شهدای مدافع حرم

#پارت7
Channel
Logo of the Telegram channel شهدای مدافع حرم
@shahidan_zeynabyPromote
87
subscribers
16.1K
photos
1.6K
videos
149
links
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🌹بیاد شهید مدافع حرم صادق عدالت اکبری(کمیل)🌹
❤️بسم رب العشق❤️
#پارت7
رمان : #هم_مسیر 💞
مثل همیشه پای پنجره منتظر بودم تا بره به سمت پارک ، با دیدنش پله هارو با سرعت طی کردم تا ازش جانمونم .

روی همون صندلی نشسته بود و با لبخند به بازی بچه ها نگاه میکرد .
مقنعه ام و جلو کشیدم و با قدم های آهسته به سمتش رفتم .
انقدر محو دیدن بچه ها بود که متوجه اومدن من نشد ، انقدر از کاری که دیروز کرده بودم خجالت کشیده بودم که برای بار دوم جرائت نداشتم برم پیشش .
به پسربچه هایی که با شیطنت مشغول توپ بازی بودند نگاه کردم و جرقه ای توی ذهنم زده شد ، از خوشحالی بشکن ریزی زدم .
هر چقدر دست تکون میدادم هیچ کدومشون متوجه من نمیشدند .
اگر اونا کمکم نمیکردن مجبور میشم خودم برم نامه رو به دستش برسونم .
پوست لبمو با حرص میکندم ..
امروزم کلاسم دیر میشد اه بچه های نادون .‌..
در حال غر غر کردن بودم و تقریبا نا امید...
که یکی از بچه پسرا محکم به زیر توپ زد و توپ تقریبا به سمت من اومد ..
سریع سمت توپ رفتم و توپ و توی بغل گرفتم ..
پسر بچه بانمکی با سر و روی خاکی داد زد :
_خالههههه توپ و پرت میکنی؟!
اخم غلیظی کردم که نزدیک بود طفل معصوم از ترس غش کنه .
دستم و به علامت سکوت روی بینی گذاشتم و با حرکت دست بهش فهموندم که بیاد پیشم .
با سرعت دو خودش و به من رسوند .
+چرا توپمونو نمیدین؟!
-ببین اقا پسر میشه این نامه رو بدی به اون اقا؟!
+کدوم اقا؟
-همون اقا که روی صندلی نشسته .
چشمای گرد سیاهشو درشت کرد و گفت:+اهاا منظورتون عمو امیرعلیِ!؟چرا خودتون نمیدین؟!
-پس اسمش امیر علیِ...برای اینکه نمیخوام منو ببینه .
+خب باشه !!
نامه رو از توی کیفم درآوردم و به سمتش گرفتم .
-بیا اینم نامه فقط نفهمه من اینجام ها برو ..
+باشه خیالتون راحت ..
لپشو محکم کشیدم و با خنده کشداری گفتم :
-ممنونم گل پسر
اخمی کرد و به دستم نگاهم کرد انگار بهش برخورده بود .
با حالت دو به سمتش رفت و نامه رو داد منتظر بودم ببینم عکس العملش چیه..
خیالم راحت بود که منو نمیبینه اما در کمال ناباوری وقتی امیرعلی ازش پرسید که این از کجا انگشت اشاره اش و به سمت من گرفت .
سرش و به طرف من برگردوند نه میتونستم فرار کنم نه میتونستم نگاهمو ازش بگیرم . با تعجب نگاهی به من انداخت.. دوباره به پاکت چشم دوخت و مشغول باز کردنش بود .
فرار و بر قرار ترجیح دادم با قدمهای تند از اونجا دور شدم .‌
پسر بچه خنگ آبروی من و برد ..
دیگه دل و دماغ کلاس رفتن و نداشتم .


نویسنده:👇

🧕کیمیاابن حسینی

ادامه رمان