بعد دنگراسینانو مرا به آلونک خودش، در قسمت مستخدمها، برد و نشست و خیره شد به آن دورها. من بعدها آنجور نگاه را توی چشمهای آدمهایی دیدم که دم مرگاند، اما هنوز نمیدانند. گاهی اوقات وقتی میبینمشان، قبل از خودشان میفهمم که کی قرار است برود و کِی. یک فاصلهای توی چشمهاشان هست. نگاه درونیشان به آدم میگوید: «به من نگاه کن، من رفتنیام. هنوز خودم نمیدانم؛ اما این دلیلش این است که من دارم به توی وجود خودم نگاه میکنم، نه بیرون از خودم. تو که مرا از بیرون میبینی، اگر درست نمیگویم بهم بگو، و ببین، رفیق جان، نگذار تکوتنها بمیرم.»
البته دنگراسیانو آنشب از این چیزها حرف نزد، چیزهای دیگری گفت. یادم میآید که میگفت صاحبان مِلکها بارها خواسته بودند لباسکهنههای مخصوص شهررفتنشان را به او بدهند، تا هم مفتخرش کرده باشند و هم ازش قدردانی کرده باشند. بهم نصیحت کرد که هیچوقت لباسکهنۀ دیگران را قبول نکنم. بهم گفت که همیشه لباس کار خودم را بپوشم. این را آن شب گفت. از صدقه حرف زد و گفت که چقدر از صدقه نفرت دارد. از حرفزدن حرف زد، از گفتوگو مثل گفتوگوی دوتاییمان، نه تکرار طوطیوار حرفهای مالکان. گفت هیچوقت عذرخواهی نکن. تحمل شلاق بهتر است تا شکایت و عذرخواهی. اگر قرار است جانت را در ببری، بهتر است بدون اینکه حتی بگویی «از قصد نکردم« یا «حالم خوش نیست» این کار را بکنی. مرا به خودش چسباند. تپش قلبش بیرمقتر از تپش قلب مارمولکهای صحرایی بود که گاهی اوقات توی خرابههای قسمت مستخدمها شکار میکردم.
دنگراسیانو میگفت صدقه دشمن حیثیت آدم است. میگفت غرور گناه نیست، غرور فقط حیثیت است. بعد همانجورکه زیر پتوی پشمیای که بهجای بالشش بود، میگفت غرور حق نیست، حیثیت است.
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂📚 #کارلوس_فوئنتس (۱۹۸۵). گرینگوی پیر. ترجمۀ عبدالله کوثری (۱۳۹۳). چاپ اول. تهران: انتشارات ماهی.