❤️بسم رب العشق
❤️#پارت2⃣
نام رمان :
#هم_مسیر 💞با فاصله ارومی پشت سرش راه افتادم علاوه بر پاهاش که بخاطر آتل و عصا سرعتش و کم کرده بود .. وقار و آرامشی داشت که باعث میشد خیلی اروم قدم برداره .
به آرومی روی صندلی سبز رنگ پارک ، روبروی وسایل بازی بچه ها نشست .
با گوشه ناخنم بازی میکردم و دو دل بودم که برم جلو یا نه !!
کتاب قطوری و باز کرد و مشغول مطالعه شد ، چه کارایی میکنه این بابا !!اون از اون جنتلمن بازیا و بازی با بچه ها اینم از مطالعه .. اخرین باری که کتاب خونده بودم یادم نبود ، در حالی که آدامسم و باد میکردم شماره زهره رو گرفتم مثل همیشه با اولین بوق جواب داد .
-الو زهره
+سلام نسیم کجایی بیا دیگه کلاس دیر میشه ها
_ببین زهره من روم نمیشه برم بگم بابا یارو خیلی شیرپاک خورده اس خجالت میکشم
+وای نسیم برو بمیر بدرد هیچکار نمیخوری !!اصن از کجا معلوم شاید خیلی هم استقبال کرد
_نمیدونم چی بگم
+دیگه آینده خودته استاد اومد خداحافظ
موهامو از روی صورتم فوت کردم و گوشی و قطع کردم .
علاوه بر سردی پاییز دستام از استرس یخ کرده بود ، دستام و توی جیب کاپشنم فرو کردم و خیلی آروم جلو رفتم .
_ببخشید سلام اقا !!
کتاب و از جلوی صورتش پایین اورد و با نگاهی که رنگ علامت سوال داشت به من چشم دوخت .
+بله بفرمایید
_میگم که ... میگ..عه ...
با تعجب و منتظرانه نگاهم میکرد
_هیچی خداحافظ
با عجله از جلوی چشماش دور شدم حتی پشت سرمم نگاه نکردم تا نکنه از خجالت آب بشم ..
کنار دکه روزنامه فروشی وایستادم تا نفسم سرجاش بیاد ...
خاکتوسرت نسیم آنقدر ضایع .. بی عرضه .. آبروم رفت دیگه عمرا بتونم بهش بگم ..
با حالی داغون سوار تاکسی شدم و به سمت کلاس به راه افتادم .. نور آفتابی که از شیشه توی صورتم میتابید باعث دلگرمیم بود ، از ماشین پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم .
امروز فقط باید مثل اسب میدویدم ، نفس زنان در کلاس و زدم .
استاد عسگری با اخم و جبروت همیشگی در و باز کرد .
_بله
+سلام استاد ببخشید تروخدا من یکاری داشتم ..
_بیرون خانم ، شما باید برنامتونو با کلاس هماهنگ کنید نه کلاس با شما ..
+استاد تروخدا اصلا من ...
_بیرووووون
زهره با نگرانی نگاهم میکرد ، بیرون اومدم و تصمیم گرفتم برگردم خونه ..
دوست داشتم سوار اتوبوس بشم و یکم مردم و تماشا کنم .
آهنگ و پلی کردم و هندزفری و گذاشتم تو گوشم ..
نویسنده:
👇🧕کیمیاابن حسینی
#ادامه رمان