او «نویسنده» بود
پرسید: شغلتان چیست؟ چه میکنید؟
گفتم: دانشآموزم.
گفت: نویسندهام.
و شروع کرد به تعریف کردن از داستانی که در حال نوشتنش بود و گفت قصد دارد آن را به چاپ برساند.
نمیدانم نگاههایم به او از چه جنسی بود. شاید حسرت؟ حسادت؟ غبطه؟
من هم آن موقعها مینوشتم اما هیچوقت جسارت این را نداشتم که نام «نویسنده» برخودم بگذارم.
من هم مثل او در حال نوشتن یک داستان بودم. اما هیچوقت برای کسی تعریفش نکردم.
چند سالش بود مگر؟
یک دخترِ یازده دوازده ساله.
چطور او میتوانست یک نویسنده معرفی شود، تشویق شود و داستانش شنیده شود، اما من نه؟
چرا خودم را لایق نامِ «نویسنده» نمیدانستم؟
من از آن دختر خردسال چه کم داشتم؟
حال شش سال میگذرد و من هنوز هم خودم را لایق نام مقدس «نویسنده» نمیدانم.
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#یادداشت_های_من