کودکی شیرین
با زایش نور
با رویش مهر، بخش یک
نوشتهی اطلس اثنیعشری
ایستاده بود و از پنجره بیرون را تماشا میکرد. چند روزی بود که اينجا در تورنتو دیگر برف نمیبارید. تپهها سفید بود و برفها یخزده. گمان کرد آنچه از دور پیداست روباهی است که جست و خیز میکند. بغض گلویش را فشرد: "من در نظر تو روباهی هستم مانند صدهزار روباه دیگر؛ ولی تو اگر مرا رام کنی، یکی به دیگری احتیاج خواهیم داشت. تو در دنیا برای من بیهمتا خواهی بود و من هم همچنین. رامشدن یعنی آفریدن رشتهی پیوند..."
هنوز پس از این همهسال، داستان شازدهکوچولو چشمانش را تَر میکرد. دلش خواست دوباره نقاشیهای کتاب را با مدادرنگی بِکِشَد...چنانکه این کار را کرده بود بیش از پنجاه سال پیش از این...داستان را ترجمه کرده بود و نقاشیهای کتاب را خودش کشیده بود، بالای هر متن...درست مانند اصل کتاب از آنتوان دوسنت اگزوپری.
از پنجره بیرون را نگاه کرد. چند روزی بود که دیگر برف نمیبارید. تپهها سفید و برفها یخزده بود. مردی آن دورتر، برفهای یخبسته را به سختی پارو میکرد.
یادها او را بُرد به صبح برفی روزی که باید به مدرسه میرفتند...در راه، مردی بود که برفها را پارو میکرد...تهران آن سالها زمستان پُربرفی داشت. شیرین در راه مدرسه کلاغها را میدید که پیوسته قارقار میکردند و آسمان را که سنگین بود.
او با دیدن تپههای پُربرف در خیال خود گردنههای برفی آذربایجان را دید. گردنههای راه بازگشت پدر از تبریز به تهران...گردنهی شبلی، گردنهی قافلانکوه...پدر رفته بود در تبریز دانشگاه تأسیس کند. گاهی که فرصتی مییافت به خانه میآمد، و در این راه دور تا برسد به تهران چند گردنهی برفی بود و سرمایی سوزان! با همهی سختیهای راه و دشواری کار، پدر در انجام مأموریت خود سرفراز شد، و راه دور و کار سخت، هیچ رخنهای در ارادهی او پدید نیاورد. پدر، دانشگاه تبریز را دانشکده به دانشکده ساخت، گردنه به گردنه...همین مأموریت پدر و گذر از گردنههای شبلی و قافلانکوه در خانواده، مَثَل و تمثیلی شده بود در گذر از سختیها (مثلا میگفتند: از شبلی گذشتید؟ یعنی کار سخت به انجام رسید؟)
باز دلش لرزید از یادهای دور...
پس از زمستان برفی، پیش از آن که نوروز فرا برسد، روزی در اسفندماه سال ۱۳۷۵ بود که پدر از دنیا رفت. پدر تمام عمر نوشت و کار کرد و تدریس کرد و تأسیس...همیشه کتاب دستش بود. همیشه از دورهای زمان چیزی میگفت.
روزی را پیش چشم آورد که در باغ خانه، بازی میکرد، در بعد از ظهری از روزهای هفت سالگی. پدر به خانه آمد و او دوید به سویش. پدر کیفی پُر از کتاب به دست، و بغلی از کتاب در بر، از لابهلای کتابها روی او را بوسید. این درست همان دَمی بود که شیرین با خودش گفت: "میخواهم تاریخ بخوانم مثل پدر و با بغلی از کتاب به خانه بیایم مثل پدر و استاد دانشگاه بشوم در رشتهی تاریخ، مثل پدر!"
زمان گذشته بود سالهای سال...با این همه بوی پدر چه زنده بود.
بغض گلویش را فشرد و با خود گفت:" همواره در کنار شما هستم. پدر و مادر خوبم، پدربزرگ و مادربزرگ عزیزم، و همواره در باغ کودکی، در خانهی مهربانی..."
و باز بخشی از شازده کوچولو به یادش آمد و زیر لب زمزمه کرد: "همهی آدمبزرگها در آغاز بچه بودند، ولی خیلی کماند کسانی که این دوران را به یاد آورند..." و با خود گفت اما من چه خوب همه چیز را به یاد دارم...
دورها در برف، باز انگار روباهی بود که میدوید. درختها بلند و آسمان سنگین از ابر...
مادرش در موزه به او ظرفهای کهن باستانی را نشان میداد و میگفت: "شیرین جان...مردم در روزگار دور برای نشان دادن آسمان یک پرنده میکشیدند شبیه عدد هفتِ باز، پرنده در افق یعنی آسمان..."
در کودکی، پرنده برای او بلبل و چرخریسک و گنجشک بود. در حیاط خانه، مرغ و خروس بود با جوجهاَکهای زیبا، کبوترها که چرخ میزدند و دانه برمیچیدند و بوقلمونی که پرهای رنگین داشت، و یک قناری عزیز...و آسمان، پاک و دور و بینهایت بود.
او سر بلند کرد و پرندهها را به شکل عدد هفت دید در آسمان تورنتو...زمستان در گذر بود و دیگربار بهار و سال نو فرا میرسید. هر سال زمستان که تمام میشد، او دوباره به یادهای کودکی بازمیگشت. همانطور که نوروز یادآوری زمان اساطیری است، برای شیرین هم زمان اساطیری کودکی او زنده میشد.
بیاختیار زیر لب خواند: بهار است و بهار است و بهار است/ گل سرخ و سفید و لالهزار است// بهار مرد و زن عید است و نوروز/ بهار عاشقان دیدار یار است//این دوبیتی باباطاهرعریان را مادر پدرش به خط خوش نوشته بود و از او مانده بود به یادگار...مادر پدر، خاورسلطان بانو، یک سالی پیش از تولد او درگذشته بود. خط خوش او در نظرش آمد و شعر را دوباره خواند. چهگونه همهی آنان که رفته بودند در او میزیستند همچنان، حتی مادربزرگی که هرگز ندیده بود؟
http://t.center/AtlasiNameh