❤️بسمربالعشق
❤️#پارت5⃣
رمان:
#هم_مسیر💞با صدای زنگ گوشی چشمام و باز کردم ، هوا تقریبا تاریک شده بود . انقدر خسته بودم که بعد از یکی دو ساعت تست زدن خوابم برده بود .
دکمه سبز رنگ و فشار دادم و گوشی و پای گوشم گذاشتم .
-بله
+الو نسیم خیرسرت هنوز خوابی؟!بلند شو ببینم چرا صبح انقدر دیر رسیدی از نگرانی مردم
-خودت میدونی چرا دیر اومدم باز میپرسی
-خیله خب حالا از بی خواب نمیری یوقت!!پاشو بیا بریم بیرون دور دور
+حوصله ندارم خیر سرمون بشینیم درس بخونیم
-حالا همونقدر که خوندی بسه نیم ساعت دیگه اونجام
با صدای بوق ممتدد گوشی فهمیدم که زهره اجازه فک کردن بهم نداده .
مانتوی جلو باز آبی رنگمو پوشیدم و موهای لختمو از زیر شال رها کردم .
مامان و بابا پای تلویزیون مشغول چایی خوردن بودن .
-مامان من میرم بیرون با زهره زود میام
مامان به سمتم برگشت و گفت :
+کجا به سلامتی !!؟زود بیای هااا!!گوشیت و جواب بدیا ..
-باشه مامان دیگه !!بابا خداحافظ
بابا مثل همیشه سر تکون داد و نگاه افسوس باری بهم انداخت .
سریع از جلوی نگاهش دور شدم و رفتم پایین .
بابا برخلاف من خیلی متدین بود ، مامان هم همینطور اما من به آزادی اعتقاد داشتم ، کاش همونقدر که من به علاقه اونا احترام میزارم اوناهم بزارن .
بعد از پنج مین زهره رو دیدم که از دور مانتوی زرد و رژ قرمزش جلب توجه میکرد . درسته موافق مامان اینا نبودم اما موافق زهره هم نبودم ..
ولی خب بجز اون دوستیم نداشتم .
+به سلام خانم پروفسور
-کوفت بریم دیگه!حالا کجا بریم؟
+بریم ! من که میگم بریم کافی شاپ یک سان شاین بزنیم نظرت؟
- موافقم بریم .
راه رفتن کنار زهره نگاه هر بیننده ای و جلب میکرد .
بعد از سفارش دادن توی دنج ترین جای کافی شاپ نشستیم . زهره بعد از درست کردن شالش گفت :
+نسیم میگم من یک پیشنهاد دارم .
-چی؟
+بیا و حرفاتو توی نامه بزن ، تو که روت نمیشه بری بگی ..
-نامه؟بد نیست؟
+نه خیلیم عالیه !برگه و خودکار داری؟
-اره دارم
+خب دربیار الان بنویس.
-الان؟
نویسنده:
👇🧕کیمیاابنحسینی