...
بهیاد میآورم یکبار زن خلبانی نخواست با من دیدار کند. تلفنی به من گفت: «نمیتونم... دوست ندارم خاطرات رو دوباره زنده کنم. من سه سال جنگیدم. سه سال خودم رو زن حس نکردم. انگار بدنم مُرده بود. در این مدت عادت ماهانهای در کار نبود و هیچ احساس و میل زنانهای نداشتم. و این درحالی بود که خیلی زیبا بودم. وقتی شوهر آیندهم بهم پیشنهاد ازدواج داد، تو برلین، نزدیک رایشتاگ بهم گفت "جنگ تموم شد، ما زنده موندیم. خیلی خوششانس بودیم که زنده موندیم. با من ازدواج کن." من میخواستم بزنم زیر گریه، فریاد بکشم، بزنم زیر گوشش! یعنی چی با من ازدواج کن؟ الان؟ میون اینهمه کثافت، شوهر کنم؟ وسط دودهها و آجرای سیاه؟ به من نگاه کن ببین من تو چه وضعیتی هستم! تو اول از من یه زن بساز؛ برام گل بیار، ابراز علاقه کن، حرفای قشنگ بزن. اینقدر دلم میخواد یه کسی این کارو برام بکنه! اینقدر منتظر چنین لحظاتی هستم! نزدیک بود بزنم زیر گوشش. واقعاً میخواستم بزنمش. یکی از لپهاش حسابی سوخته و سرخ بود و من دیدم؛ اون همهچی رو فهمیده، روی همین گونهی سوختهش اشک جاری بود. حتی خودم چیزی رو که بهش گفتم باور نمیکنم؛ "آره، زنت میشم."
اما نمیتونم این چیزا رو براتون تعریف کنم. توانش رو ندارم. برای اینکه تعریفشون کنم، باید یهبار دیگه تو این لحظات زندگی کنم...»
@SazoChakameoKetab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂📒#جنگ_چهره_زنانه_ندارد👤#سوتلانا_آلكسيويچ 🔃#عبدالمجید_احمدی