...
یکی ما رو لو داد...!
آلمانی ها فهمیدن که کمپ پارتیزانا کجاست...
جنگل و راه های ورودی به اون رو از همه طرف زیر نظر گرفتن؛
ما بین بیشه های وحشی قایم شده بودیم...
باتلاق ها ما رو نجات می دادن
دشمن وارد باتلاق نمی شد، گیر می کرد و زمین گیر میشد؛
باتلاق هم ماشین آلات و هم نیروها رو قورت میداد!
چند روز... حتی گاهی اوقات «هفتهها» ما تا زیر گلو تو آب فرو می رفتیم؛
یه «بیسیمچی» زن با ما بود،
اخیرا زایمان کرده بود،
کودک گرسنه بود و شیر می خواست...
اما مادر خودش هم گرسنه بود!
شیر نبود و نوزاد گریه میکرد؛
دشمن نزدیک بود
_ با سگ ها _
اگه سگ ها صدایی میشنیدن،
همه مون می مردیم!
گروهمون حدود سی نفر بود، می فهمید؟
بالاخره تصمیم گرفتیم
هیچ کس جرأت نکرد دستور فرمانده رو منتقل کنه،
اما مادر خودش قضیه رو حدس زد...
قنداق نوزاد رو تو آب فرو برد
و مدت زیادی همون جا نگه داشت!
نوزاد دیگه گریه نمی کرد...
هیچ صدایی نمی اومد؛
ما نه می تونستیم سرمون رو بالا بگیریم...
نه می تونستیم تو چشمای مادر نگاه کنیم...
نه تو چشمای همدیگه !!!
@Sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#سوتلانا_آلکساندرونا_آلکسیویچ📚#جنگ_چهرهٔ_زنانه_ندارد