شهدای مدافع حرم

#پارت9
Channel
Logo of the Telegram channel شهدای مدافع حرم
@shahidan_zeynabyPromote
87
subscribers
16.1K
photos
1.6K
videos
149
links
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🌹بیاد شهید مدافع حرم صادق عدالت اکبری(کمیل)🌹
شهدای مدافع حرم
❤️بسم رب العشق❤️ #پارت8⃣ رمان: #هم_مسیر💞 دوباره به سمت خونه برگشتم . کسی خونه نبود ، عاشق تنهایی بودم . لباسام و عوض کردم و ضبط و روشن کردم . برای امروز یک ماکارونی خوشمزه بد نبود.پیاز درشتیو برداشتم و مشغول ریز کردنش شدم . هم غذا درست میکردم هم میرقصیدم…
بسم رب العشق

#پارت9
رمان: #هم_مسیر

هر چقدر شماره زهره رو میگرفتم گوشی و جواب نمیداد ، حالا که جواب نامه رو نداده بود یعنی باید بیخیالش میشدم ؟!
بی حوصله کتاب تستم و برداشتم چندتا تست زدم .
باید فردا میرفتم پیشش ، اما نباید میذاشتم مامان بفهمه اگر اون میفهمید دیگه اجازه نمیداد این کار و کنم .
بعد از اومدن بابا و نوید مامان صدام زد تا برای چیدن سفره کمکش کنم .
بابا هنوز باهام سرسنگین بود ، روم نمیشد برم ازش دلجویی کنم ...امیدوارم بعد این ماجرای شوم بتونم از دلش دربیارم.
بعد شام مشغول فیلم دیدن و میوه خوردن شدیم، ذهنم رفت سمت امیرعلی .. از اینکه بهش میگفتم امیر علی خندم گرفت چه زود پسرخاله شده بودم.
قیافه معمولی داشت اما شبیه شهدا بود ، وقتی بهش فکر میکردم از کارم استرس میگرفتم ،اصلا بهش نمیخورد که بیاد پیشنهاد منو قبول کنه ..
مامان و بابا رفته بودن تا بخوابن ، نویدم مثل همیشه تا نصف شب تلویزیون میدید ..
وضو گرفتم و تصمیم گرفتم دو رکعت نماز بخونم بلکه خدا یک‌نگاهی بهم بکنه و همه چی ختم به خیر بشه ..
بعد نماز دستام و رو به آسمون بلند کردم و ملتمسانه از ته دلم خواستم تا امیر علی راضی بشه .
----------------------------------------------------------
با سر و صدای جارو کردن مامان چشمامو باز کردم ، نگاهی به ساعت گوشیم انداختم ساعت ۱۱ظهر بود !
روی تخت نشستم و محکم توی سرم زدم !خاک توی سرت نسیم ...اون همیشه ساعت ۷صبح میرفت پارک الان دقیقا ۴ساعت از رفتنش میگذره ...
با سرعت برق همون لباسارو پوشیدم ، خیر سرم امروز میخواستم چادر بپوشم اما الان چون عجله دارم دیر میشه (تقریبا بهونه ای برای فرار از چادر :) همینطوری که مقنعه امو سرم میکردم صدام و بلند کردم و گفتم :
-مامان ..ماماننن چرا بیدارم نکردی دیرم شد ..
+مامانم جارو رو از برق کشید وگفت:سلامت کو دختر ؟مگه جایی میخواستی بری؟
-اره کار دارم خداحافظظ
با عجله کفشام و پوشیدم زیر لب گفتم :
-پیش به سوی بدبختی ..

نویسنده:‌👇

🧕کیمیاابن حسینی

ادامہ‌رمان