مرا ببخش اما...
بعد از کلی موش و گربه بازی، بالاخره یک جای خلوت مرا گیر آورد و گفت:
_باید حرف بزنیم.
_چیزی برای حرف زدن نیست.
_چطور میتونی یه جوری رفتار کنی که انگار هیچی نشده؟
_ازم توقع داری چی کار کنم؟
_یه توضیح. فقط با یه جمله نمیتونی بذاری بری.
_توضیحم ممکنه شکننده باشه.
_بگو.
_دوستت ندارم.
...
_ ول ولی تو گفتهبودی منم دوستت دارم.
_بعدا فهمیدم.
خشم پردهای روی چشمانِ معصومش کشیدهبود و این مرا میترساند.
_دروغ میگی. پای یکی دیگه وسطه نه؟
پوزخندی زدم.
_کاش اینطوری بود. منو ببخش.
_ببخشم؟ برای اینکه دوستم نداری؟
یا برای اینکه دلمو شکستی؟ یا برای اینکه...
_برا همه چیز خب؟ سعی کن فراموش کنی.
خندید و سرش را چرخاند. بعد دوباره گفت:
_چه راحته برات. فراموش کن. دوستت ندارم. بازم همه چیز رو داری با یه جمله تموم میکنی.
نفس عمیقی کشیدم و فقط با ناامیدی نگاهش کردم.
_هنوزم...
حرفش را خورد. لبانش را بر هم فشرد و در آخرین نگاهی که به من انداخت، بغضی به درِ چشمانش رسیدهبود که با رفتنش بیصدا شکست.
✍ساحل خسروی
➡️@sahelahkh
#یادداشت_های_من