❤️بسم رب العشق
❤️#هم_مسیر #پارت7⃣
6⃣توی حیاط خونه ننه فیروزه زیرانداز پهن کرده بودیم و با امیرعلی درس کار میکردیم .
فقط دو روز به عید مونده بود و بوی عید همه جا پیچیده بود .ننه فیروزه
هم همراه عزیز جون رفته بودن خرید .
وقت استراحت بود ، لیوان چایی و طرفش گرفتم ، با لبخند از دستم گرفت وتشکر کرد .
هیچوقت لبخند از روی لبش نمیرفت .
لیوان چای و نزدیک دهنم آوردم و فوت کردم تا کمی از حرارتش کم بشه .
با احساس جسم سردی روی پام ، نگاهم به سمت پام افتاد ، یک کادو با یک شاخه گل نرگس .
ذوق زده بسته کادو رو توی دستم گرفتم و به چشماش زل زدم . گل نرگس و نزدیک بینیم بردم و عمیق بو کشیدم .
_واای امیرعلی دستت درد نکنه! این به چه مناسبتیه ؟!خنده ریزی کرد و گفت :مناسبت عیدی !
با ذوق کادو رو باز کردم ، اما با چیزی که دیدم قیافم پکر شد . کتاب « مسأله حجاب» نوشته شهید مطهری ...
با دیدن قیافم ، چاییش و سر کشید و گفت :
+درسته خوشت نیومد نسیمجان ! اما دوست دارم این و بخونی بعد مطمئن تر حجاب و انتخاب کنی ! بجاش اگر کنکور و قبول بشی اون موقع هدیه ای بهت میدم که خوشت بیاد .
_میدونی چرا خوشم نیومد؟! برای این که همین کتابای درسی و
هم به زور میخونم ....
+همین روش اشتباهه ، که همه وقتت ومیزاری برای درس ، یکم مطالعه غیر درسی
هم داشته باش .
سرم و تکون دادم و ازش تشکر کردم ، سرش و گرم تستا کرد میخواست برام فرمول بسازه مثلا ، روشهای عجیب غریبی داشت برای خودش .
یک سیب از ظرف میوه برداشتم و همینطور که پوستش و میگرفتم بهش نگاه میکردم .
با صدای زنگ گوشیش کتاب و کنار گذاشت ، انگارشماره فرد مهمی روی گوشیش افتاده بود .
ازم معذرت خواهی کرد و به سختی از جاش بلند شد تا دور از من صحبت کنه .
به حرکاتش خیره شدم ، مثل اینکه خبر مهمی بهش داده بودن . تند تند سرش و تکون میداد و سعی میکرد شخص پشت تلفن و آروم کنه . با تموم شدن تماسش آروم کنارم نشست .
سرش وپایین انداخته بود و انگار میخواست چیزی بگه . دستم و جلوی صورتش تکون دادم .
_چیزی شده آقای عقایدی ؟!
با خنده سرش و تکون داد .
از کجا این آقای عقایدی و یاد گرفتی !
_مگه یادت نیست ؟! روزی که اومدم تو کوچه اتون خواستگاریت برات گل آوردم .بعد گفتی ...
صدام وکلفت کردم و سعی کردم تا ادای خودش ودربیارم .
_خانم امیری ! ما از نظر عقاید باهم تفاوت داریم .
امیرعلی با دیدن این حرکتم غش غش خندید . صورتش از شدت خنده سرخ شده بود . مات و مبهوت نگاهش میکردم .
خیلی بامزه میشی . خب حالا دیگه ... چیزی شده بود ؟!
گل نرگس و توی دستش گرفت و گفت : راستش باید برم ماموریت ، دوباره یک مدت نیستم ! سعی کن مدتی که نیستم روی فرمولا کار کنی قول میدم برگشتم دوباره جبران کنم . برام دعا کن .
_کجا میری ؟! دو روز دیگه عیده یعنی کنارم نیستی ....
توی چشمام زل زد انگار داشت دنبال جوابی قانع کننده میگشت .
+نسیم جان من بهت گفته بودم شغلم چطوریه ! گفتم همسر من شدن خیلی متفاوته .
با یادآوری قول و قرارایی که گذاشته بودیم سرم و به نشونه تایید تکون دادم و برای این که پشیمون نشه سریع پیشدستی کردم و گفتم :
عیب نداره عقایدی جان ! لطفا مواظب خودت باش !
باشنیدن کلمه عقایدی اخم تصنعی کرد و گفت :
لا الله الا الله ، باشه مواظب خودمم میشم . فقط یادت باشه هفته اول عید و استراحت کنی دیگه لازم نیست درس بخونی !
چشم دیگه چی ؟!
لبخند مهربونی زد و گفت : هیچی کم کم حاضر شو بریم مسجد نمازه الان .بعدشم از اونطرف میان دنبالم و میرم .
_میگم هر وقت برگشتی قربون دستت ! یک کتابم درباره نماز و روزه و اینا بخر خب ؟!
از دست تو .
مشغول بستن ساکش شد، منم حاضر شدم و دوشادوش
هم به سمت مسجد حرکت کردیم ! از اینکه تقریبا خیلی از
هم محله ای ها فهمیده بودن که من زن امیرعلی شدم حس خوبی داشتم .
بعد از نماز از ته دلم دعا کردم تا خدا توی این ماموریت بهش کمک کنه ! درسته بخاطر پاش قسمتای سخت عملیات شرکت نمیکرد و فقط توی پشت صحنه بود اما بازم از اون آدمایی که امثال امیرعلی باهاشون سروکله داشتن هرچیزی برمیومد .
بعد از نماز سریع کفشام وپام کردم ، دوست داشتم از این لحظات باقی مونده استفاده کنم .
به اطرافم نگاه انداختم تا شاید پیداش کنم .
با صداش که از پشت سرم اومد به سمتش چرخیدم .
+دنبال من میگشتی ! اوهوم
+دیگه باید برم ! مواظب خودت باش ! بهم قول بده اون کتاب و
هم بخونی ! یادت باشه هفته اول درس نخون ، فقط گاهی فرمولارو توی ذهنت مرور کن !
مثل بچه ها که مامانشون نصیحتشون میکنه ، تمام حرفاش و ریز به ریز گوش کردم . سرم و تکون دادم و گفتم :
_چشم ! ولی خب ننه فیروزه چی ؟! اون ازت خداحافظی نکرده اینطور که گفتی حالا حالاها نمیای ...
نترس عادت داره ! خودش میدونه
لبخند زورکی زدم وبهش خیره شدم،
حالا که فقط یک هفته ازنامزدایمون گذشته بود.
😕ادامه رمان