❤ بسم رب العشق
❤#پارت9⃣
رمان:
#هم_مسیر هر چقدر شماره زهره رو میگرفتم گوشی و جواب نمیداد ، حالا که جواب نامه رو نداده بود یعنی باید بیخیالش میشدم ؟!
بی حوصله کتاب تستم و برداشتم چندتا تست زدم .
باید فردا میرفتم پیشش ، اما نباید میذاشتم مامان بفهمه اگر اون میفهمید دیگه اجازه نمیداد این کار و کنم .
بعد از اومدن بابا و نوید مامان صدام زد تا برای چیدن سفره کمکش کنم .
بابا هنوز باهام سرسنگین بود ، روم نمیشد برم ازش دلجویی کنم ...امیدوارم بعد این ماجرای شوم بتونم از دلش دربیارم.
بعد شام مشغول فیلم دیدن و میوه خوردن شدیم، ذهنم رفت سمت امیرعلی .. از اینکه بهش میگفتم امیر علی خندم گرفت چه زود پسرخاله شده بودم.
قیافه معمولی داشت اما شبیه شهدا بود ، وقتی بهش فکر میکردم از کارم استرس میگرفتم ،اصلا بهش نمیخورد که بیاد پیشنهاد منو قبول کنه ..
مامان و بابا رفته بودن تا بخوابن ، نویدم مثل همیشه تا نصف شب تلویزیون میدید ..
وضو گرفتم و تصمیم گرفتم دو رکعت نماز بخونم بلکه خدا یکنگاهی بهم بکنه و همه چی ختم به خیر بشه ..
بعد نماز دستام و رو به آسمون بلند کردم و ملتمسانه از ته دلم خواستم تا امیر علی راضی بشه .
----------------------------------------------------------
با سر و صدای جارو کردن مامان چشمامو باز کردم ، نگاهی به ساعت گوشیم انداختم ساعت ۱۱ظهر بود !
روی تخت نشستم و محکم توی سرم زدم !خاک توی سرت نسیم ...اون همیشه ساعت ۷صبح میرفت پارک الان دقیقا ۴ساعت از رفتنش میگذره ...
با سرعت برق همون لباسارو پوشیدم ، خیر سرم امروز میخواستم چادر بپوشم اما الان چون عجله دارم دیر میشه (تقریبا بهونه ای برای فرار از چادر :) همینطوری که مقنعه امو سرم میکردم صدام و بلند کردم و گفتم :
-مامان ..ماماننن چرا بیدارم نکردی دیرم شد ..
+مامانم جارو رو از برق کشید وگفت:سلامت کو دختر ؟مگه جایی میخواستی بری؟
-اره کار دارم خداحافظظ
با عجله کفشام و پوشیدم زیر لب گفتم :
-پیش به سوی بدبختی ..
نویسنده:
👇🧕کیمیاابن حسینی
ادامہرمان