زن های خانواده، از دَم، تسلیم و قربانی بودند: لوبا ، خانم ادریسی و رحیلا، هر یک پذیرندهی تقدیر محتوم. نه پرتگاهها را می شناختند، نه ژرفای رنج، عشق و مرگ را. سلسلهی زنهای زیبا و با قریحه: نیلوفرهای سپیدی که بر سطح برکهی اجدادی میشکفتند و پس از مدتی میپژمردند. آن تیرهی زنان پریوار که سال ها بین ستونها رفت و آمد کرده بودند و آهها را فروخورده بودند...
جوان تبسمی کرد: «اذیت نکن! کتاب یگانه چیزیست که نیاز به محافظ ندارد.»
چشمهای وهاب دودو زد: «چرا؟»
- «چون به تملک در نمیآید.»
: «از دید شما هیچ چیز مالکیت نمیپذیرد.»
جوان سر را پایین انداخت، سطری خواند و زیر لب گفت: «بله، احساس تملک غریزهای عقبماندهاست.»
: «ولی هر آدمی میل دارد چیزهایی را هر چند محدود، از آن خودش بداند و من به دو چیز وابستهام: خاطرهای از کودکی و کتابخانهام.»
#خانه_ادریسیها#غزاله_علیزادهامروز سالروز مرگ غزاله علیزاده که در سال ۱۳۷۵ در جواهر ده رامسر به زندگی خود پایان داد و قبل از رفتنش نوشت: "تنها و خستهام برای همین میروم. دیگر حوصله ندارم. چقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به
خانهای تاریک. من غلام
خانههای روشنم …"
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂