شهدای مدافع حرم

#هم
Channel
Logo of the Telegram channel شهدای مدافع حرم
@shahidan_zeynabyPromote
87
subscribers
16.1K
photos
1.6K
videos
149
links
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🌹بیاد شهید مدافع حرم صادق عدالت اکبری(کمیل)🌹
❤️بسم رب العشق ❤️


#پارت_پایانی


‌#هم_مسیر

دستش و روی قلبش گذاشت .
+من و از آخر سکته میدی !

_عیبی نداره دروغ قشنگی گفتی ! ممنون بخاطر دروغت .

+دوستت دارم نسیم . ممنون که من و با این وضعیت تحمل میکنی .

فکر کنم برق خوشحالی توی چشمام دیده میشد . این اولین باری بود که این حرف و میزد .

_واااای ! چی گفتی ؟!

گنگ نگاهم کرد و گفت : چی؟!

بشکن زنان بالا و پایین میپریدم .
_بالاخره گفتی ! بالاخره گفتی ! بالاخره آقای عقایدی گفت دوسم داره .

+یواش نسیم همه خوابن !

با صدای نوید از اتاقش که داد میزد نسیم ساکت باش!

لبخند زدم و به صورتش خیره شدم .

_من بیشتر دوستت دارم ! تا آخر عمرررر!

......🌸🌸....🌸🌸......🌸🌸


دوسال بعد .....


هر کار میکردم آروم نمیشد ! از صبح تا حالا مدام بهونه میگرفت !

با صدای در نفس آسوده ای کشیدم ! طاهارو روی زمین گذاشتم و به گریه هاش که میخواست بیاد بغلم توجهی نکردم .

کلید و توی در انداخت و مثل همیشه با قیافه خندون وارد خونه شد .

+سلام عرض شد ! خسته نباشید خانم !


خریدارو از دستش گرفتم و گفتم :
_سلام علیکم ! من باید بگم خسته نباشید اونوقت تو میگی ؟!

+نگه داشتن این وروجک سختتر از هرکاریه .


طاها عصای امیرعلی و گرفته بود و میخواست بره بغلش ! روی مبل نشست و امیرعلی اونو توی بغلش گرفت .

غرق بازی بودن .
از فرصت استفاده کردم ، خریدارو توی آشپزخونه گذاشتم و رفتم توی اتاق .

خودکار و برداشتم و مشغول نوشتن شدم . دفتر خاطراتم بود ، دوست داشتم امشب تکمیلش کنم و بعنوان هدیه سالگرد ازدواجمون تقدیمش کنم .


«به نام خداوند عشق آفرین »


_الان که دارم این دفتر و تموم میکنم سه سال از زندگی مشترک من و امیرعلی گذشته ! یک سال بعد ازدواج خدا بهمون یک پسر کاکل زری داد که اسمش و گذاشتیم طاها ! زندگی قشنگی داشتیم پر از احترام ! هر چند ماموریت رفتنای طولانی مدت امیرعلی گاهی اذیتم میکرد !همیشه بهش افتخار میکردم ! خیلی توی رشد معنوی و روحیم تاثیر داشت ! الان دیگه از جون و دل و با آگاهی راهم و انتخاب کرده بودم ! راستی یادم رفت بگم اون سال پزشکی مازندران قبول شدم اما نرفتم ! از خیلیا نیش و کنایه شنیدم اما پرستاری اصفهان و ترجیح دادم تا به دوری از امیرعلی و تنها گذاشتنش! حالا آرزوی جدیدی پیدا کرده بودم ! پرستاری برای جانبازان ! هفته پیش هم عقد زهره بود ، بالاخره تونست نیمه گمشده اش و پیدا کنه ! نویدم شده بود مثل چهارسال پیش من و امسال کنکور داشت !
خدایا شکرت .
نسیم امیری
۹۹/۱۲/۹

با صدای امیرعلی به طرف در چرخیدم و گفتم : جان؟!


+کجایی خانم ؟! بیا دیگه .

_چشم ، اومدم .


دفتر و توی دستش گذاشتم ، بدون حرف لاش و باز کرد و مشغول خوندنش شد .

طاهارو که بهونه گیری میکرد روی پام گذاشتم و منتظر عکس العملش شدم .

لبخند هیجان زده ای زد و گفت : افرین فکر نمیکردم خاطراتمون و بنویسی ! ممنون ازت .

جواب لبخندش و دادم و گفتم : من از تو ممنونم هم مسیر من .


🌷نویسنده:کیمیاابن حسینی📝

پایان .....
❤️بسم رب العشق ❤️

#پارت47⃣


#هم_مسیر


سه ماه بعد ...


با استرس گوشه ناخنم و جویدم ، عادتم بود .
به ساعت نگاهی انداختم ، نیم ساعت دیگه کنکور شروع میشد .

با حس چیزی جلوی صورتم سرم و به طرف امیرعلی چرخوندم ! شکلات کاکائو رو جلوی صورتم گرفته بود .

+بخور ! میگن کاکائو قبل امتحان خوبه .

با لبخند ازش گرفتم و گوشه دهنم گذاشتم .
به حلقه ی توی دستم نگاه کردم و قند توی دلم آب شد .
چند هفته بعد از عمل امیرعلی عقدمون و دائمی کردیم !
خیلی خوشحال بودم که سر عمل امیرعلی به حرف کسی گوش ندادم و کنارش موندم ! شاید امتحان خدا بود تا من و بسنجه !
درسته گاهی تفاوتایی که داشتیم باعث میشد بحثمون بشه ! اما قهرمون به پنج دقیقه هم نمیرسید هر چند همیشه هم مقصر من بودم و کسی که برای آشتی پیش قدم میشد اون ..


دوباره با استرس به ساعت نگاه کردم ، باید میرفتم .

_امیرعلی جان ! من رفتم ، برام دعا کنیا !

لبخند مهربونی زد و گفت : چشم دعا هم میکنم! نگران نباش ! نکاتی که بهت گفته بودم و یادت باشه .


_باشه اوستا ! خداحافظ .


سرش و تکون داد و گفت : از دست تو خداحافظ

ننه فیروزه و عزیزجون دم در وایستاده بودن تا من و بدرقه کنن .
عزیزجون با دیدن من دستاش و رو به آسمون بلند کرد و زیر لب برای موفقیتم دعا میکرد .

هردوشون و بوسیدم و سوار ماشین بابا شدم .

+بریم دخترم ؟!


_بریم بابا !


.............🌸🌸........🌸🌸........🌸🌸


با اجازه مراقب برای شروع برگه رو برداشتم و شروع به تست زدن کردم .

تقرییا عمومیارو عالی زدم اما تخصصیا خیلی سخت بود و استرسی که داشتم باعث میشد نفهمم که چطوری دارم تست میزنم .

برگه رو دادم به مراقب و از جلسه بیرون اومدم .

نفس عمیقی کشیدم و رو به آسمون خیره شدم .
خدایا شکرت !
دیگه برام هیچی مهم نبود ! من تلاشم و کرده بودم . مطمئن بودم خدا بی جواب نمیزاره .

از کنکور ممنون بودم ! چیزای قشنگی بهم هدیه کرده بود ! حتی اگر قبولم نمیشدم به چیزایی که به دست آورده بودم میارزید .

یک دسته گل و عطر مردونه برای امیرعلی خریدم و به سمت خونه حرکت کردم .

از سکوتی که توی خونه بود معلوم میشد همه خوابن ! امیرعلی با دیدن من قرآنش و روی میز گذاشت و با تعجب گفت : سلام اومدی؟! فکر نمیکردم حالاحالاها بیای ! شیری یا روباه نسیم خانم .

_سلام علیکم ! نمیدونم فک کنم آهو ! آهو خانمم !

بیصدا خندید و نگاهم کرد .
دست گل و کادو رو از پشت سرم جلوش گرفتم و‌گفتم : بفرما شکارچی آهو خانم! ممنونم از زحماتت !


لبخند مهربونی زد و گفت : وظیفم بوده ! چرا زحمت کشیدی ؟!

گل و بو کشید و روی چشماش گذاشت .

+نسیم جان بیا اینجا بشین میخوام یک واقعیتی و بگم .

حرفش و‌ جدی نگرفتم .

_باشه برم وسایلام و جمع کنم میام .

+حالا دیر نمیشه ! بیا بشین .

کیفم و روی مبل گذاشتم و کنارش نشستم .

_بفرما .

سرش و پایین انداخت و یک نفس گفت : نسیم راستش من اصلا سهمیه جانبازی نگرفته بودم ! یعنی خودم دنبالش نرفته بودم ! اما بهت نگفتم تا سراغ کس دیگه ای نری ! غیرتم قبول نمیکرد که دختر مردم برای سهمیه بره به بقیه این پیشنهاد و بده ! حتی ممکن بود ازت سواستفاده بکنن! حلالم کن .

از سکوتی که کرده بودم ترسید ! سرش و بانگرانی بالا آورد و توی چشمام نگاه کرد .
از شدت تعجب زبونم بند اومده بود . نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودم و عصبی نشون بدم .

_چیکار کردی ؟!


+منکه معذرت خواستم ! همه اینکارا بخاطر خودت بود .

با اخم کیفم و برداشتم و به طرف در رفتم ! مثلا میخواستم وانمود کنم که خیلی ناراحت شدم .

عصاش و برداشت و اروم به طرفم اومد .
+ خواهش میکنم ببخشید .

به طرفش چرخیدم و توی صورتش گفتم : پخخخ!


🌷نویسنده:کیمیاابن حسینی 🗓

ادامه دارد...
❤️بسم رب العشق❤️


#پارت37⃣

#هم_مسیر

از دیشب تا صبح از استرس خوابم نبرده بود . اما امیرعلی آروم خوابیده بود ! تسبیحش و از روی میز برداشتم و مشغول فرستادن صلوات شدم .

با صدای اذون که به سختی از بیرون بیمارستان به گوش میرسید پرده رو کنار زدم ، صدا از مسجد کوچیکی که بغل بیمارستان بود میومد .
دودل بودم که بیدارش کنم یا نه ! آروم بیدارش کردم و کمک کردم تا وضو بگیره . ازم تشکر کرد و نشسته مشغول خوندن نماز شد .

ازش جدا شدم و رفتم تا خودمم توی نمازخونه بیمارستان نماز بخونم .

دلهره شدیدی داشتم !

بعد از نماز دوباره به اتاق برگشتم !با کمک پرستار لباسای اتاق عمل و پوشیده بود .

خیلی آروم بود ، انگار نه انگار که دارن برای چه کاری میبرنش ! اما من نه ، قلبم داشت از جا کنده میشد .

با کمک پرستارا روی برانکارد دراز کشید تا ببرنش اتاق عمل ، دستش و گرفتم و با بغض توی چشماش خیره شدم .

_قول بده که شجاع باشی ! من اینجا منتظرت میشینم .

لبخند دلگرم کننده ای زد و گفت :
+نگران نباش ! بجاش برام دعا کن .مطمئن باش خدا بد نمیخواد .

چشمام و به نشونه تایید باز و بسته کردم .

_چشم

پرستارا برانکاردش و به سمت اتاق عمل هل دادن ، دکتر امیرعلی جلو اومد و‌گفت : دعا کن دخترم .

با عجز توی چشماش زل زدم .

_نمیشه کاری کرد ؟! من خیلی نگرانم دکتر ! اخه قبلا برای همون پا تجربه قطع عضو داشته ! حالا اگر بخواد کامل قطع شه ..

+نگران نباش ! امیرعلی تحملش و داره .


سرم و تکون دادم ! دکتر لبخند دلگرم کننده ای زد و رفت .

بعد از رفتن دکتر ننه فیروزه و‌مریم اومدن ! چند دقیقه بعدش مامان ، بابا و نوید .

از استرس داشتم دیوونه میشدم ! عقربه ها خیلی کند میچرخیدن !

تصور اینکه وقتی بیاد پاش کامل قطع شده داشت دیوونم میکرد . چه عکس العملی باید نشون میدادم .

ننه فیروزه قرآن میخوند و بی صدا اشک میریخت .
بعد از چند دقیقه دکتر دیگه ای با سرعت وارد اتاق عمل شد . از مدت زمانی که گفته بودن خیلی وقت بود گذشته بود .

کم کم‌نگرانی داشت خودش و توی چهره هامون نشون میداد .


با اومدن دکتر با نگرانی از جامون بلند شدیم و به طرفش رفتیم .
ننه فیروزه گریه کنان گفت : چیشد دکتر ؟! پسرم خوبه ؟!

دکتر لبخند مهربونی زد و گفت : باید کل بیمارستان و شیرینی بدی حاج خانوم ! با مشورت یکی از همکارام تونستیم ترکشارو از پاش دربیاریم . عفونتیم که مونده رو میشه با آمپول درمان کرد . واقعا معجزه شد .


بعد دستاش و به سمت آسمون برد و گفت: خداروشکر ، بااجازه حاج خانوم .

بُهت زده به ننه فیروزه خیره شدم ! هیچ کس انتظار این خبر خوش و نداشت ‌.

بدو بدو خودم و به نمازخونه رسوندم ! سجده کردم و از ته دل اشک ریختم .

_خدایاشکرت ! خدایا شکرت !


تمام کسایی که توی نمازخونه مشغول استراحت بودن با تعجب به من نگاه میکردن .

بابا دو جعبه شیرینی گرفت و داد به نوید تا پخششون کنه .

🌷نویسنده:کیمیاابن حسینی🗓

ادامه رمان
❤️بسم رب العشق ❤️

#پارت27⃣

#هم_مسیر

کم کم همه دکترا مطمئن شده بودن باید پای امیرعلی قطع بشه .

دلم برای خودم نمیسوخت دلم برای امیرعلی میسوخت ! اما اون آروم تر از همیشه بود ، گاهی از رفتاراش متعجب میشدم .

بدتر از هر چیزی حرفای دیگران به من بود از ننه فیروزه گرفته تا حتی دکتر امیرعلی و مامان ، بابای خودم .

همه نصیحتم میکردن که هنوز که بین ما خطبه عقد دائمی خونده نشده من امیرعلی و ترک کنم .
دکترش روزی که بهم خبر قطع شدن پاش و داد و اشک و بهُت من و دید فکر کرد برای بدبختی خودمه برای همین بهم گفت : دخترم ! شما اگر تحملش و نداری بهتره قبل از عمل ترکش کنی !



اون نمیدونست که اشکای من فقط و فقط بخاطر خود امیرعلی‌هست .

فرداش ننه فیروزه بهم گفت تا باهاش برم برای امیرعلی غذای مقوی درست کنیم ! اما اونم بهونه بود دستام و توی دستش گرفت و در حالی که اشک توی چشماش حلقه زده بود گفت : ننه ! حرفم و به دل نگیر ... باور کن دختر خودمم بود بهش این و میگفتم ! ننه تو جوونی موقعیتای بهتری نصیبت میشه ، خودت و حیف نکن . من خودم پسرمه نوکرشم وظیفمه باید ازش نگهداری کنم اما ننه تو اول جوونیته ...


حرفش و قطع کردم و خیلی جدی گفتم : ننه فیروزه از شما بعید بود این حرف ! شما بجای اینکه مثلا من و نگه دارید این حرفارو میزنید ؟! اگر دوباره این حرف و بشنوم ناراحت میشم .

انقدر جدی و محکم گفتم که ننه فیروزه دیگه چیزی نگفت .

مامان هم همینطور ! با اینکه از ته دل امیرعلی و دوست داشت اما در حد توان من نمیدید که بتونم تا آخر عمر با امیرعلی زندگی کنم .گاهی بابارو میفرستاد تا نصیحتم کنه ! گاهی به عزیزجون میگفت تا باهام حرف بزنه ! اما هر کدومشون دست خالی پیش مامان برمیگشتن .حقم داشتن از من توی ذهن اونا تصویر همون نسیم قرتیِ ، جیغ جیغویِ ، کم صبر و زودرنج نقش بسته بود .
اما من صبورتر از هر وقت دیگه ای شده بودم ، نمیدونستم چرا ؟! تاثیر حرفای امیرعلی بود ؟! معجزه عشق بود ؟! یا به قول امیرعلی این امتحان باعث رشدم شده بود و تونسته بود من و صبور کنه ؟!


شب قبل از عمل ننه فیروزه توی خونه اشون برای بهبودی و عمل امیرعلی دعای توسل گرفته بود .
از امیرعلی خداحافظی کردم و نوید و جای خودم برای مراقبت گذاشتم .

نه اشکی از چشمم میومد نه اعتراضی نه هیچی ! فقط دوست داشتم سکوت کنم .

کمک ننه فیروزه کردم و سینی چای و پخش کردم .
تقریبا همه همسایه ها اومده بودن .
خواهر و برادر کوچیک امیرعلی هم اومده بودن .
گوشه دیوار کنار مامان نشستم و به دعا گوش میکردم .

(یا و جیهاً عند الله اِشفَع لنا عند الله )

زیر لب زمزمه کردم و از ته دلم عاجزانه به اهل بیت متوسل شدم . خصوصا به امام رضا خیلی دوسش داشتم با اینکه زیاد چیزی ازش نمیدونستم اما قلباً دوسش داشتم !

هر چند شک داشتم این توسلم جواب بده ! فردا وقت عمل بود و همه چی تموم میشد .

از مامان اجازه گرفتم و دوباره برگشتم بیمارستان سر راه دیوان حافظی که براش گرفته بودم و برداشتم . دوباره نوید و راهی خونه کردم .

به امیرعلی سلام کردم و وسایلام و روی میز گذاشتم .

_چطوری آقای عقایدی؟! برات حافظ آوردم بخونی صفا کنی !

لبخند مهربونی زد و گفت : دستت دردنکنه ! تو هم تو زحمت افتادی !


اخم نمادینی کردم . براش کمپوت آناناس باز کردم و به دستش دادم .

توی صورتش دقت کردم ، هیچ اثر ناراحتی توی صورتش نبود .

_امیرعلی ! میگم که ... تو ناراحت نیستی ؟!

نگاهش و از تلویزیون گرفت و گفت : بهت گفتم که هر اتفاقی یا امتحانه یا خیرکثیری توشه !

لبخند عمیقی بهش زدم .

_خب حالا بیا برات حافظ بخونم . البته من باز میکنم هر صفحه که خودش اومد .

خندید و مشتاق به دیوان توی دستم چشم دوخت .

آروم لاش و باز کردم . حافظ همیشه حرف دل من و میخوند .

دیده دریا کنم و صبر به‌صحرا فکنم
وندرین کار دل خویش بدریا فکنم
از دل تنگ گنه کار برآرم آهی
کاتش اندر گُنه آدم و حوا فکنم

به سختی سعی میکردم تا بغض خودم و کنترل کنم .


مایه دلخوشی آنجاست که دلدار آنجاست
می کنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم


🌷نویسنده:کیمیاابن حسینی 🗓

ادامه دارد......
❤️بسم رب العشق ❤️


#پارت17⃣

#هم_مسیر


دکتر با دیدن من لبخندی زد و رو به امیرعلی گفت : مبارک باشه باید شیرینش و بدیا .

از شدت درد نمیتونست حرف بزنه سرش و به نشونه تایید تکون داد .

+خب ، بزار پات و معاینه کنم ! مگه بهت نگفته بودم انقدر فعالیت نکن ! انقدر فشار نیار به پات ! امان از دست تو پسر ...

از اتاق اومدم بیرون تا راحت باشن . نمیدونستم علت این همه درد چیه ! تا حالا انقدر بی تاب ندیده بودمش ..


با صدای باز شدن در سرم و بالا آوردم ! دکتر با دست بهم اشاره کرد تا برم پیشش ...
به امیرعلی آرام بخش تزریق کرده بود ، اونم آروم روی تخت خوابیده بود .


+ ببینید خانم نمیدونم شما میدونید چطور جانباز شده یا نه ؟!

_بله ، یک چیزایی شنیدم !

+خب خداروشکر!! متاسفانه چند تا ترکش ریز توی پاش مونده ! پیش من عمل نکرده ها ! نمیدونم چطور دکتری بوده تشخیص نداده ..همون ترکشا داخل پاش عفونت کردن .

نگران نگاهش کردم و گفتم : حالا چیکار میشه کرد ؟!

+نمیدونم دخترم ! باید با چندتا همکارام مشورت کنم شما برو دعا کن که کار به جاهای باریک نکشه .

گیج و منگ نگاهش کردم منظورش و نفهمیدم ! داشت میرفت که بلند صداش زدم .
_یعنی چی ؟! خطرناکه ؟!

سرش و پایین انداخت و گفت : ممکنه پاش کامل قطع بشه ! یا ممکنه خدایی نکرده عفونت پخش بشه توی بدنش ، توکل کن دخترم ! برودعا کن خدا جواب قلبای شکسته رو زود میده .


بعد از رفتنش روی صندلی نشستم و بُهت زده به دیوار رو به روم خیره شدم .
اصلاً تحمل نداشتم که درد بکشه ! قطره های اشک روی گونه هام سُر میخورد .

از دکتر اجازه گرفتم و آروم وارد اتاقش شدم . هنوز خواب بود .
کنارش نشستم و آروم زمزمه کردم :
من به ننه فیروزه چطوری بگم ؟!چرا من نباید رنگ خوشی ببینم امیرعلی ؟! معلم صبور من ! کنکورم و چیکار کنم ؟! اصن میخوام صد سال سیاه دکتر نشم بدون تو ... ولی نه ! چرا ! میخوام دکتر بشم تا به امثال تو خدمت کنم ...راستی امیر علی سهم کیکت و‌ نگه داشتما ..

لبخندی روی لبش نشست و آروم چشماش و باز کرد .
اشکام و با گوشه ی آستین مانتوم پاک کردم و گفتم : عه بیداری ؟! چرا هیچی نگفتی نامرد ؟! بهتری؟!

+اره الحمدالله !دوست داشتم ببینم چی میگی ! نگران کنکورتم نباش قول میدم امسال قبول میشی .

_امیرعلی ؟! تو خوب میشی مگه نه ؟!


نگاهش و به سقف دوخت و گفت : ان شا ٕ الله هر چی خدا بخواد !

_خدا که فعلا من و نگاه نمیکنه !

+اینطوری نگو هر اتفاقی که برای ما میوفته یا برای رشد ماست یا خیر کثیری برامون داره !

_کاش منم میتونستم مثل تو فکر کنم .

+خب فکر کن .

خندیدم و اداش و درآوردم .

_ حالا چطوری به ننه فیروزه بگم ؟!


+درسته که خیلی شاداب و سرزنده است اما خیلی صبوره ! نگران نباش ! بیزحمت شماره خونتون و بگیر و گوشی و بده تا با مامانم صحبت کنم .

تند تند سرم و تکون دادم و شماره رو گرفتم .

با زنگ امیرعلی خیلی سریع خودشون و رسوندن ! حرف امیرعلی درست بود ننه فیروزه نه تنها ناراحت نشد بلکه خیلی جدی سعی داشت فضارو مدیریت کنه .

از اتاق بیرون اومدم و وضو گرفتم ! رفتم نماز خونه و دو رکعت نماز حاجت خوندم .
دستام و به طرف آسمون بلند کردم و از ته دلم گفتم : خدایا نمیدونم این امتحانه یا نه ؟! نمیدونم میخوای من و رشد بدی یا امیرعلی ! نمیدونم چرا توی کنکور من گره انداختی اما طاقت بهم بده ! صبر بهم بده .

با اصرارفراوون من همه برگشتن خونه ! به ننه فیروزه اطمینان دادم که مراقبش هستم ! قرار شد نوید وسایل لازم و بیاره .تقریبا از دست من ناراحت بودن که چرا بهشون چیزی نگفتم .



کنارش نشستم و سرم و گوشه ی تخت گذاشتم . چشمام و بسته بودم که با صدای امیرعلی به خودم اومدم .

_جانم ؟!


+یک چیزی بهت میگم بهش منطقی فکر کن ! نزار احساسات مانع بشه .

_بفرما اقای عقایدی !

سرش و به طرف مخالف من چرخوند تا توی صورتم نگاه نکنه .


+نسیم خیلی موقعیتای بهتر از من برات پیش میاد ! تو خیلی خوبی خودت و پای من حیف نکن ! ازت میخوام بری ! فکر نکنی دوست ندارم ، نه ، دارم! اما نمیخوام عمرت و جوونیت پای من هدر بشه ! من ازت دلگیر نمیشم برو .. معلوم نیست تکلیف من چی باشه !

هم از حرفش که غیر مستقیم میگفت دوستم داره خوشحال بودم ! هم دلگیر ! توقع داشتم روی من حساب کنه ..

نمیدونستم چه عکس العملی باید نشون بدم .


با سکوت طولانی مدتم روش و به طرفم برگردوند .

_هنوزم به تحمل و صبر من شک داری؟! خیلی ناراحت میشم از این حرفات ! من هیچوقت تورو ترک نمیکنم به هر قیمتی باشه . ما باهم اتمام حجت کردیم !


🌷نویسنده:کیمیاابن حسینی🗓

ادامه رمان
❤️بسم رب العشق ❤️

#پارت07⃣


#هم_مسیر


به بهونه باز کردن بند کفشام روی پله ها نشستم . منتظر بهم نگاه میکرد .

_تو برو در بزن تا من بیام .

+باشه

آروم در زد و منتظر وایستاد ، پشت سرش وایستادم و دوربین گوشیم و روشن کردم .

در با صدای بلندی باز شد ، نوید از اون کلاهایی که خریده بودم روی سرش گذاشته بود و با آهنگ تولدت مبارک جلوی امیرعلی قر میداد .
دستش و گرفت و بُردش داخل ! انگار توقع نداشت که من براش تولد بگیرم ! همه سر جاشون وایستاده بودن و برای امیرعلی دست میزدن و شعر تولدت مبارک میخوندند .

با لبخند بهم نگاه کرد و چشماش و به معنی تشکر آروم باز و بسته کرد .
جواب لبخندش و دادم و رفتم تا حاضر شم .
زهره از خجالت امیرعلی شالش و حسابی جلو کشیده بود .
چیزی که نگرانم میکرد درد پای امیرعلی بود ، بروز نمیداد اما معلوم بود خیلی اذیته .
شب خوبی بود بعد از باز کردن کادوها ، نوبت فوت کردن شمع و بریدن کیک شد .

کنار امیرعلی نشستم و آروم گفتم : آرزو کن امسال دیگه قبول شم .


+ان شا ٕ الله .

و قبل اینکه شمعش و فوت کنه نوید پرید شمعش و فوت کرد . سه بار اینکار و تکرار کرد . اما امیرعلی هم از رو نمیرفت . از آخر امیرعلی موفق شد شمع ۳۱سالگیش و فوت کنه .

بعد از بریدن و خوردن کیک ، به آشپزخونه رفتم تا کمک کنم . عزیزجون دیس برنج و به دستم داد تا سر سفره بزارم .
با صدای امیرعلی که ازم میخواست برم پیشش دیس برنج و دست نوید دادم .

از شدت درد قطره های عرق از روی پیشونیش پایین میومد . با دیدن رنگ پریده اش محکم پشت دستم کوبیدم .

_امیرعلی حالت خوبه ؟!چیشده ؟!

دستش و روی بینیش گذاشت و گفت : آروم ! نمیخوام کسی بفهمه ! بعد شام میگم یکی از دوستام بیاد دنبالم میرم دکتر باشه ؟!

_منم میام ، با ماشین بابا میریم ! من خودم رانندگی بلدم .

+نه خودم میرم !

_حرفشم نزن ! الان برات قرص میارم .


قبل رفتنم اروم صدام زد . برگشتم و منتظر موندم تا حرفش و بزنه !

+شرمندت شدم نسیم جان ! امشب این همه زحمت کشیدی تابحال کسی برام این مدلی ... تولد نگرفته بود، ولی من ....


اخمام و توی هم کشیدم و برای اینکه به این چیزا فکر نکنه گفتم : حرف نباشه آقای عقایدی !



اون شب بعد از خوردن شام به بهونه تفریح سوییچ ماشین بابارو ازش گرفتم .
به آدرسی که امیرعلی داد رفتیم ! دکتر همیشگیش ....

از خبری که شنیدم شوکه شدم ! تقریبا تمام دلخوشی که امروز داشتم زهرم شد ....


🌷نویسنده:کیمیاابن حسینی📝

ادامه دارد....
❤️بسم رب العشق ❤️

#پارت96⃣

#هم_مسیر

روزها به سرعت پشت سر هم رد میشدن و به کنکور نزدیکتر میشدم .فردا تولد امیرعلی بود .
یاد اون پیامی که تو تلگرام دیده بودم افتادم بجای اردیبهشت نوشته بود اردیبعشق ... امیرعلی ام متولد اردیبعشق یا همون اردیبهشت بود .

تقریبا تمام کارای لازم و برای تولد امیرعلی انجام دادم . قرار بود توی خونه خودمون براش تولد بگیرم .
با همفکری نوید و از اونجایی که میدونستم امیرعلی عاشق شعره براش دیوان حافظ خریده بودم ، جلدش خیلی قشنگ بود و چشم و نوازش میکرد .

زهره رو هم دعوت کرده بودم ، شاید با همین تولد کوچیک روحیه اش عوض میشد .
با کمک زهره میز تولد و چیدیم و بادکنکارو باد کردیم .
زهره مدام بادکنکا و کلاهای تولدی که گرفته بودم و مسخره میکرد .

از همگی خداحافظی کردم تا برم پیش امیرعلی و بیارمش .
با صدای زنگ ننه فیروزه خودش در و باز کرد ، از قبل همه چیز و باهاش هماهنگ کرده بودم . چشمک ریزی بهم زد و بلند گفت : سلام ننه جون خوبی ؟! من میرم نون بگیرم .

با خنده گونه اش و غرق بوسه کردم و ازش خداحافظی کردم مثلا داشت نقش بازی میکرد .

پله هارو یکی در میون بالا رفتم . به داخل خونه سرک کشیدم .
تلویزیون و روشن کرده بود و محو مستندی که درباره حیات وحش بود شده بود .

_سلامممممم.


نگاهی گذرایی بهم انداخت و گفت : عه سلام ! خوش اومدی ! بیا بشین الان میرم چایی بریزم .

عصاش و برداشت و زیر بغلش زد تا بره آشپزخونه .

_نه چایی نمیخورم ، زود حاضر شو بریم خونه ما مثل اینکه نوید با یکی دعواش شده بیا باهاش صحبت کن .

طفلک نوید اگر میدونست دارم ازش مایه میزارم ، دادش بلند میشد .

ابروهاش و باتعجب بالا انداخت و گفت :نوید ؟! چرا دعوا ؟! از نوید بعیده این کارارو بکنه .‌

آه عمیقی کشیدم و سرم و پایین انداختم .
_نمیدونم تازگیا پسر بدی شده لطفا بیا بریم .

نگران سرش و تکون داد .

+الان حاضر میشم .

به جای خالیش نگاه کردم و ریز ریز خندیدم .

بعد از حاضر شدنش در و بست و دوشادوش هم به سمت خونه ما حرکت کردیم .
دائم بین راه سرش و تکون میداد و درباره نوید میپرسید .

با نزدیک شدن به خونه گوشیم و از توی کیفم درآوردم و به بهونه نگاه کردن ساعت به گوشی نوید تک زنگ زدم .


🌷نویسنده:کیمیاابن حسینی📝

ادامه رمان
❤️بسم رب العشق ❤️

#پارت86⃣

#هم_مسیر

وتازه داشتیم باهم صمیمی میشدیم میخواست بره. خداحافظ....عزیزم
خجالت زده سرش روپایین انداخت واز اونجا دور شد. مثلا دیگه گفته بودعزیزم هنر کرده بود. اما می‌ارزید؛این اولین کلمه محبت آمیزش بود.
دلم ازهمین کلمه پراز محبت وامید شد.
به ماشینی که منتظرش بود وایستاده بودنزدیک‌شد،ساک‌‌و روی‌صندلی‌عقب گذاشت،
دوباره به طرف من چرخید وبرام دست تکون داد. لبخند دندون نمایی زدم‌وتندتندبراش‌دست تکون دادم.
خیلی سریع ماشین ازجلوی چشام دور شد.
آه عمیقی کشیدم وبه سمت خونمون قدم برداشتم.
کتاب‌‌وازتوی‌کیفم‌درآوردم‌وبهش‌خیره شدم بوی‌عطر‌خودش‌ومیداد🌷
با خنده گفتمش به سلامت سفر بخیر 😃
وقتی که‌رفت، ازتو چه پنهان دلم گرفت💔🥺
لحظه تحویل سال هم بدون امیرعلی گذشت ! هر چند دلخوش بودم به همون تماس کوچیکی که باهم داشتیم .
۵ دقیقه قبل از تحویل سال گوشیم زنگ خورد ، با دیدن شماره ناشناس با تردید دکمه سبز رنگ و فشار دادم .
صداش توی گوشم پیچید .
+سلام نسیم جان خوبی ؟!

_سلام امیرعلی ! خوبی؟! کجایی ؟! چرا انقدر دیر زنگ زدی؟!

صداش بشدت قطع و وصل میشد .
+من نمیتونم زیاد زنگ بزنم ببخشید . الانم زنگ زدم عید و تبریک بگم . عیدت مبارک مواظب خودت باش .

_باشه عید تو هم مبارک ! دوست دارم ..

+الو ...الوووو..صدات نمیاد ..

باصدای بوق خوردن گوشی پکر شدم ، یعنی تبریک من و نشنید ؟!

با صدای مامان از اتاقم بیرون رفتم ! مامان ننه فیروزه رو دعوت کرده بود خونمون تا تنها نباشه .

کنار سفره سال تحویل نشستم ، دستام و رو به آسمون گرفتم و از خدا خواستم تا سال جدید و برام پر از موفقیت و خوشبختی کنه .
عزیز جون قرآن سبز رنگش و باز کرد و به همه امون عیدی داد ، بعد عزیز جون نوبت ننه فیروزه بود که اونم به همه عیدی داد .
بعد از خوردن سبزه پلو با ماهی خوشمزه مامان ، به اتاقم رفتم .

کتابی که بهم هدیه داد بود و ورق زدم ، چند صفحه ایش و روزنامه ای خوندم .
بنظرم جالب میومد ، سرعت مطالعه ام خیلی بالا بود ، برای همین موفق شدم همون شب کتاب و تمومش کنم .
حالا میفهمیدم چرا اصرار داشت تا این کتاب و بخونم ، تقریبا به همه شبهه هام درباره حجاب جواب داده بود .

طوری شده بودم که هر کس من و میدید بهم میخندید ، بعضی وقتا مثل امیرعلی سمت خدا نگاه میکردم و نکات مهمش و یادداشت میکردم .

اما مامان و بابا برخلاف همه حسابی ازم راضی بودن و امیرعلی و دعا میکردن .
هر چند گاهی اختلافاتی بینمون پیش میومد .

توی دوهفته تعطیلی که گذشت ،ارتباطمون فقط همون یک زنگی بود که موقع سال تحویل بهم زد .


گاهی عکس کوچیکی که یواشکی از روی میز کارش برداشته بودم و جلوی چشمم میگرفتم و بهش نگاه میکردم .


با صدای زنگ آیفون عکس و روی میز گذاشتم . همه رفته بودن عید دیدنی و کسی خونه نبود .

از پشت پنجره بیرون و نگاه کردم تا بفهمم ! اما کسی که زنگ میزد خودش وبه چهارچوب در نزدیک کرده بود و دیده نمیشد .

گوشی آیفون و برداشتم .

_کیه؟!

پسربچه ۷،۸ ساله ای با لحن طلبکارانه گفت : توپم افتاده تو حیاطتون در و بزنید بیام بردارم .

بار اولشون نبود تقریبا هر کار هر روزشون بود .

_همونجا وایستا الان خودم میارم توپت و ...

قبل اینکه حرف بزنه گوشی آیفون و گذاشتم. باید ادبشون میکردم .

چادر رنگی مامان و روی سرم انداختم و سریع به سمت حیاط رفتم .
توپشون و که کنار درخت انجیر افتاده بود و برداشتم و زیر بغلم زدم .

با قدمای بلند به سمت در رفتم و در و باز کردم . همون پسر بچه منتظر نگاهم کرد و دستش و دراز کرد تا توپش و بگیره .

اخمام و توی هم کشیدم و با صدای تقریبا بلند گفتم :
_زرنگی پسر جون! این چه کاریه یاد گرفتین هر روز توپتون و میندازین اینجا خب برین یه جا دیگه بازی کنین ! حالا هم بیا توپت و بگیر .

توپشون و با دستم به دورترین جایی که میتونستم پرتاب کردم .

زبونش و برام دراز کرد و گفت : اصن دلمون میخواد .

قبل اینکه حرفی بزنم فرار کرد و به سمت توپش رفت .

قبل اینکه در و ببندم دستی مانع بستن در شد ، با فکر اینکه دوباره همون پسر بچه است در و با شدت باز کردم و عصبی گفتم : دیگه چی.....


با دیدن امیرعلی توی چهار چوب در ادامه حرفم توی دهنم ماسید .
+چرا اینطوری باهاشون صحبت میکنی نسیم خانم ! بچه ان گناه دارن ..


با ذوق نیشم و باز کردم و گفتم : امیرعلی! بالاخره اومدی !


🌷نویسنده:کیمیاابن حسینی🗓

ادامه دارد....
❤️بسم رب العشق ❤️


#هم_مسیر

#پارت76⃣

توی حیاط خونه ننه فیروزه زیرانداز پهن کرده بودیم و با امیرعلی درس کار میکردیم .
فقط دو روز به عید مونده بود و بوی عید همه جا پیچیده بود .ننه فیروزه هم همراه عزیز جون رفته بودن خرید .

وقت استراحت بود ، لیوان چایی و طرفش گرفتم ، با لبخند از دستم گرفت و‌تشکر کرد .
هیچوقت لبخند از روی لبش نمیرفت .

لیوان چای و نزدیک دهنم آوردم و فوت کردم تا کمی از حرارتش کم بشه .
با احساس جسم سردی روی پام ، نگاهم به سمت پام ‌افتاد ، یک کادو با یک شاخه گل نرگس .
ذوق زده بسته کادو رو توی دستم گرفتم و به چشماش زل زدم . گل نرگس و نزدیک بینیم بردم و عمیق بو کشیدم .

_واای امیرعلی دستت درد نکنه! این به چه مناسبتیه ؟!خنده ریزی کرد و گفت :مناسبت عیدی !
با ذوق کادو رو باز کردم ، اما با چیزی که دیدم قیافم ‌پکر شد . کتاب « مسأله حجاب» نوشته شهید مطهری ...
با دیدن قیافم ، چاییش و سر کشید و گفت :
+درسته خوشت نیومد نسیم‌جان ! اما دوست دارم این و بخونی بعد مطمئن تر حجاب و انتخاب کنی ! بجاش اگر کنکور و قبول بشی اون موقع هدیه ای بهت میدم که خوشت بیاد .

_میدونی چرا خوشم نیومد؟! برای این که همین کتابای درسی و هم به زور میخونم ....


+همین روش اشتباهه ، که همه وقتت و‌میزاری برای درس ، یکم مطالعه غیر درسی هم داشته باش .


سرم و تکون دادم و ازش تشکر کردم ، سرش و گرم تستا کرد میخواست برام فرمول بسازه مثلا ، روش‌های عجیب غریبی داشت برای خودش .

یک سیب از ظرف میوه برداشتم و همینطور که پوستش و میگرفتم بهش نگاه میکردم .

با صدای زنگ گوشیش کتاب و کنار گذاشت ، انگارشماره فرد مهمی روی گوشیش افتاده بود .
ازم معذرت خواهی کرد و به سختی از جاش بلند شد تا دور از من صحبت کنه .

به حرکاتش خیره شدم ، مثل اینکه خبر مهمی بهش داده بودن . تند تند سرش و تکون میداد و سعی میکرد شخص پشت تلفن و آروم کنه ‌. با تموم شدن تماسش آروم کنارم نشست .

سرش وپایین انداخته بود و انگار میخواست چیزی بگه . دستم و جلوی صورتش تکون دادم .
_چیزی شده آقای عقایدی ؟!
با خنده سرش و تکون داد .
از کجا این آقای عقایدی و یاد گرفتی !

_مگه یادت نیست ؟! روزی که اومدم تو کوچه اتون خواستگاریت برات گل آوردم .بعد گفتی ...

صدام و‌کلفت کردم و سعی کردم تا ادای خودش و‌دربیارم .

_خانم امیری ! ما از نظر عقاید باهم تفاوت داریم .

امیرعلی با دیدن این حرکتم غش غش خندید . صورتش از شدت خنده سرخ شده بود . مات و مبهوت نگاهش میکردم .
خیلی بامزه میشی . خب حالا دیگه ... چیزی شده بود ؟!

گل نرگس و‌ توی دستش گرفت و گفت : راستش باید برم ماموریت ، دوباره یک مدت نیستم ! سعی کن مدتی که نیستم روی فرمولا کار کنی قول میدم برگشتم دوباره جبران کنم . برام دعا کن .


_کجا میری ؟! دو روز دیگه عیده یعنی کنارم نیستی ....

توی چشمام زل زد انگار داشت دنبال جوابی قانع کننده میگشت .

+نسیم جان من بهت گفته بودم شغلم چطوریه ! گفتم همسر من شدن خیلی متفاوته .

با یادآوری قول و قرارایی که‌ گذاشته بودیم سرم و به نشونه تایید تکون دادم و برای این که پشیمون نشه سریع پیشدستی کردم و گفتم :
عیب نداره عقایدی جان ! لطفا مواظب خودت باش !

باشنیدن کلمه عقایدی اخم تصنعی کرد و گفت :
لا الله الا الله ، باشه مواظب خودمم میشم . فقط یادت باشه هفته اول عید و استراحت کنی دیگه لازم نیست درس بخونی !
چشم دیگه چی ؟!
لبخند مهربونی زد و گفت : هیچی کم کم حاضر شو بریم مسجد نمازه الان .بعدشم از اونطرف میان دنبالم و میرم .

_میگم هر وقت برگشتی قربون دستت ! یک کتابم درباره نماز و روزه و اینا بخر خب ؟!
از دست تو .
مشغول بستن ساکش شد، منم حاضر شدم و دوشادوش هم به سمت مسجد حرکت کردیم ! از اینکه تقریبا خیلی از هم محله ای ها فهمیده بودن که من زن امیرعلی شدم حس خوبی داشتم .

بعد از نماز از ته دلم دعا کردم تا خدا توی این ماموریت بهش کمک کنه ! درسته بخاطر پاش قسمتای سخت عملیات شرکت نمیکرد و فقط توی پشت صحنه بود اما بازم از اون آدمایی که امثال امیرعلی باهاشون سروکله داشتن هرچیزی برمیومد .


بعد از نماز سریع کفشام و‌پام کردم ، دوست داشتم از این لحظات باقی مونده استفاده کنم .

به اطرافم نگاه انداختم تا شاید پیداش کنم .
با صداش که از پشت سرم اومد به سمتش چرخیدم .
+دنبال من میگشتی ! اوهوم
+دیگه باید برم ! مواظب خودت باش ! بهم قول بده اون کتاب و هم بخونی ! یادت باشه هفته اول درس نخون ، فقط گاهی فرمولارو توی ذهنت مرور کن !

مثل بچه ها که مامانشون نصیحتشون میکنه ، تمام حرفاش و ریز به ریز گوش کردم . سرم و تکون دادم و گفتم :
_چشم ! ولی خب ننه فیروزه چی ؟! اون ازت خداحافظی نکرده اینطور که گفتی حالا حالاها نمیای ...

نترس عادت داره ! خودش میدونه
لبخند زورکی زدم وبهش خیره شدم،
حالا که فقط یک هفته ازنامزدایمون گذشته بود.😕

ادامه رمان
❤️بسم رب العشق ❤️

#هم_مسیر

#پارت66⃣

قرار شد صیغه ی محرمیتی بینمون خونده بشه تا زمان کنکور ! اینطوری هم بهتر آشنا میشدیم و هم میتونستیم راحت درس کار کنیم .

فردای اون شب صیغه ی محرمیت بین ما خونده شد .
دیگه حالا نگاهش و ازم نمیدزدید !

با اصرار عزیز جون و ننه فیروزه که حالا حسابی باهم صمیمی شده بودن حاضر شدم تا با امیرعلی بریم بیرون !

سر از پا نمیشناختم ! هیچ وقت این روز و تصور نمیکردم !

همون روسری و روی سرم انداختم ! تنها روسری بود که داشتم !
قبل از اینکه در اتاقم و ببندم نگاهم به کمدم افتاد ! فکر بدی نبود ! دوست داشتم کنارش کامل باشم .

چادرم و از توی کمد درآوردم و روی سرم انداختم .
با صدای بسته شدن در همه نگاه ها به سمتم چرخید ! انگار کسی باورش نمیشد که من چادر سرم کنم .
با صدای دست زدن و احسنت گفتنشون ذوق زده به امیرعلی نگاه کردم .
اما نگاه معمولی داشت و همین باعث شد توی ذوقم بخوره .توقع داشتم رنگ نگاهش عوض بشه یا حداقل یک لبخند بزنه ...

+بفرمایید


از همه خداحافظی کردیم ، باهاش همقدم شدم , نزدیک عید بودیم و هوا بشدت عالی شده بود .
نگاه کوتاهی بهم کرد و گفت :
+چرا ساکتید ؟!

_هیچی !

روم و برگردوندم و سعی کردم تا بهش نگاه نکنم .

+مشکلی پیش اومده ؟! نکنه پشیمون شدید؟!


_نخیر پشیمون نشدم دیگه هم این حرف و نزنید همش پیشمون میشی ! تحمل نمیکنی ! بسه دیگه !

+پس چی شده ؟!


_شما اصلا توجه کردین من چادر سرم کردم !؟

+مگه شما بخاطر من چادر سرتون کردین ؟! یا بخاطر خدا ؟! من فکر کردم بخاطر خداست نه من ...دوست ندارم بخاطر من کاری انجام بدین .

مثلا داشت بهم تیکه مینداخت ! بدون حرف توی فکر فرو رفتم ! خوب بلد بود حرفی بزنه که وجدان آدم درگیر بشه .

+خب نظر شما چیه ؟! کجا بریم ؟!

از فکر بیرون اومدم و با نگاهی گنگ بهش خیره شدم .

_شما راست میگی من بخاطر شما چادر پوشیدم نه خدا ...

لبخند مهربونی زد و حرف و عوض کرد :
+نگفتین کجا بریم ؟!

_نظر خاصی ندارم . بریم همون پارک خودمون .

+خب پس شام بگیریم بعد بریم اونجا !

_نه مامان شام تدارک دیده برای شام برگردیم !

+هر چی شما بگی .


مات صحبتاش بودم ! سعی میکرد گاهی شوخی بکنه تا حوصلمون سر نره .

اصلا فکرش و نمیکردم همچین اخلاقیم داشته باشه . تصور من از امیرعلی یک پسر خشک و جدی بود دقیقا همون اخلاقی که قبل محرمیت ازش میدیدم .

بعد از یک ساعت نشستن ، برگشتیم خونه ما تا شام بخوریم !
خوشمزه ترین خورش مرغ و قورمه سبزی بود که توی عمرم میخوردم !
شاید همون طعم همیشگی و داشت اما برای من ،طعمش فرق داشت !
طعم خوشبختی ! طعم رضایت !


🌷نویسنده :کیمیاابن حسینی🗓

ادامه دارد.....
❤️بسم رب العشق ❤️

#هم_مسیر

#پارت56⃣

کنار مامان نشستم و به امیرعلی چشم دوختم . هنوز توی بُهت بودم .
با دستی که اروم به پهلوم خورد سرم و چرخوندم ، مامان لبش و گاز گرفت و اخم کوچیکی روی پیشونیش نقش بست .
منظورش این بود چشمات و جمع کن از رو صورت پسر مردم .

خنده ریزی کردم و سعی کردم خودم و خجالت زده نشون بدم .

ننه فیروزه مشغول تعریف کردن از من شده بود . عزیزجون هم که هم صحبت برای خودش پیدا کرده بود سرش و‌تکون میداد و از ننه فیروزه تشکر میکرد .

+خب ننه جون نمیخوای به ما چایی بدی شگون داره ها !

با عجز به مامان نگاه کردم . نمیدونم چرا انقدر به مامان احتیاج پیدا میکردم .

+برو فنجونارو آماده کردم فقط مونده چایی بریزی.

با استرس به اشپزخونه رفتم ، چایی بدی نشد ، برای اولین بار تونستم چایی خوش رنگی بریزم . ابروهام و بالا انداختم . معجزه عشق .

با دستای لرزون سینی و برداشتم و به سمت ننه فیروزه رفتم .
این اولین باری بود که خواستگار برام میومد ، اونم بدون هیچ آمادگی قبلی .
ننه فیروزه فنجون چایی برداشت و ازم تشکر کرد .
حالا نوبت امیرعلی بود ، دستام بشدت میلرزید .

سینی و آروم به طرفش گرفتم و آروم گفتم :

_ بفرمایید اقای عقایدی .

بدون حرف چاییش و برداشت و روی میز گذاشت .

+ممنون .

عرق شرم روی پیشونیش نقش بسته بود .
ننه فیروزه رو به امیرعلی کرد و گفت:

+پسرم اگر زهرا خانم اجازه بدن برید با نسیم جون حرفاتون و بزنید .

قند توی دلم آب میشد . مامان خندید و گفت : این چه حرفیه حاج خانوم بزارید راحت باشن . نسیم جان آقا امیرعلی و راهنمایی کن .

از سر جام بلند شدم و جلو رفتم ، به در اتاق که رسیدم تعارف کردم تا اول بره داخل اما قبول نکرد .

جلو رفتم و روی تختم نشستم ، امیرعلی هم عصاش و به دیوار تکیه داد و روی صندلی میز تحریرم نشست .

با ذوق نگاهش کردم و گفتم : چیشد که تصمیم گرفتی بیای ؟! اونم انقدر زود .

+والا اومدن من فقط به این دلیل بود که بیام یکسری شرایطم و براتون توضیح بدم ، از طرفی من دوست ندارم گناه کنم و این حس ایجاد شده باعث ناراحتیتون بشه .

اخمام و توی هم کشیدم و گفتم:منم ترحم و دوست ندارم پس دلت سوخته برای من و خواستی گناه نکنی !

سرش و تکون داد و گفت:
+لا الله الا الله !چرا انقدر زود قضاوت میکنید ! من اگر علاقه ایم باشه توی دلم نمیزارم رشد کنه و‌شکوفا بشه چون شرایط خاص خودم و میدونم .

لبخند عمیقی روی لبم نقش بست . انگار غیر مستقیم داشت میگفت که این احساس یک طرفه نیست .

+ببینید ! اولا شما شرایط پام و میدونید ! بهتره حالا که موضوع جدیه اینم بگم که بخشی از ریه ام توی یک حادثه شیمیایی شده !
دوما شغل منم خطرناکه و گاهی ممکنه یک هفته نباشم !
سوما شما خجالت نمیکشید از اینکه کنار من زندگی کنید ؟!

میدونستم منظورش وضع ظاهری پاشه .

_من چجوری میتونم خودم و به شما ثابت کنم ؟! من بهتون افتخار میکنم .

+من میترسم شما ....


_لطفا دیگه ادامه ندید ، من قبول میکنم قول میدم که جانزنم ، مگر اینکه اینا بهونه های شما باشه .

+نه.

لبخندی زدم و بهش چشم دوختم . خیلی زود همه چیز درست شد .
با هم از اتاق بیرون اومدیم ، همه منتظر به ما چشم دوخته بودن .
ننه فیروزه لبخند مرموزی زد و گفت : دهنمون و شیرین کنیم ؟!

آروم سرم و تکون دادم .
_بله

با صدای دست زدنشون سرم و‌بالا اوردم و به امیرعلی چشم دوختم .
لبخند رضایت روی لب مامان و بابا دلم و اروم میکرد .



🌷نویسنده:کیمیاابن حسینی🗓

ادامه رمان
❤️بسم رب العشق❤️

#پارت36⃣

#هم_مسیر


برای خودم بستنی قیفی بزرگی خریدم . بعد از این همه سختی ، دوست داشتم خودم و اینطوری شاد کنم . امروز روز من بود .

خیلی وقت بود از زهره خبرنداشتم ، تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم !
با خوردن دو بوق سریع گوشی وبرداشت .

+سلام نسیم ! کجایی تو ؟! دلم برات تنگ شده بود .

_سلام و کوفت ! تا من بهت زنگ نزنم تو هم خبری ازم نمیگیری !

+من خیلی به خونتون زنگ زدم اما کسی گوشی و برنداشت راستش یک اتفاقی برام افتاد که چند وقتی حالم خوب نبود !

ابروهام و بالا انداختم ؛
_چه اتفاقی؟!

+الان کجایی؟! میای بریم بیرون توی راه بهت میگم‌!

-من میخوام برم بازار هنر بیا اونجا .

+باشه فعلا .

گوشی و توی جیبم گذاشتم و‌ با یک تاکسی خودم و سرقرار رسوندم .
با دیدن زهره جا خوردم ، پای چشماش گود افتاده بود و پوست استخون شده بود. براش دستی تکون دادم تا من و پیدا کنه .

_سلام !! این چه وضعیه ؟! چرا انقدر لاغر شدی؟!

خودش و توی آغوشم انداخت و زار زار گریه کرد .

_چیشده زهره !!!

بینیش و بالا کشید و گفت : ولم کرد ! دوست پسرم ولم کرد !

دوباره چشماش پر از اشک شد و گریه کرد . دستش و‌کشیدم و باهم مشغول قدم زدن شدیم !

سری تکون دادم و گفتم : خب از اولش معلوم بود ! چرا خودت و این شکلی کردی؟!

+افسرده شدم نسیم ! دیگه حتی نمیتونم یک خط درس بخونم.. ..

راست میگفت از اون زهره پر شر و شور که من میشناختم ! یک زهره آروم و افسرده مونده بود. زهره ای که صورتش همیشه غرق آرایش بود حالا یک کِرِمَم حتی به صورتش نزده بود .
سرم و از روی تاسف تکون دادم . با این که قبلا از لحاظ اعتقادی مشکلی نداشتم ، اما از اینکه یکی بیاد توی زندگیم و من و بی هدف کنه متنفر بودم .

سعی کردم بحث و عوض کنم و براش از اتفاقاتی که افتاده بود تعریف کنم .
بدبخت نزدیک بود از تعجب سکته کنه .

با دیدن مغازه روسری فروشی دستش و گرفتم و به سمت مغازه کشیدم .
+چیکار میخوای بکنی ؟!

_میخوام روسری بخرم .

+تو مگه روسریم سرت میکنی؟!

_از این به بعد سرم میکنم اونم مدل حاج خانومی .

روسری گلبهی رنگی با گلای صورتی و سفید توجهم و جلب کرد .

روسری و روی سرم انداختم ،گوشه اش و به حالت لبنانی بالا اوردم ، توی آیینه به خودم‌ نگاه کردم . توی دلم برای امیرعلی خط و نشون کشیدم . از این به بعد بهت نشون میدم که تفاوت عقیده یعنی چی !
خیلی بهم میومد ، رو به‌ زهره که هنوز سر از کارای من درنیاورده بود کردم و گفتم : چطوره ؟!

+چی بگم‌ والا بهت میاد !

پولش و حساب کردم و با زهره به سمت رستوران رفتیم . دو پرس کباب برگ سفارش دادیم و منتظر روی صندلی نشستیم .

_امروز مهمون من !

زهره سرش و تکون داد و گفت : دیگه داری کم کم نگرانم میکنی! چت شده ؟! چرا انقدر خوشی تو ؟!


لبخند مرموزی زدم و به ناخنام خیره شدم .
_خب من عاشق شدم !

نگاه بی‌تفاوتی بهم انداخت و گفت : برو بابا ! تو که با این چیزا مخالف بودی ! بعدشم از من میشنوی فراموشش کن ببین من به چه روزی افتادم !

بینیش و کشیدم و گفتم : زرنگ!قصد من ازدواجه ...

با اکراه نگاهم کرد .

+کی هست لابد اون پسره رضا که توی کلاس کنکور خودشیرینی میکرد جلوت آره ؟!

ابروهام و بالا انداختم و گفتم : نوچ !

+ارسلان

_نوچ

+محسن ! بهروز ! امین !

_نوچ

+کوفت نوچ ! خب بگو کی دیگه .

از حالت عصبیش خندیدم و گفتم : امیرعلی ! همون مرد جانباز دلاور !

دهنش و اندازه غار علیصدر باز کرده بود و با بهت به من نگاه میکرد .
با آوردن غذاهامون ، یک تیکه کباب توی دهنم گذاشتم و با چنگال به دهنش اشاره کردم : ببند دهنت و مگس میره توش !

+جدی میگی؟! تو که میگفتی اون حاج اقا گیرینوفه من ازش خوشم نمیاد ، مجبورم تحملش کنم !


شونه ای بالا انداختم و گفتم : چی بگم دست خودم نبود!

باهم زدیم زیر خنده و همینطور که مشغول غذا خوردن شدیم ، براش از امیرعلی تعریف میکردم .

از حجب و حیاش ! از بخشش و فداکاریش ! از ساده زیستیش ! از هنراش !

تعریفایی که زهره هیچ جوره باورش نمیشد .


🌷نویسنده:کیمیاابن حسینی 📝

ادامه دارد...
❤️بسم رب العشق❤️

#پارت26⃣

#هم_مسیر

جلوی در خونه اشون منتظر وایستاده بودم ، به ساعتم نگاهی انداختم .
با شناختی که ازش داشتم میدونستم هر روز این ساعت از خونه میاد بیرون .
با صدای باز شدن در پشت دیوار قایم شدم .
هنوز دو قدم بیشتر نرفته بود که از پشت دیوار بیرون اومدم و سلام بلندی کردم .
از دیدن قیافه اش خندم گرفته بود ، دستش و روی قلبش گذاشت و اخم کمرنگی کرد .
+سلام عرض شد ، امری داشتید ؟!


شاخه ی گل نرگس و جلوی صورتش گرفتم و گفتم : تقدیم به شما ...

+لا اله الا الله ، بخدا که کار درستی نمیکنین ! بخدا که گناهه ...

_چراا؟! بنظر من شما کار درستی نمیکنید ، شما به من قول داده بودید که توی درسام کمکم کنین ، الان چند روزه دارین من و میپیچونین .

ابروهاش و بالا انداخت و به گل توی دستم اشاره کرد : درس نه از این کارا !



_یعنی من انقدر غیرقابل تحملم !

بغض گلوم و گرفته بود.
_ خیله خب من میرم سعی میکنم دیگه مزاحم شما هم نشم !

پیاز داغش و زیاد کردم و گفتم : ازتون راضی نیستم ...با احساسات من بازی کردین !! مگه دست خودم بود که از شما خوشم نیاد؟! اره؟!

با چشمای پر از اشک بهش خیره شدم .
گل و روی زمین پرتاب کردم و با قدمای بلند ازش دور شدم !

+صبر کنید !

بدون‌ توجه به حرفش شروع به مسیرم ادامه دادم .

+لطفا صبر کنید ! با شما هستما !

سرجام وایستادم و اخمام و توی هم کشیدم .
صدای عصاش و میفهمیدم که داشت خودش و به من میرسوند.
پشتم بهش بود و چهره اش و‌نمیتونستم ببینم .

+خانم امیری ! ما به درد هم نمیخوریم ! منطقی فکر کنید ! نه شما بلکه هیچکس نمیتونه با این وضعیت من زندگی کنه ! ظاهرم و نبینید ! من هر شب از درد پام خوابم نمیبره. بعدشم ‌.. .. ما ...از نظر عقاید باهم تفاوت داریم ! خواستگاری از فامیل شماهم به اصرار مادرم بود !

به طرفش چرخیدم و انگشت اشارم و بالا بردم .

_اولا عشق باعث میشه تا آدم همه سختیارو تحمل کنه ! فکر کردی من خیلی سوسول و لوسم که نتونم کنارت بمونم؟!
دوما اگر منظورت از عقاید این چهارتا تار موی منه ...

ساکت شدم و موهام و زیر شالم جمع کردم .
_بفرما . نکنه فکر کردی من از دین و ایمون هیچی سرم نمیشه ؟! کافرم ؟! خوبه مادر پدرم و‌دیدی ! اگر خیلی مردی
تو باعث شو تا به خدا نزدیک بشم نه دور...

بدون حرف سرش و پایین انداخته بود .
دیگه نمیدونستم چی بگم ! سرم و تکون دادم و از اونجا دور شدم .

به نظرم سکوتش معنای خوبی داشت ! از کوچه اشون که بیرون اومدم ،لبخند ژکوندی زدم و از خوشحالی بالا و پایین پریدم .


🌷نویسنده:کیمیاابن حسینی📝

ادامه دارد....
❤️بسم رب العشق ❤️

#پارت16⃣

#هم_مسیر

بعد از خوندن شعرش نفس عمیقی کشید و بدون اینکه نگاهم بکنه گفت:
+مرگ حقه .

اشکام و با گوشه آستینم پاک کردم .لبخند غمگینی زدم و سعی کردم بحث و عوض کنم : نمیدونستم شعر وشاعریم بلدین !

+چرا؟!

_بهتون نمیاد .

خندید و اروم سرش و پایین انداخت .

_منم شعر بلدم ، بخونم ؟!

+بفرمایید .


نمیدونستم کارم درسته یا نه !اما ارزشش و داشت . آرامش خاصی داشتم برای انجام این کارم ،یادمه این شعر و سال سوم دبیرستان حفظش کرده بودم و توی دفترچه خاطراتم نوشته بودم با یک قلب تیرخورده کنارش ، اما الان وصف حالم بود .

به صورتش خیره شدم ، صدام و صاف کردم و خوندم :

_یکی را دوست میدارم ولی افسوس او هرگز نمیداند !

_نگاهش میکنم شاید بخواند از نگاه من که او را دوست میدارم .

سنگینی نگاهم و حس کرد ،با دودلی سرش و بالا اوردو نگاهش و به چشمام دوخت . آهی کشیدم و ادامه دادم :

_ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمیخواند .

آروم و زیر لب زمزمه کردم : دوست دارم !

نمیتونستیم چشمامون و از هم برداریم ، لرزش دستاش قشنگ معلوم بود .

اشک توی چشمای قهوه ای رنگش حلقه زده بود .
سریع نگاهش و ازم گرفت .
از جاش بلند شد و خواست بره .

_کجا میری؟!

صداش گرفته بود .

+از خودم فرار میکنم .

_چرااا ؟! درسته من اون چیزی که تو میخوای نیستم اما دوسِت دارم ، بدون تو نمیتونم !!


سرش و تکون داد و گفت : استغفرالله !این حرفا چیه میزنید ؟!


_چرا استغفرالله ؟! مگه من چه گناهی کردم ؟!

عصاش و از کنار دیوار برداشت و آماده رفتن شد .

+خدانگهدار .


به جای خالیش نگاه کردم و لبخند زدم . این دومین باری بود که نگاهمون بهم گره میخورد . معنی اشکی که توی چشماش حلقه زد و نفهمیدم .
دستم و روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم . انگار بار سنگینی و از روی قلبم برداشتم !

نگاهی به سنگ قبر شهدا انداختم .

_ممنونم ، خیلی گُلید . کنار شما تونستم راحت راز این دل و برملا کنم .


.......................🦋🦋🦋..................

بابا راضی نشد تا برای مراسم آرش بریم ! سعی کردم آرش و ببخشم و دیگه بهش فکر نکنم !

بعد اون شعر و شاعری عاشقونه امیرعلی‌به هر بهونه ای درس دادن به من و‌تعطیل میکرد‌...

انگار میخواست ازم فرار کنه ...


🌷نویسنده::کیمیا ابن حسینی🗓

ادامه رمان
❤️بسم رب العشق ❤️

#پارت06⃣

#هم_مسیر

فردای اون روز مامان با اشک گوشی تلفن و به سمتم گرفت :
+زنداییه

با دستای لرزون گوشی و از مامان گرفتم . صدای ناله و گریه زندایی باعث میشد تا دوباره تمام اون صحنه ها جلوی چشمم نقش ببنده .

+نسیم تروخدا پسرم و حلال کن ، نسیم جان آرشم پاش گیره اون دنیا تو حلالش کن تا یکم از گناهاش کم بشه ... تروخدا حلالش کن .

نگاهی به مامان که زار زار گریه میکرد انداختم ، با دیدن اشکاش شیشه ی اشک منم شکست . آروم و بی صدا گریه میکردم و به ناله ها و فریادای زندایی گوش میدادم .
+زندایی به خدا پسرم خوب بود ، گول خورد زندایی ، گولش زدن ، نمیخواست با تو اینکارو بکنه حتما مجبورش کرده بودن پسرم و ...تاج سرم و ... توروخدا حلالش کن !

آروم و زیر لب گفتم : باشه زندایی حلالش کردم ...

گوشی و به دست مامانم دادم و به اتاقم پناه بردم .

تحمل خونه موندن و نداشتم ! سریع لباسام و تنم کردم و آروم از خونه بیرون اومدم .

دلم برای تک تک این خیابونا تنگ شده بود .
با باز کردن در یاد ماشین آرش افتادم که جلوی در منتظر من وایستاده بود ! همون روزا که دلش میخواست من توی خونه تنها نباشم !

بغضم و فرو خوردم . بی اختیار به سمت مسجد قدم برداشتم .

نمیدونم چرا اما انگار نیرویی من و به سمت مزار شهدا میکشوند. فکر میکردم فقط اونجاست که آروم میشم .
سر راه یک بسته خرما گرفتم تا برای شادی روحش خیرات کنم .
به داخل مسجد نگاهی انداختم ! تقریبا خلوت بود . نفس عمیقی کشیدم‌.
حتی اینجاهم با آرش خاطره داشتم! روزی که من و رسوند اینجا تا شناسنامه نوید و بهش برسونم .
آروم به سمت مزار شهدا قدم برداشتم .
بسته خرمارو باز کردم و بین قبر شهدا گذاشتم ‌.


سرم و روی زانوهام گذاشتم و هق هق گریه کردم .
خدایا ببخشش ! چرا به این راه کشیده شد؟! چی باعث میشد آدما به این سمت کشیده بشن ؟!

+سلام علیکم !

سرم و بالا آوردم و نگاهی به صاحب صدا انداختم ، امیرعلی با فاصله کنارم وایستاده بود .
دماغم و بالا کشیدم و با دستمال اشکام و پاک کردم .
_سلام

بدون حرف روی زمین نشست و به رو به رو خیره شد .
همینطور که تسبیحش و میچرخوند و‌زیر لب ذکر میگفت آروم شروع به زمزمه کرد:

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران

کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران

هر کو شراب فرغت روزی چشیده باشد

داند که سخت باشد قطع امیدواران

با ساربان بگوئید احوال آب چشمم

تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت

گریان چو در قیامت چشم گناهکاران

ای صبح شب نشینان جانم به طاقت امد

از بس که دیرماندی چون شام روزه داران


.............

با چشمایی پر از اشک بهش خیره شدم ، باورم نمیشد از این چیزاهم بلد باشه .‌
دوست داشتم ساعتها همینجا بشینم و به صدای آرومش گوش کنم .

نکته :شعر اثر شاعر بزرگ سعدی میباشد.


🌷نویسنده:کیمیاابن حسینی 📝

ادامه دارد....
❤️بسم رب العشق ❤️


#پارت95⃣

#هم‌‌_مسیر

همون شب با هواپیما به سمت اصفهان رفتیم .
مامان با دیدن من بلند بلند شروع به گریه کرد .
+چرا صورتت اینطوری شده دخترر؟! عزیز دل مادر .
محکم توی آغوشم گرفتمش و پا به پاش گریه کردم . خودم و از آغوشش بیرون کشیدم .
سمت امیرعلی رفت تا ازش تشکر کنه .
بعد مامان ، بابا جلو اومد و پیشونیم و بوسید ، اما غرورش اجازه نمیداد تا اشک بریزه .
با حس قلقلک روی پهلوم حدس میزدم کی باشه ، دستش و گرفتم و پیچوندم .

+آی آی ! ول کن ! غلط کردم .

خندیدم ودستش و ول کردم ، محکم بغلش کردم .
_داداش دیوونه ی من!

+به تو رفتم !

خواستم جوابش و‌بدم اما با دیدن قامت خمیده ی عزیز جون که عصا زنان نزدیکم میومد حرفم یادم شد .
با سرعت به سمتش دویدم و از خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم .

_عزیزجون !عزیزجون قشنگم !چقدر خوب که حالتون خوب شده .

+خوبی گل دخترم ؟! الهی بمیرم برات !

_عه خدانکنه عزیزجون !

مامان و بابا با لخند به من و عزیزجون نگاه میکردن و دائم زیر لب خداروشکر میکردن!
نگاهی به اطراف انداختم . اما نبود که نبود .

_مامان آقا امیرعلی کجا رفت ؟!

+خسته نباشی ! انقدر حواست پرت بود که نفهمیدی رفت ؟!

با قیافه ای دمغ به جای خالیش نگاه کردم. انقدر ذوق زده بودم که متوجه رفتنش نشدم !
عزیزجون دستش و پشت کمرم گذاشت و من و به داخل هول داد : برو دخترم !
مامان با اینکه خودش حال روحی خوبی نداشت اما برای اینکه من و خوشحال کنه ، قورمه سبزی ، که غذای مورد علاقه ام بود و درست کرد.

بعد شام خواستم ظرفارو بشورم اما مامان اجازه نداد .
به خودم توی آینه نگاهی انداختم ، تمام صورتم کبود بود .
عزیزجون پاهاش و دراز کرده بود و داشت فیلم میدید ، سرم و روی پاهاش گذاشتم و دراز کشیدم .
مثل همیشه سرم و نوازش کرد .
+عزیزجون تابحال عاشق شدی؟!

عزیزجون لبخند نمکینی زد و سرش و تکون داد : از دست تو ! این سوالا چیه ؟!

_عزیزجووون بگید دیگه !

+چی بگم اون زمان که من حالیم نمیشد عشق چیه ! اما بدون بابابزرگت لب به غذا نمیزدم ، وقتی میرفت سرکار دلم براش تنگ میشد ! جونم براش در میرفت!

نگاهی به اطراف انداختم ، مامان داشت ظرف میشست، نوید توی اتاقش بود و باباهم محو فیلم شده بود .
به سمت عزیزجون چرخیدم ، دستام و زیر چونه ام گذاشتم.
_ولی من عاشق شدم عزیزجون ! اولا ازش بدم میومد اما الان عاشقشم ! به قول شما جونم براش در میره !



🌷نویسنده:کیمیاابن حسینی 🗓

ادامه رمان
❤️بسم رب العشق ❤️


#پارت85⃣

#هم_مسیر

آروم لای چشمام و باز کردم و به منظره رو به روم خیره شدم .
امیرعلی روزنامه ای و کف اتاق پهن کرده بود و نماز میخوند .
با اینکه وضعیت پاش اینطوری بود اما نمازش و ایستاده میخوند .
محو نماز خوندنش شده بودم ، خیلی با حس و قشنگ نماز میخوند .

بعد از تموم شدن نمازش مشغول ذکر گفتن شد.
نمیدونم چرا اما انگار دوست داشتم انرژی که خیلی وقت بود بُروزش نداده بودم و تخلیه کنم .

_قبول باشه ، التماس دعا .

آروم به سمتم چرخید و نگاه گذرایی انداخت .
+قبول حق ، محتاجیم به دعا .

بعد از کمی مکث ادامه داد : امروز مرخص میشید ! شب برمیگردیم ایران !


لبخند پررنگی روی لبم نقش بست ، بعد از سه هفته تلخی و شکنجه ، سه هفته درد و دوری ...
دلم برای غرغرای مامان ، سکوت بابا و شیطنتای نوید تنگ شده بود .

از جاش بلند شد و روزنامه هارو جمع کرد .
+الان میگم پرستار بیاد تا کمکتون کنه .

دوباره لحنش عوض شده بود و جمع میبست .

_میشه اینطوری حرف نزنید ؟!.

+چطوری ؟!

_همین ما ، شما ، ایشان ، آن ها ..‌.

اداش و درآوردم و ریز خندیدم . سری تکون داد و گفت : سعیم و میکنم .

قبل از اینکه پاش و از اتاق بیرون بزاره سوالی که ذهنم و درگیر کرده بود و ازش پرسیدم .

_ میگم از آرش چه خبر ؟! دستگیرش کردید یا فرار کرد ؟!

دستش و روی دستگیره فشار داد .
+هیچکدوم .. فوت شد .

با بُهت به در بسته خیره شدم . توقع شنیدن هر چیزی و داشتم جز این خبر ...
تمام خاطراتم با آرش از بچگی تا اخرین باری که دیده بودمش و توی ذهنم مرور کردم .
همون پرستاری که وقتی به هوش اومدم بالای سرم بود ، اومد تا کمکم کنه .اسمش رخشان بود و چون شوهرش ایرانی بود فارسی و خوب بلد بود .
مثل چوب خشک وایستاده بودم و اون بود که لباسام و تنم میکرد .

+خب تموم شد خانم زیبا ! دستت و بنداز دور گردنم تا ببرمت بیرون !

نگاه غمناکی بهش کردم و دستم و دور گردنش انداختم .

+چیزی شده عزیزم ؟! درد داری ؟!

_نه ، بریم !!


اروم من و روی صندلی عقب ماشین نشوند و برای امیرعلی توضیح داد که خیلی حالم بده .
امیرعلی روی صندلی جلو نشست و به راننده اشاره کرد تا حرکت کنه .
سوالای زیادی ذهنم و درگیر کرده بود.

_شما آرش و کشتید ؟!

+متاسفانه تصادف کرد .

_خب شما دنبالش کردین که تصادف کرد دیگه .

اخم کمرنگی روی پیشونیش نقش بست .

+ما بعد دیدن شما کنار جاده مجبور شدیم ماشین و نگه داریم برای همین ازش عقب افتادیم ! ولی همکارایی که بعد ما رفته بودن دنبالش دیدن تصادف کرده ...

لرز خفیفی توی وجودم احساس کردم ، اگر من از ماشین خودم و پرت نمیکردم بیرون چی؟!
یعنی الان نگار چه حالی داشت ؟! با این فکر سوال دیگه ای ذهنم و درگیر کرد .

_شما مگه آرش و توی جلسه خواستگاری ندیده بودین ؟!

+نه ، هرسری به یک بهونه نمیومد ! تا اینکه شک کردم و مامور فرستادم تا تعقیبش کنه ، از رفت و آمداش فهمیدیم که کیه و چیکاره اس !

سرم و به صندلی تکیه دادم، با اینکه آرش داشت آینده ام و خراب میکرد ، با اینکه باعث شده بود خانواده ام اذیت بشن ...‌ اما دوست داشتم این قضیه یک جور دیگه تموم بشه . نه با مرگ آرش .

بغض داشتم ، ناراحت بودم اما اشکی برای ریختن نداشتم .

🌷نویسنده:کیمیاابن حسینی🗓

ادامه دارد....
❤️بسم رب العشق ❤️

#پارت75⃣

#هم_مسیر


آروم لای چشمام و‌ باز کردم و به اطرافم نگاهی انداختم .

درد شدیدی توی سرم حس میکردم .
به اطرافم‌نگاهی انداختم ، یک خانوم با روپوش سفید کنار تختم وایستاده بود و مشغول چک کردن سُرُمم بود .

با دیدن چشمای باز من لبخند گرمی زد و با چشمای پر از هیجان گفت : پس بالاخره به هوش اومدی ؟!

پلکام و به نشونه تایید روی هم گذاشتم .

+الان میگم همراهت بیاد .

تازه داشت اتفاقاتی که برام رخ داده بود مرور میشد . آهی کشیدم و
منتظر به در چشم دوختم ، با دیدن امیرعلی توی چهارچوب در حس کردم همه ی دردام از بین رفت .

صندلی و نزدیک تخت آورد و آروم کنارم نشست .

+حالت خوبه ؟!

این اولین باری بود که انقدر باهام ساده صحبت میکرد .

بدون حرف به پنجره خیره شده بودم . دوباره ادامه داد : باید من و ببخشی ! تو خیلی ناخواسته وارد این بازی شدی . اما باید بدونی باعث شدی تا ما جلوی یک اتفاق وحشتناک و بگیریم .

دوست داشتم حالا که انقدر راحت حرف میزنه فقط ساکت باشم و به حرفاش گوش بدم .

+چرا حرفی نمیزنی ؟!

آروم سرم و به طرفش چرخوندم و با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم : مامانم کجاست ؟!

+ایران

تقریبا با صدای بلندی گفتم : مگه ما الان کجاییم ؟! چرا من و نمیبرید پیش مامانم اصن غلط کردم ، غلط کردم که خواستم کنکور بدم . ای خدااا .

+توقع داشتین که وقتی بیهوش بودین و نیاز به بستری شدن داشتید ، شمارو ببرم ایران ؟

بدون حرف به پنجره خیره شد .

_چجوری من و پیدا کردین ؟! چرا انقدر دیر؟!


+از طریق نفوذی که توی باند اونا داشتیم . نمیشد زودتر اقدام کنیم چون باعث میشد باند دیگه شون شناسایی نشن !!

اخم پررنگی روی پیشونیم نقش بست ، با لحن طلبکارانه ای گفتم : خیلی خوبه من اونجا هر روز کتک میخوردم اونوقت جنابعالی و همکاراتون نمیتونستین زودتر اقدام کنین ...

+شما میدونین اگر شناسایی نمیشدن چه فاجعه ای به بار میومد !؟ چقدر جوون توی آغوش اعتیاد میرفتن ! فقط کاش مواد بود ، پنج تا دختر و هم میخواستن بعنوان قاچاق بفروشن ! من حواسم به شما بود ... یعنی ما ... بعد شما ...

حرفش و قورت داد .
کلافه دستی به صورتش کشید و از اتاق بیرون رفت . دیگه تحمل شنیدن چیزی و نداشتم هر لحظه واقعیتهایی درباره آرش می شنیدم که باعث میشد حال روحیم بدتر بشه .

از حرفی که امیرعلی زد قند توی دلم آب شد .

«من حواسم به شما بود ...»

🌷نویسنده:کیمیاابن حسینی📝

ادامه رمان
❤️بسم رب العشق ❤️

#هم_مسیر

#پارت55⃣

دو سه روزی بود که اینجا اسیر شده بودم ،هر روز برام غذای بی رنگ و رویی میاوردن تا از گرسنگی نمیرم ، دیگه آرش و ندیده بودم .

دستام و باز کرده بودن . چشمام از شدت اشک میسوخت یعنی قرار بود چه اتفاقی برام بیوفته ؟!

در با صدای بدی باز شد ، از چیزی که میدیدم وحشت کردم یک مرد که روی صورتش و جوراب کشیده بود با یک کابل وارد اتاق شد . پشت سرش غول بیابونی با دوربین وارد شد .

آب دهنم و قورت دادم و عقب عقب رفتم .
دیگه این چیزی که میدیدم و هضم نمیکردم .

غول بیابونی با صدای بلندی گفت : میخوایم برای خانواده ات فیلم بفرستیم . زود دستات و بزار پشت سرت و روی زمین بشین .


با ترس و لرز کاری که خواست و‌انجام دادم قبل اینکه ضربه ای بزنه از گریه و ترس میلرزیدم .
غول بیابونی دوربینش و رو به من روشن کرد.
اون مرد غریبه که جوراب روی صورتش کشیده بود ، جلو اومد و با شلاق محکم به کمرم کوبوند.

از سوزشی که توی کمرم حس کردم جیغ بلندی کشیدم .
اما انگار نمیخواست دست برداره پی در پی ضربه های بی رحم شلاق و پشت کمرم فرود میاورد .

جیغ میزدم و با فریاد خدارو صدا میزدم . دیگه نایی برای اشک ریختن نداشتم .
غول بیابونی دوربین و خاموش کرد ، مرد غریبه جوراب و از روی صورتش کشید و با بغض بهم خیره شد .
از لای چشمام که به زور باز نگهشون داشته بودم بهش خیره شدم .
آرش بود ! پوزخندی زدم و زیر لب گفتم :
خیلی بیشرفی !!


+حلالم کن نسیم مجبورم ! به خدا مجبورم !!

اروم کنارم نشست و خواست تا بلندم کنه ، با همون بیحالی خودم و کنار کشیدم .

+نسیم همه چی بستگی به خودت داره ! من میتونم کاری کنم که نجات پیدا کنی اما فقط بستگی به خودت داره .

با دیدن سکوت من دوباره ادامه داد : اگر قبول کنی با من ازدواج کنی ! یکاری میکنم از اینجا فرار کنیم ! اصن بریم کانادا ، اونجا درست و ادامه بده .


وقاحت و به حدش رسونده بود ، دوست داشتم بمیرم اما دیگه حرفاش و نشنوم .
دستام و بالا آوردم و با تمام توانی که داشتم محکم توی گوشش زدم .
بدون حرف از جاش بلند شد .
+اصن لیاقت تو همون پسره احمقه ! همون مزدور ! لیاقت تو هم همون کشوره که توش زندگی میکنی ....

رفت و محکم در و بست . سرم و روی زانوهام گذاشتم .
پشتم بشدت میسوخت .
یاد امیرعلی افتادم که گاهی اروم زیر لب ذکر میگفت : «اللهُمَّ اِغفِر لی یا غَفـّار»

زیر لب این ذکر و زمزمه کردم . خداجون ! اگر کمکم کنی اگر من و نجات بدی قول میدم توبه کنم ! قول میدم نمازام و بخونم ! قول میدم مامان بابام و اذیت نکنم ! خدایا کمکم کن .

نویسنده:کیمیاابن حسینی 📝

ادامه رمان
❤️بسم رب العشق ❤️

#هم_مسیر

#پارت45⃣


سرش و تکون داد و با پریشونی گفت : ببین من خودم دلم نمیخواست این کار و بکنم نسیم ! من دوستت دارم ..‌

اخم پررنگی کردم و باحالت پوزخند گفتم : این چرت و پرتارو تحویل من نده ! بهم بگو چرا من و آوردین اینجا ؟!

+اگه اون پسره ی مزخرف پیشنهاد مارو قبول میکرد تو الان اینجا نبودی ..

_منظورت چیه ؟! کی و میگی ؟!

+منظورم همون پسریه که تو شیفته اش شدی ! همون که تورو نگاهتم نمیکنه !! همون پاچه خار دولت و این مملکت !

گیج و منگ نگاهش میکردم ! هیچوقت انقدر خنگ نبودم اما ایندفعه عجیب خنگ شده بودم ، منظورش امیرعلی بود ؟! اون مگه چیکار کرده بود؟!

_چرا؟! مگه اون چیکار کرده ؟!

نفس عمیقی کشید و دستش و لای موهاش فرو برد .

+ببین میدونم اگر این و بفهمی از من بدت میاد اما بهت میگم !

منتظر به دهنش چشم دوختم .

+ببین من عضو یک باند حرفه ای هستم !

کمی مکث کرد و دوباره گفت : باند قاچاق مواد .

باورم نمیشد ، نمیدونستم چی بهش بگم انگار زبونم بند اومده بود ، از شنیدن این که آرشی که من میشناختم و باهاش همبازی بودم الان سردسته قاچاق مواده توی بُهت فرو رفته بودم .
اشکی که توی چشمم حلقه زد و فرو ریخت مثل باوری بود که من نسبت به آرش داشتم و شیشه ی بلوری باورم شکست .

+دلیل به هم خوردن ازدواج نگار و اون پسره هم من بودم ! من اون زورگیرارو فرستادم تا بهشون حمله کنن! اگر امیرعلی میومد توی خانواده ما زندگیمون پر از خطر میشد .

دهنم و به سختی باز کردم و لب زدم :چرا ؟!


_برای‌اینکه تو گول قیافه مظلوم و پای از کار افتاده اش و میخوری !! اون یک اطلاعاتیه ... الانم تو اینجا هستی تا دو تا مشکل حل بشه ، یک این که اون پاش و از این پرونده بکشه و اجازه ورود یک محموله رو بده ، دو این که به تو ثابت بشه اون اونقدرم که تو فکر میکنی دلسوز و غیرتی نیست .

صداش مثل مته روی اعصابم بود ، دوست داشتم محکم بزنم توی گوشش و فریاد بزنم تا خفه بشه .

یعنی دایی این موضوع و میدونست ؟!
نمیدونم چرا اما از همشون متنفر شدم .


سرم و به پایین انداختم و‌چشمام و بستم ، حس سرگیجه داشت دیوونم میکرد .

+حالت خوبه ؟!

لای چشمام و اروم باز کردم ، جلوی صندلیم زانو زده بود و نگران نگاهم میکرد .

+اگر حالت بده بگو تا بگم دکتر بیارن برات .

مثلا میخواست وانمود کنه که من نگرانتم پوزخندی زدم و بدون حرف چشمام و بستم .

+چیزی نیست نسیم ! اثر داروی بیهوشیه مجبور بودیم از این داروی قوی استفاده کنیم چون مسافت زیاد بود .

با این حرفش سرم و بالا آوردم.

_الان ما کجاییم ؟!

بلند شد و به سمت در رفت ، قبل اینکه بره گفت : الان میگم برات یچیزی بیارن بخوری ! الان پاکستان هستیم .

قبل اینکه حرفی بزنه در و بست . این سومین شوکی بود که بهم وارد میشد .
با شنیدن این خبر دنیا روی سرم خراب شد.
پاهام و محکم به زمین کوبیدم و فریاد زدم : آشغال من کنکور دارم حیوون ! من برای امسالم زحمت کشیدم ! شما نون و نمک مارو خوردین عوضی ! خیلی پستی حالم ازت بهم میخوره ..

داد میزدم و هق هق گریه میکردم .

🌷نویسنده:کیمیاابن حسینی📝

ادامه دارد.....
More