافیانش انجام میداد.. روراست و صاف و صادق بود..
اهل دروغ و ریا و ادا نبود ..
اگه میگفت عاشق شهادتم واقعا از ته دلش میگفت..
حاج رحیم خانواده دوست بود وعلاقه زیادی به بچه هاش داشت..
برای همه احترام قائل بود ؛ رابطه اجتماعی وبرخوردش با همه خوب بود..

دنبال هیچ پست و مقامی نبود و خودش اگه احساس می کرد که به درد فلان مسئولیت نمیخوره قبول نمیکرد یا اگر بدرد جای دیگه میخوره ومیتونه کاری کنه صادقانه میگفت و میرفت اونجا به نحو احسن کارمیکرد..ندیدم هیچ وقت از کار در بره واز زیر بار مسئولیت شونه خالی کنه..
بعد شهادت حاج رحیم...
یه روز #محمدتقی اومد به من گفت : خانم رحیم خواب دیده که عبدالرحیم گفته دوستاش میخوان بیان پیشش ؛
من به شوخی به محمدتقی گفتم :کی ؟رحیم؟ منکه نمی شناسمش.. محمدتقی هم که دوست نزدیک حاج رحیم بود بشوخی گفت: منم که باهاش رفاقتی نداشتم ..باهم زدیم زیر خنده..
و خیلی زود حاج رحیم به عهدش وفا کرد و محمدتقی جان رو برد پیش خودش ..
وما موندیم و..حسرت و..دلتنگی..😔

راوی : حاج آقا دلاور

#شهیدمدافع_حرم_محمدتقی_سالخورده
#کانال_شهیدسالخورده
@shahidsalkhordeh

🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🌺🍃🌸
#خاطره

روزی که خبر شهادت #شهید_منتظر_قائم رو آوردن #محمد_تقی آروم و قرار نداشت..
از اول تا موقع خاکسپاری کنار تابوتش بود و از تابوت جدا نمیشد..

حرف #عبدالرحیم هم هنوز توی گوشمه که همش به شهیدمنتظر قائم می گفت :
محمد دست مارو هم بگیر..
که آخرش شهید منتظر قائم دستش رو گرفت برد کنار خودش.🍃

روز تشییع ، محمد تقی با حسرت بهم گفت خوش به حالش ...
گفتم : چرا؟

گفت: ببین چه جمعیتی اومدن !
چه با عزت وافتخار رفت..!
🍃🌺🍃🌸
محمدتقی جان!
آدم ها هرچیزی رو از ته دل آرزو کنند و برای رسیدن بهش تلاش کنند محاله بهش نرسن
تشییع خودت هم با جمعیتی پرشور همراه شد و باعزت و افتخار از زمینی ها جدا شدی ..🌹

راوی : آقای محمد امیری

#شهیدمدافع_حرم_محمدتقی_سالخورده
#کانال_شهیدسالخورده
@shahidsalkhordeh

🌹🌹🌹🌹🌹
#خاطره_همکار

۱۴ فروردین ۹۵ بود حدود ساعت ۱۱ شب با من تماس گرفت گفت: آماده باش میخوایم بریم لشکر ،منم که فهمیده بودم داستان از چه قراره رفتم خونه آماده شدم واسه رفتن .

محمدتقی هم که رفته بود محل( شهاب الدین) خداحافظی با خانواده ، برگشته بود.
با ماشین محمد تقی رفتیم محل کارش، همه همکاراش اومده بودند ، با ذوق وشوق زیاد منتظر رفتن بودند.
من و محمدتقی و ۴تا از بچه های دیگه رفتیم تو اتاقش اونجا بهش گفتم ؛ یه بار اسم مارو بنویس بیایم همراه شما ، برگشت بهم گفت : این سری زیاد اوضاع خوب نیست ، بچه هامون این سری شهید زیاد میشن و جنازه هاشونم برنمیگرده !

بهش گفتم نمیشه تو این سری همراه بچه ها نری ؟

برگشت وبا خنده قشنگش گفت منم یک هفته دیگه برمی گردم !

خواهرش هم می گفت: موقع خداحافظی وقتی بیقراری منو دید گفت:

یه هفته دیگه بر میگردم !

اعزام : ۹۵/۱/۱۴
شهادت: ۹۵/۱/۲۱

_ راوی : آقای شکرالله فردوسی

#شهیدمحمدتقی_سالخورده

@shahidsalkhordeh

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🌺🍃🌸
#خاطره
برای مراسم یادواره شهدای سال ۱۳۹۴ خیلی زحمت کشیده بود... با اشتیاق کار می کرد برای برپایی مراسم...🌹

بنرهای داخل فضای حسینیه رو نصب کرد .
میکروفن و وسایل صوتی و جایگاه رو با کمک بقیه ی دوستان درست کردند ..

به شوخی بهش گفتم: دیگه سوریه نرو ! بذار سردارهای دیگه برن.
چون خودم خاطره ای از پدر شهیدم نداشتم می ترسیدم بره و ...

اما در جوابم گفت: فرمانده های ما هم هستن چند نفرشون هم شهید شدن.🌹
چه زود گذشت محمدتقی جان!
🌹🌹🌹🌹

از سال بعدش ، شهدای محل مهمان عزیز جدیدی دارند.. ، یه شهید مدافع حرم بنام #شهیدمحمدتقی_سالخورده

محمدتقی جان سلام ما رو به پدر و عموی شهیدم برسون و بگو تا همیشه سربلندم و بهشون افتخار می کنم..✌️

راوی: دکتر یوسف اسدی طوسی(فرزند شهید محمدحسن اسدی طوسی)

🍃🌸🍃🌺

#شهیدمدافع_حرم_محمدتقی_سالخورده
#کانال_شهیدسالخورده
@shahidsalkhordeh

🌹🌹🌹🌹🌹
#خاطره

روزی خدمت پدر بزرگوار شهید سالخورده نشسته بودیم نمیدونم چی شد که صحبت از #حاج_خضر_اسدی پدر بزرگوار شهیدان اسدی شد

پدر بزرگوار شهید سالخورده گفتند : یه خاطره از حاج خضر دارم که هر دفعه بهش فکر می کنم میبینم چقدر جالب است . از ایشان خواستم خاطره را برای من تعریف کند و ایشان اینگونه تعریف کردند :

روزی از سر کار بر می گشتم که یکی از همکارای قدیم در شرکت راهسازی رو دیدم بعد احوالپرسی ازش پرسیدم : اینجا چکار می کنی گفت : واسم کاری پیش اومد اینجا ، الانم دارم برمیگردم به شهرمون
بهش گفتم : امشب بریم خونه ما ، با کلی اصرار بالاخره قبول کرد.

بعد اذان مغرب مادرم رو کرد به ما و گفت : تا نمازتون رو بخونید منم شام رو آماده می کنم ،
رفیقم گفت : مادر ! من که نماز نمیخونم .
شنیدم که مادرم با لبخند رو کرد بهش گفت : خونه ما هرکی نماز نخونه از شام خبری نیست .

اولش فکر کردم رفیقم شوخی می کنه اما بعدش متوجه شدم که واقعاً نماز نمی خونه.

بالاخره شام خوردیم ، بعد شام رو کردم بهش و گفتم : مردم واسه محرم حسینیه میشینن ، میای بریم حسینیه ؟ گفت : بریم.

اون شب حاج خضر مرثیه سرایی می کرد ،
رفیقم پرسید : کیه ؟ گفتم : یه پسرش شهید شده و یه پسرش هم مفقودالاثر

حاج خضر با حس و حال همیشگی اشعار رو می خوند در توصیف واقعه ی کربلا و جانفشانی های یاران امام ، بعدش با لحن جانسوزی اشاره کرد به علی اکبر های زمانه و شهدای جنگ تحمیلی ، یقیناً هر آنچه از دل برآید ، بر دل نشیند

یه دفعه متوجه شدم ، رعشه ای به اندام رفیقم افتاد و حس و حالش متغیر شد ،
مراسم به اتمام رسید و رفتیم منزل و شب خوابیدیم ،
صبح که واسه نماز پا شدم دیدم که رفیقم هم واسه نماز پا شد و وضو گرفت .

این ماجرا گذشت تا بعد چند سال ، همون رفیقم رو دیدم .
رو کرد به من با لهجه شیرینش گفت : داش غلام من نماز خون شدم ، اون پدر شهید منو مسلمون کرد .
تازه همه نمازهایی که قضا کرده بودم رو هم خوندم 🌹

#شهیدمدافع_حرم_محمدتقی_سالخورده
#کانال_شهیدسالخورده
@shahidsalkhordeh

🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🌺🍃🌸
#خاطره

ما در یکی از ماموریت ها که پیاده روی داشت، شرکت کردیم..
ولی به هر دلیلی نقشه به دستمون نرسید، بعد ما رسیدیم به یک جایی که نمیدونستیم کدوم طرف بریم ..🌾
تصمیم گیری خیلی سخت شده بود و واقعاً مونده بودیم چیکار کنیم..

به #محمدتقی گفتم : حالا چکار کنیم؟
کدوم طرف بریم ؟ نقشه نداریم...

محمدتقی گفت : شما بشینید اینجا استراحت کنید وقت صبحانه ست، من میرم و زود بر می گردم...

محمدتقی همیشه با وضو بود ، دیدیم رفت یه سمتی ..
یک سربند #یا_زهرا همیشه همراهش بود که قبلاً داده بود برادرش تو سفر کربلا متبرکش کرده بود و خیلی علاقه داشت به اون ..
سربند رو در آورده بود و متوسل به حضرت زهرا (س) شده بود و دو رکعت نماز خوند..🌷

بعد که برگشت گفت : بیاین بریم ..
گفتیم : کجا بریم؟ از کدوم طرف؟

گفت : شما بیاین.. ما اینجا نمی مونیم.
حرکت کردیم و مدتی بعد رسیدیم دقیقا سر هدف..🌷

بعد که بشهادت رسید ، گاهی به رفتارهاش و کارهاش فکر می کنم می بینم واقعاً به اصطلاح سیمش وصل بود...
توی اون شرایط به بانوی بی نشان خلقت متوسل شد و چراغ راهمون شد به مدد خانم فاطمه زهرا (س) ....

راوی : آقای حمزه عالیشاه

#شهیدمدافع_حرم_محمدتقی_سالخورده
#کانال_شهیدسالخورده
@shahidsalkhordeh

🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🌺🍃🌸
#خاطره
شاید حجب و حیای محمدتقی به او اجازه نمی داد که از سردار خواهش کند در کنارش بایستد و عکس بگیرد ، محمدتقی گوشه ای ایستاده بود که سردار رو کرد به محمد تقی و گفت : شما با من عکس نگرفتید ، بیا با هم عکس بگیریم.

راوی : آقای حسین برادران

#شهیدمدافع_حرم_محمدتقی_سالخورده
#کانال_شهیدسالخورده
@shahidsalkhordeh

🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🌺🍃🌸
#خاطره

چند ماهی بود که به یکی از نواحی مازندران منتقل شده بودم..یک روز تصمیم گرفتم به بچه های قدیمی سر بزنم و خاطرات شیرین گذشته ای که با آنها داشتم با دیدار دوباره تازه کنم..
وارد محوطه که شدم #محمدتقی و #سیدرضا_طاهر رو دیدم که در حال ورزش بودند و می دویدند..

محمدتقی همین که متوجه حضورم شد به سمتم آمد؛ با همان لبخند ملیح و همیشگی اش..
گفت: به به ستاره سهیل! کجایی؟ کم پیدایی..

گفتم: رفتم در جمع بسیجیان..
محمدتقی گفت: بسیجی ها ،به پاسدارهای خوش تیپ ، خنده رو، منظم و مرتب بیشتر علاقه دارند..
ثابت کن که یک لشکری هستی و پوتین بپوش تا بدانند آماده ی رزم هستی..✌️
و سید رضا هم به نشانه تایید حرف محمدتقی، سر تکان داد و لبخند زد..

دوستان شهیدم..🌷

درست است از قافله شما جا مانده ایم اما..
همیشه آماده رزم هستیم ..

_ راوی: آقای بهنام قاسم پور

#شهیدمدافع_حرم_محمدتقی_سالخورده
#کانال_شهیدسالخورده
@shahidsalkhordeh

🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🌺🍃🌸
#خاطره

ما در یکی از ماموریت ها که پیاده روی داشت، شرکت کردیم..
ولی به هر دلیلی نقشه به دستمون نرسید، بعد ما رسیدیم به یک جایی که نمیدونستیم کدوم طرف بریم ..🌾
تصمیم گیری خیلی سخت شده بود و واقعاً مونده بودیم چیکار کنیم..

به #محمدتقی گفتم : حالا چکار کنیم؟
کدوم طرف بریم ؟ نقشه نداریم...

محمدتقی گفت : شما بشینید اینجا استراحت کنید وقت صبحانه ست، من میرم و زود بر می گردم...

محمدتقی همیشه با وضو بود ، دیدیم رفت یه سمتی ..
یک سربند #یا_زهرا همیشه همراهش بود که قبلاً داده بود برادرش تو سفر کربلا متبرکش کرده بود و خیلی علاقه داشت به اون ..
سربند رو در آورده بود و متوسل به حضرت زهرا (س) شده بود و دو رکعت نماز خوند..🌷

بعد که برگشت گفت : بیاین بریم ..
گفتیم : کجا بریم؟ از کدوم طرف؟

گفت : شما بیاین.. ما اینجا نمی مونیم.
حرکت کردیم و مدتی بعد رسیدیم دقیقا سر هدف..🌷

بعد که بشهادت رسید ، گاهی به رفتارهاش و کارهاش فکر می کنم می بینم واقعاً به اصطلاح سیمش وصل بود...
توی اون شرایط به بانوی بی نشان خلقت متوسل شد و چراغ راهمون شد به مدد خانم فاطمه زهرا (س) ....

راوی : آقای حمزه عالیشاه

#شهیدمدافع_حرم_محمدتقی_سالخورده
#کانال_شهیدسالخورده
@shahidsalkhordeh

🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🌺🍃🌸
#خاطره
محمدتقی شاید برای خیلیا بعد شهادت شناخته شده ولی ما بچه محل بودیم ..توی یه محل قدکشیدیم وتوی مدرسه مشترک درس خوندیم..

بعدها قبل از ورود به دانشکده افسری هم باهم در آرماتوربندی که پیش دامادمون بودیم کار میکردیم .. محمدتقی خیلی سخت کوش وزحمتکش بود که با این کار هزینه درس و پول توجیبی ش رو درمی آورد تا باری از هزینه هارا از دوش خانواده اش کم کند..

سر کار که بودیم در سخت ترین شرایط کاری ،در هوای سرد یا خستگی زیاد هیچوقت نمازش فراموش نمیشد.🌷

بعد از مدتی در سال 84 برای دانشکده افسری آزمون دادیم.. که اوایل سال 85 محمدتقی و اواخر همون سال من وارد دانشکده افسری شدم..

یادم نمیره اولین روزی که وارد دانشکده شدم واز اتوبوس پیاده شدم دیدم محمد تقی پای اتوبوس منتظرم بود .تا دیدیم همدیگه رو بغل کردیم .خیلی خوشحال بودم خیلی😔

گردانهای ما از هم جدا بود .هروقت میرفتم گردانشون میدیدم محمدتقی که سن و سالی هم نداشت ،بین بچه ها چقدر مورد احترام و محبت بود؛ طوری که همه قبولش داشتن، مسئول اتاق امانات و امانت دار بود..

بغضی که بعد از رفتنش داشتم بغض یه بچه محل و دوست معمولی نبود..
حس می کردم برادرم رو از دست دادم.
جای خالیش پرشدنی نیست ولی واقعا محمدتقی شایسته مقام شهادت بود..🍃

یادش تا همیشه سبزه توی دلهامون✌️

راوی خاطره : محمد امیری

#شهیدمدافع_حرم_محمدتقی_سالخورده
#کانال_شهیدسالخورده
@shahidsalkhordeh

🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌸
#خاطره

از تلویزیون مستند زندگی #شهید_صدرزاده را نشان می داد محمدتقی هم نشسته بود و به دقت مشغول تماشای مستند بود تا تمام شد ،

وقتی بابا از اتاق بیرون رفت به محمدتقی گفتم: شهید صدرزاده را می شناختی؟ لبخندی زد و گفت : آره رفیقم بود ، پیش خودم شهید شد ، نهایتاً در دو سه قدمی من .

دوباره ساکت شد .
مراعات خانواده را می کرد و جلوی آنها از خاطراتش نمی گفت که آنها نگران نشوند از دو سه قدمی هایش اصلا حرف نمی زد

راوی : جواد سالخورده (برادر بزرگوار شهید)

برگرفته از کتاب #هفت_روز_دیگر ، مجموعه خاطرات شهید مدافع حرم محمدتقی سالخورده که به کوشش آقای #مصیب_معصومیان گردآوری گردید.

#شهیدمدافع_حرم_محمدتقی_سالخورده
#کانال_شهیدسالخورده
@shahidsalkhordeh

🌹🌹🌹🌹🌹
More