کودکی شیرین
با زایش نور
با رویش مهر، بخش نُه
نوشتهی اطلس اثنیعشری
مادر برای شیرین، بارها از تیسفون و بغداد گفته بود...تیسفون و بغداد...این نام کتابی بود که شیرین دعا میکرد زودتر چاپ شود، پیش از آنکه دیر شود. وقتی کتاب چاپ شد، او دواندوان به سوی مادر رفت که در بیمارستان بستری بود، و آنگاه پیش از آنکه مرگ فرا رسد، شیرین کتاب را به مادرش نشان داد با گفتن این سخن: "مادرم چشم بگشایید چیز مهمی برایتان آوردهام!"مادر چشم باز کرد و نام کتاب را خواند: تیسفون و بغداد در گذر تاریخ...و این آخرین کلماتی بود که شیرین از مادر شنید. شیرین، کار را به انجام رسانده بود. پیش از درگذشت مادر، زنی که تا انتهای تیرهی تاریخ را با دستهای چیره و چالاک صنعتگران به او نشان داده بود. با یاد مادر زیر لب گفت: مهربانو...مهربانو...و بغض گلویش را فشرد. یادآوری دقت و پشتکار مادر در وزن کردن سکهها و نوشتن گزارش، همچنان برای شیرین درس صداقت و پشتکار و مهرورزی بود...و این که چهگونه آن زن به هر لحظهای چنگ میزد تا زمان از دست نرود و عاشق بود به معنی عارفانهی آن...شیرین هنوز هربار شعر سعدی و حافظ و مولوی را میخوانَد یا بیتی از شاهنامه فردوسی، همچنان خود را در محضر آن خانوادهی عزیز میبینَد.
این چشمه که از درون او میجوشد، سرچشمههای نهانی دارد، و آن همانا نیروی وجود عزیزانی است که همچنان او را حمایت میکنند. هنوز بوی قهوهی تُرک یعنی آقا محمد آمادهی پذیرایی از مهمانان پدربزرگ است، هنوز دیدن جوهر سبزرنگ امتداد یاد پدربزرگ است و تاریخ مشروطه....به یاد آورد زمانی را که پدربزرگ به او میگفت: "تو روزی زنی بزرگ خواهی شد و کارهای مهم انجام خواهی داد..." و اندوه شب بیست و یکم بهمن ماه ۱۳۳۴ وقتی پدربزرگ از دنیا رفت، دلش را پُر کرد و با خود گفت: "آیا چنان بودهام که او میخواست؟"
حق این است که شیرین، جانی شیفته دارد و سری پُر شور...و از چنان غیرتی سرشار است که نمیتواند بیکار بنشیند.
با خود میگوید: "مینویسم تا کتابهای بسیاری که در آتش سوخت، از یاد نرود. کوشش من امتداد وجود نویسندگانی گمنام است تا همّت بلندشان برقرار مانَد. من رنج مقدّس آنان را ادامه میدهم. مینویسم تا کتابهایی که در آتش سوخت از یاد نرود. من باید بنویسم و دست از طلب بر ندارم تا کام من برآید و کامها برآید."
در روزهای پرستاری و پذیرایی از همسر (و سپس، درگذشت آن عزیز بیبدیل) تنها چیزی که شیرین را تسلی میداد، همین نوشتن و خلق کردن چیزی بود، از دل پژوهشی دیرین سال...
او همواره این غيرت و بر سر کار شدن را هم از برکت خانوادهای میداند که راه را برای او هموار کردند. برخی صفات نیک اخلاقی باید از خانواده به انسان برسند و با آموزشی آغازین در پرورشی مداوم، ریشه و پی محکمی در وجود ما پیدا کنند. شیرین این بخت بلند را داشت که صفتهای نیک در وجودش به خوبی ریشه دوانَند. و اصلا جانش از طلب و همّت و کوشش و پویش سرشار باشد.
او به خود میگوید: "اکنون که این تفضّل شامل حال تو شده و با این سَبک آموزش و پرورش، جان تو با کار و پژوهش آرام میگیرد، پس قلم بر زمین مگذار!"
برای چند لحظه تابستان چهارده سالگی چه زنده و پُررنگ پیش چشمش آمد...به وقت خواب بعد از ظهر در باغ، زیر سایهی درختان مینشست و داستان آنژگاردین را ترجمه میکرد... هنوز و همچنان چيزی مثل جوشش درون گیاه، وجود او را سرشار میکند. رویش، رفتن رو به سوی نور...
http://t.center/AtlasiNameh