روزنگاشت/سحر بلنداختری

Канал
Логотип телеграм канала روزنگاشت/سحر بلنداختری
@saharbolandakhtarПродвигать
48
подписчиков
14
фото
4
видео
52
ссылки
من بدترین نویسنده ی جهان هستم و علاقه مند به اشتراک گذاشتن داستان ها و روزانه‌هایی با شما عزیزان
К первому сообщению
دردِ ننوشتن

امروز فصلهای آغازین کتابِ «چرا نویسنده‌ی بزرگی نشدم» را به قلمِ «بهار رهادوست» خواندم. کمی بهم ریختم. از این‌که نویسنده آن‌قدر راحت می‌توانست گذشته‌اش و پدری که به دخترِ نویسنده‌اش افتخار می‌کرد را در نوشته‌هایش بیاورد.

گمان نمی‌کنم هیچ نویسنده‌ای تازه کار یا حتی با قلمی آب‌دیده نتواند از خودش و خاطراتش بنویسد، مگر تنها به یک دلیل. هیچ خاطره یا لحظه‌ی درخشانی را در گذشته‌اش نیابد. منظورم بردنِ جایزه‌ و یا کسبِ افتخار و مقامی خاص میانِ اطرافیان و جامعه نیست. منظورم همان لحظاتِ گرم و شادی که می‌تواند در خانواده‌ها برای تعریفِ خاطره باشد.

فرض کنیم من انسانی باشم که هیچ لحظه‌ای در زندگیِ شخصیِ خودم احساسِ شادی نکرده باشم. اغلبِ لحظاتِ زندگی‌ام با شرم و خجالتی همراه بوده باشد. نتوانسه باشم معنا و مفهومی فراتر از دست و پنجه نرم کردن با تعصّبات و موانعِ فرهنگی در خانواده و اجتماع را در طولِ عمرِ خویش تجربه کنم. هیچ‌گاه معیارها و ارزش‌های من برای اطرافیانم ارزشی نداشته است. هیچ‌گاه روزهای درخشانم در چشم دیگران جز اتلافِ وقتی بیش نبوده است. هیچ‌گاه برای هیچ‌کدام از حرف‌ها و خواسته‌هایم کسی تره‌ای هم خُرد نکرده است. چگونه شروع کنم به نوشتن وقتی در عمل چیزی برای گفتن ندارم؟

احساس می‌کنم نویسنده باید یک مجلس گرم‌کن باشد. کسی که با ورودش همه را چنان شیفته‌ و سراپاگوشِ قصّه‌هایش کند که هیچ‌گاه برای آن‌ جمع تمام‌شدنی و تکراری نباشد. من درست در نقطه‌ی مقابلِ نویسندگی‌ام. دور افتاده‌ترین انسان همان مجلسِ که دور از جمع و از گوشه‌ی اتاق، رشک‌وار و ملتمسانه به جایگاهِ آن مجلس گرم‌کن خیره می‌نگرد. خود بازنده‌ی همیشگی و افتاده از چشمِ اطرافیان، در گوشه‌ی دیوار کز کرده است. به گونه‌ای که اگر می‌شد دلش می‌خواست زمین دهان باز کرده و او را برای همیشه ببلعد.

نوشتن سخت است وقتی رؤیای تو از نوشتن، به تصویر کشیدنِ زندگی‌ای باشد که نتوانستی در واقعیت داشته‌ باشی، اما برای این‌که بتوانی نوشتن را بیاموزی باید از همان واقعیت‌های دردناک بنویسی. نوشتن سخت است زیرا نمی‌دانم چطور گذشته‌ای رقّت‌بار را به تصویر بکشم. چگونه بنویسم وقتی از هر زاویه‌ای که به آن گذشته‌ی تلخ می‌نگرم، قادر به بیانِ روایتی نیستم که از آن شرم‌سار نشوم و یا کسی را از خود نرنجانم؟ منی که در تمام طولِ زندگی‌ام صورتکِ انسانی ساده و احمق را بر چهره‌ام زدم تا دیگران را نرنجانم و زندگی را بر خود حرام کردم، حالِ از کدام زندگیِ نکرده بنویسم؟ از کدام خاطرات خوبی که نداشتم بنویسم؟ از کدام روزهای سپری نشده بدون استرس و احساسِ امنیت بنویسم؟ از کدام روزی که به روزمرّگی نگذشته است بنویسم؟

سحر بلنداختری
شهرِ خاکستری

عجیب است حالِ پریشانِ این روزهای ما. ترس از تفریح کردن. ترس از پس‌انداز نداشتن، ترس از دنبالِ آرزو رفتن، ترس از عمل کردن و به نتیجه‌ای نرسیدن، ترس از اشتباه کردن، ترس از دست روی دست گذاشتن و کاری نکردن، ترس از تنبلی کردن، ترس از حسرتِ چیزی بر دل ماندن، ترسِ از دست دادنِ چیزهای با ارزش، ترس از نادیده گرفته شدن، ترس از روزهای نیامده، ترس از تکرارِ گذشته‌های تلخ، ترس از مُردن و گاهی حتی ترس از نفس کشیدن.

همه‌ی این ترس‌ها دلیلش هرچه هست، بی‌پولی، بی‌عزّتِ نفسی، بی‌اعتمادی به یکدیگر، ناتوانی در کنترلِ وضعیت، ناتوانی در بروز درد و احساس، ناتوانی در شریک شدنِ غم‌ها، با انزوای هرچه بیشترِ ما بدتر می‌شود. بلایی که اینترنت و صفحاتِ اجتماعی بر سرمان آورده‌اند، زبانی که با گم‌شدن در این صفحه‌ها هر روز بیشتر از خاطره‌ها و یادمان فراموش می‌شود، حرف یا کلامی که برای شروعِ آداب و معاشرت بر زبان‌ها جاری نمی‌شود، ما را منزوی‌تر می‌کند. افکار بیمار را در ما برمی‌انگیزد، آرامشِ ذهن و جسم‌مان را با کابوس‌های شبانه و اضطراب‌های همیشگی از ما می‌گیرد.

خیلی از پیشنهادی که در وبینارِ نویسنده‌ساز شد استقبال می‌کنم. از این‌که گروه‌هایی از نویسندگان گردِ هم آمده و با یکدیگر کار کنند.

دلم می‌خواهد بیشتر در تبادل با انسان‌هایی باشم که دردِ مرا می‌فهمند، دغدغه‌هایی همچون من دارند، مرهمی بر زخم‌ها و پریشان‌روزهای زندگیِ منند، به من می‌آموزند، نوشته‌هایم را می‌نگرند و با نظرهایشان به من پر و بالِ انگیزه و رشد در نوشتن را می‌دهند، مرا حمایت می‌کنند، به من اجازه‌ی همذات‌پنداری با دردهای خودشان را می‌دهند، در کنارِ کتاب و نوشتن، رفیقِ گرمابه‌گلستانم می‌شوند. رنگِ مهر و انسانیت را به این زندگی شهریِ خاکستری و بی‌معرفت می‌پاشند.

سحر بلنداختری

https://t.center/saharbolandakhtar
خزان

دیده‌ای آن برگِ دور از شاخه در دستانِ باد
می‌سُراید مرثیه در سوگِ مرگِ جان‌گداز
نورِ اختر رخت بست از بسترش شد خشکسال
تار و پودش محو شد از زخمه بر چنگِ خزان

سحر بلنداختری
Adagio
VA
Wolfgang Amadeus Mozart- Piano Concerto no 23.Adagio
✍️ از سوگ تا صلح

یک بار در وبینارِ نوشتیار صحبت از این موضوع شد که اگر سبد فیلم‌ها، سریال‌ها، کتاب‌ها، موسیقی‌ها و هر چیزِ دیگر را آگاهانه و گزیده انتخاب کنیم، کم‌کم، بدونِ این‌که متوجه شویم، دیگر مصرف‌کنندگان هر کالایِ تولیدیِ دمِ‌دستی نخواهیم بود. در موردِ خودم چیزی که بیشتر مرا به این موضوع رساند، موسیقیِ کلاسیکِ غربی بود. از همان زمانی که به طورِ جدی به نواختنِ پیانو و گوش سپردن به قطعاتِ موسیقیِ کلاسیک کردم، بعد از مدتی بسیاری از دغدغه‌های گذشته‌ام در من رنگ باختند.

بارزترینِ آن‌ها موسیقی بود. می‌توانم به این موضوع در خودم افتخار کنم که در این پانزده سالِ اخیر گوش‌هایم را به پای هیچ‌کدام از این چرندیاتی که به نامِ موسیقیِ پاپِ ایرانی تولید می‌شود نسپرده‌ام. شاید روزهایی، در جشنی یا مهمانی‌ای، زمانی که لبی تر می‌کردم و کلّه‌ام پر تب و تاب بود، بدونِ آن‌که به اشعار حسّی داشته باشم، در کنارِ جمع می‌چرخیدم و می‌رقصیدم. اما گویی چیزی در من مرده بود. دیگر با گوش دادنِ به هیچ‌کدام از آن موسیقی‌ها لذتِ و رهایی‌ای که در دورانِ نوجوانی با موسیقیِ پاپ داشتم را حس نمی‌کردم. شاید هم دلیلش به کمی قبل‌تر از موسیقیِ کلاسیک بازگردد. دلیلِ کمی بی‌رحمانه اما در عینِ حال درمان‌گر. اصلن چه شد که به سمتِ موسیقیِ کلاسیک رفتم؟

شاید دلیلی کمی کلیشه‌ای شده اما چنان با نفوذ در اکثرِ انسان‌ها باشد، که هیچ‌گاه نقشش کم‌رنگ یا محو نگردد. خیلی از انسان‌ها بعد از تجربه‌ی شکستی تلخ و لمسِ فقدانِ بزرگِ آن، به سراغِ هنر و فلسفه می‌روند. من در رویارویی با غمِ از دست دادنِ پدرم دیگر چیزی که خرسندم کند را نمی‌یافتم. دیگر آن دخترِ صاف و ساده و خیال‌بافی نبودم که جلوی آینه با آهنگ‌های شش و هشتی برقصم و غرقِ در لذت شوم و یا بخواهم با اتفاقات و ماجراجویی‌های هیچ و پوچ، به قولِ هم‌سن و سالانم، «جوانی کردن»، احساسِ پوچی، نفرت، خشم، تلخی، غم و هزاران حسِ دیگری که مرگ به من هدیه کرده بود را انکار کنم.

من به دنبالِ تسکینِ دردم بودم و نه ماله‌کشیِ آن. موسیقی برای من همچون یک درمان‌گر بود. گویی با همذات‌پنداری با فراز و فرودهای موسیقیِ بی‌کلام، زندگانی‌ام را برای گوشی شنوا تعریف می‌کردم. با زدنِ بر روی ساز رنج‌هایم را فریاد می‌زدم. و با ریختنِ اشکی در خلوت، دردهایم را به آغوش می‌کشیدم. بدنِ رنجور و زخمی‌ام از جنگِ با سوگِ مرگ را پشت سپرِ پیانو و موسیقی کلاسیک می‌نهانیدم تا به صلح و آتش‌بس با زندگی برسم.

شاید اگر برای نزدیکانم تعریف می‌کردم که با سمفونی شماره‌ی نهم بتهوون، موومانِ کُرال، احساساتی می‌شدم و برای زندگیِ دشوارِ بتهوون گریه‌ام می‌گرفت دیگران می‌خندیدند. اما داستانِ غم‌انگیزِ بتهوون در فراز و فرودهای قطعاتی که ساخته بر موسیقی‌دان‌های کلاسیک دنیا پنهان نیست. ردِ زندگی آهنگ‌سازان در قطعاتشان همچون قهرمان‌های داستان‌های موردِ علاقه‌مان، حسِ همذات‌پنداری را در ما به گونه‌ای بیدار می‌کنند گویی ما به زندگی‌نامه‌ی آن‌ها گوش می‌سپاریم.

همین حسِ همذات‌‌پنداری گویی رنگ و معنایی از حقیقت زندگی را به من می‌بخشیدند. گویی سرتاسرِ زندگی همه‌ی ما انسان‌ها همچون موسیقیِ کلاسیک پرفراز و نشیب است و برای این‌که چیزی جز درگیری‌های روزمره‌مان باشیم و حقیقتی بالاتر از وراثت و فطرتِ رقابت‌جویمان، باید به روح و ذهنمان بازگردیم و ریشه‌هایمان را در آن بیابیم، حتی اگر نتوانیم چیزی تازه و بدیع به آن بیفزاییم.

این تغییرات، کم‌کم، جنبه‌های دیگرِ زندگی‌ِ من را نیز متأثر کرد. در انتخابِ فیلم‌ها، سریال‌ها، شرکت در جمع‌ها، موضوعِ صبحت‌ها، دیدنِ نقاشی‌ها و به خصوص در این روزها انتخابِ کتاب‌ها و جنسِ محتواها. به گونه‌ای که دیگر هیچ وجهِ اشتراکی بین چیزهایی که خودم می‌پسندم و چیزهایی که اطرافیانم می‌پسندند نمی‌یابم. شاید هنوز خیلی کار داشته باشد تا این سنجیده گزینی آن‌طور که حقیقتن باید باشد در من شکل بگیرد اما شکرگزارم از این که هر روز بیشتر از روزِ گذشته انتخاب‌هایم محدودتر می‌شوند.

پی نوشت: عنوان را با تقلّب از «چت جی‌پی‌تی»، «هوشِ مصنوعیِ مقاله‌نویسی» برداشتم. زیرا به تازگی به بازیِ پرسیدنِ نظرش در مورد روزانه‌هایم علاقه‌مند شدم.

سحر بلنداختری

https://t.center/saharbolandakhtar
بچه شعر

می‌سُـرد اشـک‌هایش از ابـرکـانِ شـعرها
تا نم‌نمک لب تر کند از نوشِ شهدِ واژه‌ها
در پی سرچشمه‌‌هایی می‌شکافد صخره را
تــا بـجـویـد اسـتـعـاره در دلِ امــواج‌هــا


سحر بلنداختری
ماته بر خلاف متخصصانِ همکارش، کنجکاوانه به شناختِ بیمارانش می‌پردازد. با دردِ دل و گوش سپردن به حرف‌های آن‌ها و اعضای خانواده‌شان، رابطه‌ای عاطفی با آن‌ها برقرار می‌کند. با کند و کاو در گذشته‌های آن‌ها به ریشه‌ی پیدایشِ رفتارِ واپس‌گرایی عاطفی در آن‌ها می‌رسد. ریشه‌ی این الگو چیزی نیست جز اشتباهات خواسته و ناخواسته‌ی تربیتیِ اطرافیانِ آن‌ها در کودکی. درون‌ریزیِ عاطفی و عدمِ تواناییِ نه گفتن این افراد به برخی امور از همان دورانِ کودکی در آن‌ها چنان نهادینه می‌شود که استرس‌، خشم و غمی که بدنِ این افراد در پاسخ از این درون‌ریزی‌ها بروز می‌دهد، موردِ توجه و اهمیّت قرار نمی‌گیرد و سرکوبِ این احساسات تا جایی ادامه می‌یابد که به شکلِ بیماری‌های خود‌ایمنی در این افراد بروز می‌کند.

این کتاب با روایتِ داستان‌هایی از زندگی‌های کم و بیش مشابهِ بیمارانِ درگیر با این بیماری‌ها، در پیِ اثباتِ علمی و آماری از تأثیرِ واپس‌گراییِ عاطفی در روندِ تخریبِ بافت‌های عصبی و یا شکل‌گیریِ سلول‌های سرطانی و بروز بیماری و مرگ و میر در آن‌ها است.

در این کتاب ما با روایت‌هایی تکان‌دهنده از زندگیِ افرادِ ناشناخته و یا سرشناسِ زیادی چون «ژاکلین دوپِرِ»، ستاره‌ی سولو نوازِ ویولن‌سل که در اواخرِ عمر دچارِ اسکلرودرمی (MS) شد و «استفان هاوکینز»، دانشمند و نابغه‌ی کیهان شناسی که از بیست و یک سالگی مبتلا به بیماریِ اسکلروزِ جانبیِ آمیوتروفیک (ALS) بود، رو‌به رو می‌شویم. روایت‌هایی که شما را به بازنگری در گوشه و کنار خاطراتِ مشابهِ زندگی‌تان وامی‌دارد.

در این دو روز تنها توانستم چهار فصلِ اولِ این کتاب را بخوانم و هیچ چشم‌اندازی از فصل‌های بعدیِ آن ندارم. اما به راستی که نویسنده‌ی آن عنوانی برازنده‌تر از «وقتی که بدن نه می‌گوید» را برای این کتاب نمی‌توانست بیابد. قلمِ این کتاب به قدرتِ و رساییِ معنایِ عنوانش بسیار درخشان است.

سحر بلنداختری
https://t.center/saharbolandakhtar
✍️ برداشتی شخصی از کتابِ « وقتی که بدن نه می‌گوید»

روزِ گذشته در کنارِ کتابِ «رها و ناهشیار بنویسیم» دو فصلِ اولِ کتابِ «وقتی که بدن نه می‌گوید» به قلمِ «گابور ماته» را نیز آغازیدم. متنِ کتاب به شدّت برایم تکان‌دهنده بود طوری که نمی‌توانستم آن را زمین بگذارم. این کتاب نه از نوعِ داستان‌های معمایی و یا فانتزیِ پرهیجان است که انسان را به وجد بیاورد و نه نیازی به مقدمه‌ای گیرا دارد. زیرا گوهره‌ی اصلیِ این کتاب، افشای حقیقتی تکان‌دهنده‌ است که حیاتِ زندگیِ بسیاری از انسان‌ها در گروِ آن است. تنها با خواندنِ چند صفحه‌ی آغازین آن، شما را به ادامه‌ی خواندنش وا می‌دارد.

کتاب در دسته‌ی روان‌شناسی قرار دارد و ایرادِ بزرگِ ماجرا هم در همین است که ما می‌‌پنداریم، این کتاب، تنها قرار است مطالبی در بُعدِ روان‌شناسی را به ما بیاموزد. اما هدفِ اصلی این کتاب یادآوری پیوندی در یادها فراموشیده است. پیوندی جدایی‌ناپذیر میانِ ذهن و جسم. پیوندی که پزشکیِ مدرن با نسبت دادن بیماری‌های جسمی به ژنتیک و اختلالاتِ فیزیکی در عملکردِ ارگان‌های بدن، مدام در حالِ انکارِ حقیقتِ تأثیرِ روان و شرایطِ زندگی انسان‌ها بر جسمشان است.

گابور ماته با خردی که در طول سالیانِ متمادی معالجه و تحقیقاتی که بر روی بیمارانِ درگیرِ بیماری‌هایِ خودایمنی مانند MS، روماتیسمِ مفصلی، ALS، سرطان و بیماری‌های مشابه داشت، به الگویِ رفتارِ روانیِ مشابهی میانِ آن‌ها در طولِ حیاتشان رسید. الگویی که در کتاب آن را «واپس‌گراییِ عاطفی» خطاب می‌کند. هنگامی که کودکی در شرایطی که توانایی بروز احساسات و کنار آمدن با آن‌ها را در خانواده ندارد و خود ناچار است نقشِ مراقبت کننده در خانواده را بر عهده بگیرد.

کافی است کمی به کودکی و نحوه‌ی تربیت‌مان بیندیشیم. چقدر برایمان تعیین و تکلیف کردند؟ چقدر در زندگی کنترلمان کردند؟ چه قدر به ما احساسِ شرم و گناه دادند؟ چه‌ قدر ما را متوحّش از ابراز حقیقتِ وجودیمان کردند؟ واپس‌گراییِ عاطفی (عدم بروزِ احساسات در ترجیح احساساتِ دیگران نسبت به خود) زمانی به الگوی رفتاری در انسان‌ها تبدیل می‌شود که آن‌ها مدام در حالِ درون‌ریزیِ عواطفِ خویش هستند تا با صدمه نزدن به اطرافیانشان از آن‌ها مراقبت کنند.

تلخیِ ماجرا در این است که این عادت مراقبتی نه از روی علاقه و میلی شخصی، بلکه از روی حسِ تکلیفی دائمی از جانبِ این بیماران تکرار می‌شود. افراد با الگوی واپس‌گراییِ عاطفی به زندگی به شکلِ مسابقه‌ی دوِ ماراتنی می‌نگرند که اگر در آن برنده نشوند با مجازاتی شدید رو‌به‌رو خواهند شد. به بیانِ ساده‌تر این‌ انسان‌ها خوبی کردن را با فداکاری و از خودگذشتگیِ افراطی اشتباه می‌گیرند. فرزندِ خوب بودن، همکارِ خوب بودن، رفیقِ خوب بودن، همسرِ خوب بودن، والدِ خوب بودن در سرتاسر زندگی آن‌ها را به دونده‌هایی فراری و هراسناک از مجازات‌های خیالی مبدّل می‌سازد. دونده‌هایی که هیچ‌گاه زمانی برای آسودنِ خویش ندارند.

ادامه در پستِ بعدی
✍️ مارپیچِ نویسندگی

به تازگی دچار سردرگمی در انتخابِ کتاب از میانِ پیشنهادهای فراوان شدم. نمی‌دانم شروع کردنِ کدام یک در پیدا کردنِ مسیرِ درست در نویسندگی بهتر است. شاید تا به حال نزدیک به ده کتاب مختلف را باز کرده و فصل‌های آغازین را خوانده باشم، اما این را هم می‌دانم که با وجودِ این‌ همه اطلاعاتِ ورودی، یادگیری‌ام بسیار ناچیز و سطحی است. فهمِ کلامِ برخی از کتاب‌ها برایم دشوار است و با مرورِ دوباره‌ی فصل‌های خوانده شده نیز این مشکل رفع نمی‌شود.

کتابِ «رها و ناهشیار می‌نویسم» را برای یافتن انگیزه و راه‌کارهایی برای روزانه‌نویسی انتخاب کردم، زیرا که با خواندنِ مقدمه‌ی آن، به مفهومِ چرایی و اهمیت روزانه‌نویسی در کسبِ مهارت نویسندگی بیشتر نزدیک شدم. اما امروز که شروع به مطالعه‌ی اساسیِ آن کردم، با توضیحاتِ نسبتن دشواری از مفاهیمی چون «جستار چیست؟» «عناصرِ آن چیست؟» «فرقِ آن با حکایت‌نویسی در چیست؟» و این‌که «چرا نباید حکایت‌نویسی را با جستار اشتباه گرفت؟» برخوردم. به این خاطر احساس می‌کنم چیزِ زیادی نیاموختم زیرا نمی‌توانستم با اطمینان این عناصر را در نوشته‌های خودم بیابم. نمی‌توانستم نوشته‌های منتشر شده در کانالم را به حکایتی بودن یا جستاری بودن تمییز دهم.

این حرفِ آقای کلانتری دائم در ذهنم می‌پیچد که مخاطبانِ کانال در انسجامِ یافتن نوشته‌هایمان به ما سرنخ می‌دهند. این را حس می‌کنم که اگر لایک و کامنت زیرِ روزنگاشتی زیاد باشد، یعنی مخاطبان بیشتری آن مطلب را پسندیده‌اند، اما اگر هیچ کامنت یا لایک خاصی دریافت نکنم، یعنی ضعیف عمل کرده‌ام. اما راهِ منسجم‌تر شدنِ نوشته‌هایم را هم نمی‌دانم. مشکلِ بزرگم در آغاز فراگیری این است که خیلی از مشکلاتم را می‌بینم اما نمی‌توانم برایشان راهِ حلی بیابم و آن‌گاه دچارِ استرس می‌شوم که در مسیری درست قرار دارم یا نه؟

خیلی وقت‌ها دلیلِ بی‌انگیزگی‌ام در نوشتن تنها نداشتنِ موضوع نیست، گیجی و سردرگمی در نداشتنِ راهِ‌ حلی برای ابهاماتم است. دلیلی است که سبب می‌شود یک روز احساسِ بی‌استعدادی کنم، یک روز احساسِ ترس از وخامتِ مسیر. یک روز احساسِ گمگشتگی کنم و روزِ دیگر احساسِ ناکارآمدی.

به راستی تمرینِ صحیح چیست؟ چه تمایزی باید بینِ خواندن و نوشتن و نکته‌های آموزشی قائل بود؟ چگونه می‌شود طبقِ عنوانِ این کتاب رها و ناهشیار نوشت در حالی‌که این همه نکته‌های نویسندگی در ذهنمان می‌پیچد؟ چگونه باید از کتاب‌ها بیاموزیم؟ چگونه مفهومِ یک شعر را کامل بازشناسیم؟ چگونه شعر بسراییم؟ چگونه عینیت و تصویر انگاری را در نوشته‌هایمان بیاوریم؟ درکِ این مفاهیم هر روز برایم دشوارتر می‌شود.

احساسِ فرودو را دارم که در مسیر رسیدن به موردور و نابودی حلقه‌ی قدرت بارها دچارِ تردید شد یا احساسِ هری را دارم که از این‌که دامبلدور را تا زمانِ حیاتش به خوبی نشناخته بود، از خودش خشمگین شد. تنها چیزی که می‌توانم برای دلداری به خود بگویم این ‌است که فرودو و هری نیز نمی‌دانستند که پایانِ مسیرشان کی و کجاست. پس تو نیز باید به مسیر ادامه دهی و یک لحظه هم از حرکت بازنمانی.

سحر بلنداختری
spring waltz a sad motive
Hyun Jung
قطعه‌ای از آهنگ‌سازِ کره‌ای به نام هیون جونگ به نامِ موتیوِ غمگین
✍️ آغوش مرگ

دستت به نوشتن نمی‌رود. مغزت کار نمی‌کند. چشم‌هایت به اطراف می‌چرخد اما چیزی را نمی‌بیند. دست‌ها و پاهایت یخ کرده است. مزه‌ی دهانت تلخ است، اشک‌هایت بی‌اختیار جاری می‌شود. حسی شوم بی‌تابت کرده است. ثانیه‌ها در اضطراب و نگرانی کش آمده است. چشمانت بی‌قرار در جستجوی امیدی می‌گردد. خاطراتِ خوشِ گذشته دور و کم‌سو به نظر می‌رسد. اندوه چه بی‌رحمانه به جانِ نبشِ قبرِ خاطراتِ دردناکت افتاده است. زخم‌های کهنه‌ دوباره دهان باز کرده است. رنج‌هایی که برای زندگی کردن وانمود می‌کردی به دستِ فراموشی سپرده‌ای مثلِ زهری در رگ‌هایت جاری می‌شود و عضلاتت را منقبض می‌کند. همه‌چیز در برابرِ دیدگانت جان می‌گیرد گویی همین دیروز اتفاق افتاده است. رویدادهایی هست که دلت نمی‌خواهد برای عزیزانت تکرار شود. خاطراتی هست که هیچ‌وقت دلت نمی‌خواهد دوباره زنده شود. دردهایی هست که دلت نمی‌خواهد کسِ دیگری آن‌ها را تجربه کند، مانند تو از هم بپاشد و ذهنش را ناامیدی و پوچی مسموم کند. نمی‌خواهی که همانند تو دیگر از زندگی لذت نبرند. نمی‌خواهی مانندِ تو حسِ گناه را تجربه کنند و مدام خود را آزار دهند. نمی‌خواهی سوگ و غم در تنهایی‌هایشان رخنه کند. نمی‌خواهی معنا و هستیِ زندگی‌شان در آغوشِ مرگ رنگ ببازد.

سحر بلنداختری
✍️ واژه‌نگاری

قبل از نوشتن، گرسنه شدم که خود بهانه‌ای بود برای ننوشتن. رفتم قهوه درست کنم که با تعدادی بیسکوییت بخورم، دیدم ساعت نزدیک به چهار است. تا دستم دورِ شیشه‌ی قهوه قفل شد به خودم تشر زدم که اگر می‌خواهی کلّ شب را مثلِ جغد بیدار بمانی، بردار قهوه را درست کن.

بعد از وراندازیِ کشوی خوراکی‌ها زیرِ گاز، به این نتیجه رسیدم یکم قوتِ قوّتی بخورم. از این غلّات و حبوباتِ تفت داده و خوارکیِ مخلوط از عدس، سویا، تخمِ آفتاب‌گردان یا کدو و یک‌ سری چیزهای عجوج‌مجوجِ دیگر که نامشان را نمی‌دانم. چون هر بار که آن‌ها را می‌بینم به یاد بلغور می‌افتم، به قولِ «عرفانِ هنربخش»، (یکی از صدا پیشگانِ کشورمان) در انیمیشنِ «بالاتر از کفتر»، که به بلغورِ پرنده‌اش می‌گفت قوتِ قوّتی، من نیز می‌گویم قوتِ قوّتی.

حتمن در طولِ زندگی برای شما هم اتفاق افتاده است که با شنیدن واژه‌هایی که بسیار بدیع و خلاقانه ساخته شده‌اند، آن‌قدر حسِ شعف و لذت به شما دست بدهد که ناخودآگاه آن واژه تکیه‌کلامتان شود. گاهی این واژه‌ها در بازارِ کاسبان یا در میانِ ادبیات رایجِ جوان‌ها است، گاهی نیز واژه‌ای یا لحنی بامزه‌ از فیلم یا سریالی با مخاطبانِ زیاد است.

کلّ دورانِ راهنمایی و دبیرستان من به باب شدنِ تکیه‌کلام‌های معروفِ بَرَره‌ای در میانِ همکلاسی‌های مدرسه گذشت. هنوز هم که هنوزه بعد از هفده یا هجده سال از پخش شدنِ «شب‌های برره»، هرگاه کسی می‌خواد به شخصِ خیالی اشاره کند، نامِ «خرذو خانِ» خیالیِ معروفِ برره به میان می‌آید.

به همان اندازه‌ای که جمله‌های آفوریسم می‌توانند روی ما تأثیر بگذارند، این‌ کلمات نیز همین تأثیر را بر ما می‌گذارند. به نظرم این موضوع در نوشتن هم می‌تواند تأثیرگذار باشد. ساختن واژه‌هایی جدید و ترکیبی از دل ترکیباتِ با معنی و بی معنی.

از دیروز تا به‌حال ذهنم درگیرِ یافتن نامی مناسب برای کانالم است. نمی‌دانم چه شد که از بینِ واژه‌های نوشتن به نگاریدن رسیدم از نگاریدن به نگارخانه رسیدم و به یادآوردم که نگارخانه واژه‌ی پارسیِ گالریِ نقاشی است.

بعد به واژه‌ی نگاشتن فکر کردم و نگاشت‌خانه. جالب اینجا بود به هر واژه‌ای که می‌رسیدم، کسی جلوتر از من آن را برای نامِ کانالش انتخاب کرده بود. از نگاشت‌خانه رسیدم به نگاشته‌ها، از نگاشته‌ها رسیدم به دل‌نگاشت و بدم نیامد. هرچند که این نام نیز تکراری بود. امروز از دل‌نگاشت رسیدم به نگاشت سرا، بعد به سرا نگاشت، بعد به سراچه نگاشت، بعد به نگاشت‌گاه که اصطلاحِ پارسیِ کالیگرافی (گرافیک در خط) بود، گاه‌نگاشت که کسی کانالِ تلگرامی با این عنوان داشت که وقایعی تاریخیِ مذهبی را در آن می‌نوشت. و در نهایت واژه‌ی روزنگاشت به ذهنم رسید، اما یکی از مقاله‌نویسانِ وب‌سایتِ ویرگول از این واژه برای روزانه‌نویسی‌هایش استفاده می‌کرد. در آخر همان روزنگاشت را برگزیدم زیرا واژه‌ی دیگری به ذهنم نمی‌رسید.

این بازی در نوشتن برایم جذاب شده است. گه گاهی در تلاش برای سرخاب و سفیداب کردن جمله‌ها در متن‌هایم می‌گردم.

فکر می‌کنم به کار بردنِ این ترکیباتِ جدید برای نوشتن داستانک و یا مطالبِ ساده مانندِ روزانه‌نویسی برای مخاطبان جذاب‌تر باشد تا این‌که بخواهم از کلمات سخت و بیگانه‌ی عربی که در برخی کتاب‌ها به قلم نویسنده‌ها با مترجم‌های ایرانی استفاده کنم. آخر وقتی این همه خودمان کلماتِ هم‌معنی داریم چرا باید از صرف‌های مختلفِ فعل‌ها و اسم‌های عربی استفاده کنیم.

فکر می‌کنم این مسئله در مورد ساختن عنوانی خوب، نام برند و یا حتی شعارهای تبلیغ‌نویسی هم اهمیّت داشته باشد. وقتی به اسم‌های کانال‌های مدرسه‌ی نویسندگی با نام‌های نوشتیار، تردیدار، جستارگاه، اهلِ نوشتن، می‌نگرم، بازاریابی و استراتژیِ تبلیغات را در آن حس می‌کنم. گویی خودِ این واژه‌ها، بهترین تبلیغ برای برندِ مدرسه‌ی نویسندگی هستند.

دیده‌اید که چگونه عریضه‌نویس‌ها جلوی ورودیِ دادگستری بساط می‌کنند و نامه‌ی شکایت‌های قضایی را طوری می‌نویسند که حتّا یک واو از آن‌ها را نمی‌فهمیم. و یا ادبیاتی که در نامه‌های رسمیِ اداره‌ها رایج است. چقدر خوب است که با واژه‌نگاری در گفت و شنودِ عادی، فرهنگِ جا افتادنِ این کلمات را به جای باب شدنِ بیشترِ واژه‌های عربی و انگلیسی فراهم کنیم.

سحر بلنداختری
چیزِ دیگری که میل و رقبتم را در آشپزی کم می‌کند آشپزیِ خورشت‌ها و غذاهای ایرانی است که زمانِ زیادی را باید صرفِ درست کردنِ آن‌ها در آشپزخانه کنم. مادرم خانمِ خانه‌دارِ زرنگی است که هم‌زمان می‌تواند چند قابلمه را روی اجاق‌های گاز اداره کند. به راحتی در حالی که در یک قابلمه پیاز را سرخ می‌کند تا به رنگ کاراملی در بیاید، در قابلمه‌ی دیگر لوبیا قرمز و سبزی‌ها را با هم کمی تفت می‌دهد. کمی که پیاز سرخ شد، تکه‌های گوشت را با ادویه به آن اضافه می‌کند و بعد لوبیا و سبزی‌ها تفت خورده را به آن اضافه می‌کند. در حینِ درست کردنِ همین دو قابلمه، برنج را هم بار می‌گذارد. او در حالی‌که در کمتر از یک ساعت قرمه سبزی را بار گذاشته است به سراغ درست کردن سالاد و مخلّفاتِ سفره می‌رود. برای من خیلی دشوار است که در کارهای خانه همچون مادرم تیز و بز باشم.

آشپزی بعد از ریاضی و فیزیک دبیرستان، دشوارترین کار در زندگی به نظرم می‌آمد. زیرا از مادرِ زبر و زرنگم در آشپزی لجم می‌گرفت و چون نمی‌توانستم مثل او باشم، اغلب بی‌خیالِ آشپزی می‌شدم. مادرِ من در کل خانمی با استعداد در کلاس‌هایی مثل خیاطی، گلِ چینی، گیپوربافی، قلاّب‌بافی و بافتنی بود که من نمی‌توانستم هیچ‌کدامِ آن‌ها را بیاموزم.

یک بار از بیکاری و بی‌حوصلگی تصمیم گرفتم گیپور بافی را بیاموزم. تنها مسئله در گیپوربافی آموختن گره زدنِ صحیح است. تنها با همان گره است که کلِّ یک بافتِ گیپور شکل می‌گیرد. چند هفته‌ای هر روز برای یادگیری‌اش وقت گذاشتم اما تمامیِ گره‌هایم کور می‌شد و من کلاّ بی‌خیالش شدم. اما مادر در عرضِ یک نصفه روز یک بافتِ با اندازه‌ی متوسط را به راحتی تمام می‌کند.

امروز کبابِ تابه‌ای درست کردم که از خانواده‌ام که یک هفته‌ای به سفر رفته بودند استقبال کنم. خوشبختانه برنجم شفته نشد و کباب هم خیلی خوشمزه شد. اما ساعت چهار بعد از ظهر فهمیدم که آن‌ها امروز حرکت نکرده و فردا می‌آیند. این خبر درست و حسابی زد به برجکم، چون نمی‌توانستم با این غذای خوش رنگ و لعاب پُز بدهم.

سحر بلنداختری
✍️ چرا آشپزی را دوست ندارم؟

در قابلمه‌ی کوچک با دو پیمانه، برنج‌هایی می‌گذارم که با لبانتان بازی کند اما وقتی کار به درست کردن چهار یا پنج پیمانه می‌رسد، کمی عجله می‌کنم. از ترسِ آن‌که برنج نسوزد، دم‌کنی را زودتر از آن‌که آبِ آن کامل کشیده شود روی آن می‌گذارم که نتیجه‌اش برنجی شفته و خمیر می‌شود.

در کل این عجله در همه چیز با من است. وقتی پنکیک درست می‌کنم هم از ترسِ آن‌که بسوزد، آن را زود بر می‌گردانم و همه‌ی موادش می‌ریزد و به ماهی‌تابه می‌چسبد. کتلت و کوکو را که دیگر نگویم برایتان. این که بفهمم کِی آماده‌ی برگرداندنند، برایم دشوار است. اما غذاهایم همیشه خوش‌طعم است. چون در بردنِ بوی زُخمِ غذا و استفاده خوب در ادویه کارم بدکی نیست.

به بو خیلی حساسم و از بوی زُخمِ گوشت روی دست متنفرم. مادرم خیلی به دستکش یک بار مصرف عادت ندارد و اغلب به هنگامِ آشپزی از دستش استفاده می‌کند. اما من از کار کردن و بو گرفتن دست‌هایم حینِ آشپزی بدم می‌آید.

اخلاقِ عجیبی در خوردنِ غذا دارم. بوی چربیِ بالا زده از بعضی غذاها که به مشامم می‌رسد، احساس دل بهم خوردگی به من دست می‌دهد. چندین سالِ پیش با یکی از دوستانم به بازدیدِ کاخِ گلستان رفته ‌بودیم. کافه رستورانی در کاخ بود که به شکل سنتی و زیبایی تزئین شده و بسیار آبرومندانه بود. ما سفارشِ پاستا پِنِه با سالاد سزار دادیم. همین که پاستا به میز آمد، عُق زدن‌های من شروع شد. پیشخدمت که تعجّب کرده بود، از من پرسید که باردارم و من گفتم نه. از او پرسیدم که پنیر به کار رفته روی پِنِه چیست؟ و او گفت که پنیرِ بُز است. فهمیدم که چرا به این روز افتادم. در حالی که شالم را جلوی دهانم محکم گرفته بودم، به دوستم که در خوردن معذب شده بود، نگاه می‌کردم تا خوردنش تمام شده و ما هر چه سریع‌تر از آن‌جا برویم بیرون. هنگامِ خروج از خجالتم سرم را به زیر انداخته بودم و به مسئولِ کافه نگاه نمی‌کردم.

حال فکر کنید با بوی غذاهایی مثلِ کلّه‌پاچه و سیرابی به چه روزی می‌افتم. گاهی حتی انتخاب کردنِ شیرِ شرکتی هم برایم دشوار است. احتمالاً تا به حال بوی شیر را بعد از باز کردن درِ آن حس کرده‌اید. در بعضی برندهای شیر این بو کم است و در بعضی دیگر زیاد. من حتی تحمّلِ این بو را هم ندارم.

ادامه در پستِ بعدی
واژه‌ی نژادپرستی مرا به یاد مردسالاری‌های تاریخِ این سرزمین نیز می‌اندازد. آنان که خود را نژادِ برتر از نسوان می‌دانند.

نژادپرستی‌مان در رفتارِ با حیوانات به اوج بلوغِ فکری خود می‌رسد. من حیوانات را خیلی دوست دارم و به هنگامی که در خیابان از کنارِ آن‌ها می‌گذرم، ناخودآگاه به آن‌ها خیره می‌شوم و مشتاقِ ارتباط داشتن با آن‌ها هستم. اما این را هم از تجربه‌هایم می‌دانم که آن‌قدر از بعضی رفتارهای بی‌رحمانه‌‌ی بعضی‌ها رنج کشیده‌اند، بیشتر از آن‌که تمایلی به رفاقت با ما داشته باشند، از ما فرار می‌کنند. به همین دلیل مدتی است به این نتیجه رسیدم که اگر هنگامِ عبور از خیابان به آن‌ها محل نگذاشته و تنها از کنارشان عبور کنم، بهترین کار را در حقّشان کرده‌ام.

یا مثلاً رفتارهای ناشایستی که در مسابقاتِ بین‌المللی مانندِ فیفا یا المپیک از خودمان نشان داده‌ایم. هیچ‌گاه شبِ قبل از مسابقه‌ی جامِ جهانی با رونالدو را فراموش نمی‌کنم. مردمی که رفته بودند به خیابانِ هتلی که رونالدو و هم‌تیمی‌هایش در آن ساکن بودند و با سر و صدا و گذاشتن خیابان بر سرشان مانعِ خوابیدنِ آن‌ها شده بودند. خجل می‌شدم وقتی پست‌های اینستاگرام را می‌دیدم. در آن فیلم‌ها رونالدو از پشت پنجره به ایرانی‌ها اشاره می‌کرد که می‌خواهد بخوابد اما آن‌ها نمی‌گذارند.

چند سالِ بعد رونالدو برای رفتن به عربستان، به مدتِ یک شبانه‌روز به ایران ‌آمد و ما باید شاهدِ نمایشی فضاحت‌بار از دویدنِ توده‌ی مردم پشتِ اتوبوسِ حاملِ او از هتل به فرودگاه در ماشین‌روی خیابان باشیم.

درست است که به‌خاطر سال‌ها عقب افتادنِ کشورمان از کشورهای دیگر، بعضی از هم‌وطنانمان به هنگام ورود به کشوری جدید، آزارهایی نژادپرستانه‌ را تجربه می‌کنند، اما خودمان نیز سال‌های زیادی رفتارِ خوبی با مهاجرانِ کشورهای هم‌جوارمان به ایران نداشته‌ایم. حتی اگر هم در مواردی حق با ما بوده باشد، در عوض برخوردی مناسب نداشته‌ایم.

سحر بلنداختری
✍️ فهرستِ نژادپرستی‌ها

امروز ناهار ماکارونی خوردم. در حال خوردن به ایتالیایی‌های بدبختِ از همه جا بی‌خبر فکر می‌کردم. اگر می‌دانستند چه بلایی سرِ پاستا آوردیم، یا یک جنگ نژادپرستانه علیهِ ما راه می‌انداختند یا درخواستِ تحریم پاستا در کشورمان را می‌کردند.

کمی بعد به واژه‌ی نژادپرستی بیشتر اندیشیدم. به یاد آوردم که در مقاله‌هایی که برای دوره‌ی کارموزی با موضوعِ مهاجرت جستجو می‌کنم، به میزان قابل توجهی، بندهایی را می‌یابم درباره‌ی این‌که مردمانِ کشورِ موضوعِ مقاله‌ام رفتارِ نژادپرستانه دارند یا خیر. چه قدر برای ایرانی‌ها این قبیل مسائلِ حاشیه‌ای اهمیت دارد. باز فکرِ دیگری ذهنم را مشغول کرد. ما که یکسره در حال بلوف زدن هستیم، خودمان اصلاً رفتارهای نژاد‌پرستانه نداریم؟

مثلاً همین غذا؛ کدام یک از پاستاهایی که در رستوران‌های ایتالیایی و یا کافی‌شاپ‌ها سرو می‌شود، شبیه به پاستاهای ایتالیایی اصیل است؟ یا مثلاً، کدام یک از پیتزاهایمان؟ حتی اگر پایمان را در یک رستورانِ ترکیه‌ای و یا چینی هم بگذاریم، می‌بینیم که دستورِ پختِ غذاها، کمی بابِ میلِ ذائقه‌ی ما ایرانی‌ها، تغییر کرده است. البته نه این‌که بد باشد، اما گاهی آن‌قدر این طعم متفاوت است که اگر شما به همان کشور سفر کرده و همان غذا را سفارش دهید، طعم و مزه‌اش هیچ شباهتی به آنچه که قبلاً خورده‌اید ندارد.

نه این‌که خودم چنین تجربه‌ای داشته باشم اما خاطره‌ای از عمویم به یاد می‌آورم که بعد از هجده یا نوزده سال برای اولین بار به ایران آمده بود. وقتی در ایران پیتزا خورد. با پوزخندی بر لب سرش را تکان می‌داد و می‌گفت: واقعاً که تو ایران چه راحت با غذا کلاه‌برداری می‌کنن. تو اروپا امکان نداره با درست کردنِ همچین پیتزایی مجوزِ فست‌فود بگیرن.

من خودم اصلاً فلسفه‌ی زردچوبه زدن به لازانیا را نمی‌فهمم. نه این‌که بدمزه باشد. اما کلِّ مزّه را تغییر می‌دهد. یا مثلاً اسم غذا بیف ‌استراگانف است، اما چون ایرانی‌ها آن را با مرغ می‌پزند، نامش را چیکن‌ استراگانف گذاشته‌اند.

وقتی به نژادپرستی می‌اندیشیدم، جوک‌های ایرانی را که به مردمِ شهرِهای مختلف نسبت داده و صفت‌های توهین‌آمیزی که به اسمِ شوخی به کار می‌بریم، به خاطرم می‌آید.

خاطره‌ای از دورانِ مدرسه را به نقلِ یکی از معلم‌هایم هیچ گاه فراموش نکرده‌ام. می‌گفت یکی از اقوامشان که پس از چند سال رابطه‌ی جدی با دختری سوئدی، به قصدِ ازدواج به ایران سفر می‌کنند تا دختر با خانواده‌ی نامزدش آشنا شود. اما دختر با شنیدنِ جوکی توهین‌آمیز درباره‌ی یکی از اقوام ایرانی، از ایرانی‌ها بدش می‌آید و نامزدی‌اش را با پسرِ بی‌نوا بهم می‌زند.

یا مثلاً گاهی شده است که به انسانی برخورده‌ایم که در مورد فردی مثلاً می‌گوید : فلانی اهلِ فلان‌جا است، یک روده‌ی راست در شکمِ مردمِ این شهر پیدا نمی‌شود.

این‌که چگونه به خود اجازه می‌دهند تا با رفتارِ اشتباهِ چند نفر، سایرِ مردمانِ آن شهر را هم قضاوت کنند، آن نیز برایم مانند سؤالاتِ بی‌سر و تهِ مثلاً فلسفی ، بدون پاسخ باقی مانده است.

همین مسئله‌ی انگ‌نگاریِ اخلاقی، یقه‌ی خودم را نیز گرفته است. تا کنون، در هر شرکتی که به عنوانِ منشی در آن کار کرده‌ام، همیشه آزمونِ هفت‌خانِ رستم را بر سرِ این‌که منشی‌ها فضول و شایعه‌سازانِ اصلیِ شرکت‌اند، با آبدارچی و نگهبان و تحصیل‌دار و راننده‌ی رئیس و بازاریاب‌های شرکت و منشیِ رئیس و وراج‌ها و شایعه‌سازهای شرکت گذرانده‌ام. وقتی هم که بی‌اعتنایی‌های مرا به حرف‌هایشان می‌دیدند، شایعاتِ جدیدی را درباره‌ی اخلاقیاتِ عجیبِ منشیِ تازه استخدام شده بر زبان‌ها جاری می‌ساختند.

ادامه در پستِ بعدی
✍️ چرا نوشتن؟

چرا می‌خواهم بنویسم؟
چون عاشقِ نوشتن بودم؟ شاید نه به اندازه‌ی موسیقی. اما بالاخره برایم جذابیت‌هایی هم داشت.

خیلی اوقات در زندگی و در روابطی که با انسان‌ها داشته‌ام، ناگزیر بودم خودم یا آن‌چه که می‌خواستم باشم را به زیرِ نقابی از نظرها بپوشانم. در نگاهِ اول شاید به نظر برسد منظورم افکاری منفی یا پلید باشد. اما منظورم بیشتر در موردِ هر نوع باور، نیاز، حس یا ایده‌ای نه چندان ناپسند است که خود، مختار در اندیشه و سبک است و همچون فردی مستقل در درونِ ما زندگی می‌کند. اما گاهی به جبرِ ما ناچار می‌شود تا نقابی را بر صورت بِنَهد و خود را از دیده‌ها پنهان سازد.

نمی‌خواهم در بابِ این مورد حرف بزنم که در مورد همه‌ی آن‌ها اختیارِ زدنِ این نقاب را بر صورتشان داشتم یا نه. چون به ‌هر حال، خیلی جبرها برونی است و ریشه‌ی بسیاری از جبرهای درونی نیز از همان جبرهای برونی شکل گرفته‌اند. تنها احساس می‌کردم که با نوشتن می‌توانم آن‌ها را از این سالنِ جشنِ بالماسکه‌ای که سال‌ها است درهای ورودیش قفل است رها سازم.

همان کاری که زمانی با نشستن پشتِ پیانو انجام می‌دادم. گاهی جریانی قوی از بازو تا نوکِ انگشتانِ دستم با نواختن روی ساز جاری می‌شد که گویی سخنرانِ همایشی با حضارِ فراوان و سراپاگوش به سخنانم هستم. گویی وقتی این رابطه‌ی معنوی میان من و ساز برقرار می‌شد، همه‌ی آن افکار، احساسات، باورها و نیازها و یا بیشتر از همه، ایده‌ها، خود را در جلدِ آن موسیقی به من می‌نمایاندند.

شاید چون نویسندگی ‌هم شبیه به موسیقی، هنری است که با طغیانِ افکار و احساساتمان و سر ریز کردنشان از انگشتان به قلم و کاغذ سر و کار دارد، دلیلِ مهمی است برای ادامه دادنِ من.

سحر بلنداختری
امروز دوباره پریشان بودم. دوباره به نقطه‌ی صفر برگشتم. سه ماه از کارآموزی‌ام می‌گذرد، اما حالا می‌فهمم آن نیز برایم فایده‌ای نداشته است. خسته شدم. از این‌که دست روی هر چیزی می‌گذارم و به آن علاقه نشان می‌دهم، راهِ مناسبِ آن را را در این بلبشو‌ی کلاه‌برداری‌های اینترنتی نمی‌یابم. شش ماهِ است که بیکارم. مگر می‌شود در این اقتصاد مریض و گران بیکار بود؟ تمامِ تلاشم را برای یافتنِ شغلی به عنوانِ کارآموزِ کپی رایتینگ کرده‌ام، اما هنوز نه مسیر را می‌دانم و نه کارهایی که باید برایش انجام دهم را.

بدم می‌آید از تربیتِ روشن‌فکرانه در پشتِ پرده‌ای که هیچ سنخیّتی با جامعه و سطح مردممان در صحنه ندارد. آن قدر ذهنت را در کلاس‌های آموزشی کمال‌گرا و سخت‌گیر می‌کنند که تو هر روز از کاری که می‌کنی به شک می‌افتی و از مسیری که در روز اول تصوّر می‌کردی، کیلومترها دور می‌شوی، اما به عکس می‌بینی کسانی در حالِ عمل کردن و گرفتنِ کارها به دستشان هستند که دنبالِ نصفِ کاوشگری‌ها و جستجوهای تو نیز در زندگی نرفته‌اند و به چه درآمد‌ها که نرسیده‌اند.

هیچ وقت در زندگی‌ام نه به دنبال پول یا شهرتِ زیاد بوده‌ام و نه به موقعیّت این انسان‌ها حسودی می‌کنم. تنها می‌خواستم زندگی با درآمدی معمولی اما خوشبخت داشته باشم. زندگی‌ای که احساس کنم متعلّق به من است و برای من جریان دارد. ناراحتی‌ام از این است چرا منی که آماتورم و در آغاز راهی که هیچ چیزی از آن نمی‌دانم، نمی‌توانم با کار کردن چیزی را یاد بگیرم؟ یا باید به سراغِ کارهای سطحی و ماست‌مالی شده مثلِ مقاله‌های هوشِ مصنوعی بروم یا دنبالِ کارهای پاره وقت و از پا درآور بروم و کنارش تفنّنی، در خلوت و در حدِ نوک‌زدنی، به هنرِ خلاقانه‌ای هم بپردازم، شاید به امیدِ این‌که روزِ شغلی که در آرزویش هستم را بیابم. آن هم در مسیری تاریک و بدونِ هیچ راهنمایی که بدانم واقعاً زحماتم نتیجه می‌دهند یا نه.

همیشه از زمانی که مجبور شدم موسیقی را رها کنم حرصم می‌گیرد، ساعت‌ها باید در اتاق می‌نشستم و تمرین می‌کردم بلکه بتوانم بعد از سال‌ها ممارست و یادگیری واردِ این‌حوزه شوم. آن‌قدر آموزش‌ها اغراق‌آمیز و سخت‌گیرانه بود که من تا یک‌سال هم به روی یک قطعه کار می‌کردم از نظرِ استادانم راضی کننده نبود. اما مگر زندگی فقط همین بخش است؟ روزی‌مان را مگر می‌‌توانیم با ساعت‌ها نشستن و درس خواندن به دست بیاوریم؟

در نویسندگی هم دائم به همین مشکلات می‌خورم. هر روز که می‌گذرد تمرین کردن سخت‌تر می‌شود. کاری که می‌نویسی تکراری نیست؟ کاری که می‌نویسی کلیشه‌ای نیست؟ کاری که می‌نویسی دل‌نوشته نیست؟ کاری که می‌نویسی زرد نیست؟ از کجا بفهمم؟ مگر می‌شود به عنوانِ یک آماتور این‌چیزها را تشخیص داد؟ مگر چه اشکالی دارد که کاری زرد بنویسیم؟ مگر چه اشکالی دارد داستانی عامه‌پسند بنویسم؟ هزاران نویسنده‌ی تازه‌کار در هر جای دنیا گوشه‌ای از کار را به دست گرفته‌اند و در زمینه‌های مختلف در حالِ تولید محتوا هستند و هزاران مخاطب هم پیدا می‌کنند. معلوم است که کارشان از روزِ اول خوب نیست، اما این مانعی نیست که از مهارتی که هر روز در حالِ آموختنش هستند کسبِ درآمد نکنند. تلاش در خوب بودن مهم است اما بی‌عیب بودن از روزِ اول ممکن نیست. اگر بخواهم تا روزی که به این بی‌عیبی برسم صبوری کنم، باید از گرسنگی گوشه‌ی خیابان بمیرم.

به لطفِ کمال‌گرایی‌هایی که از نظامِ آموزشی از کودکی تا کنون در زندگی آموخته‌ام، سی و چهار سال از عمرم می‌گذرد، اما هنوز نمی‌توانم راهِ درست را پیدا کنم. چرا باید با وجودِ تلاش‌های زیاد هر روز احساسِ زیادی بودن و اضافی بودن در این زندگی را بکنم. انگار نباید هیچ‌وقت به دنیا می‌آمدم. انگار هیچ‌ گوشه‌ای از دنیا نیست که بتوانم آن را متعلّق به خودم کنم. جایی که در آن بگویم هستم و نفس می‌کشم. هستم و برای کسی یا چیزی فایده‌ای دارم. هستم و معنای زندگی را دریافتم. زندگی بالاخره برای من نیز زیبا و دوست‌داشتنی شده است.
✍️ آفوریسم در زندگی

همه‌ی ما با «اربابِ حلقه‌ها» و «هری پاتر» خاطره داریم. شاید در وهله‌ی اول طرحِ داستانِ قوی و دنیای فانتزیِ شگفت‌انگیز این دو اثر است که خیالاتِ و رؤیاهای تکه‌تکه‌ و مُبهم‌مان را از نهانِ نیستی به عیانِ هستی آورده‌اند. اما به شخصه اربابِ حلقه‌ها و هری پاتر برای من اولین مکتب‌های فلسفه در زندگی بودند که از آن‌ها بسیار آموختم. اکنون که بیشتر با انواعِ نوشته آشنا می‌شوم، درمی‌یابم که در فیلم‌هایی مانند اربابِ حلقه‌ها یا هری پاتر دیالوگ‌ها یا مونولوگ‌هایی در غالبِ «آفوریسم» به کار رفته است.

«آفوریسم» به معنای «گزیده‌گویی» یعنی عبارت یا جمله‌ای که خواندنش ما را به تفکر و تأمل وامی‌دارد. به طور مثال:

کوتاه‌ترین فاصله میانِ دو نفر خنده است. « ویکتور بُرج»

خوشبختی فُرجه‌ای است در فاصله‌ی دو بدبختی. «دُن مارکویس»

همه‌ی جنگ‌ها در سی روزِ اول پرطرفدارند. «آرتورشلزینگر»

بودن یا نبودن. مسئله این است. « ویلیام شکسپیر»

اغلب سکانس‌های فیلم‌های که دیالوگ‌های آفوریسم دارند برایم جذاب بوده‌اند و بیشتر در ذهنم مانده‌اند. شاید به این علّت است که با شنیدنِ بعضی از این جملات، تجربه‌ای از گذشته‌مان با همین مضمون در برابرِ دیدگانمان نقش می‌بندد. مانندِ جمله‌ی زیر از گاندالف که شاید خیلی از ما در برخورد و شناختنِ خیلی از آدم‌ها در زندگی آن را زیسته‌ایم:

«بعضی ها که زنده اند سزاوار مرگند و بعضی‌ها که مرده‌اند سزاوار زندگی اند.»

یا یکی از بی‌شمار جمله‌هایی که سم به فرودو گفته است:

«ولی آقای فرودو. حالا می‌فهمم که آدمای توی اون قصه ها میتونستن تسلیم بشن ولی نشدن. چون به هدفشون ایمان داشتند…و ما به این ایمان داریم که تو این دنیا خوبی هایی هست که ارزش جنگیدن داره.»
حالا می‌فهمم که دیدنِ چندین و چند باره‌ی یک اثرِ خوب، برای درکِ کامل از آن‌چه که به ما ارائه می‌دهد، چقدر اهمیت دارد.نه تنها سکانس‌ها و موضوعِ داستان مهم است، بلکه اندیشه‌ها و باورهایی که فیلم‌نامه‌نویس به عنوان تجربه در زندگیِ شخصیِ خود داشته است در دلِ دیالوگ‌ها و نقش‌های داستان پیداست.
یکی از کارهای جذابی که می‌توانیم برای خودمان در خلوت و به عنوانِ سرگرمی انجام دهیم، نوشتنِ جملات یا عباراتی کوتاه نسبت به عقیده یا نظراتِ شخصی‌مان در موردِ موضوعی خاص است. کسانی که اهل نوشتن چند کلمه‌ی کوتاه زیرِ پست‌های صفحاتِ اجتماعی‌شان هستند و یا می‌خواهند در موردی خاص، مثلن صحبت یا سخنرانیِ سنجیده و از قبل برنامه‌ریزی شده، گزیده‌ترین جملات را به کار ببرند، می‌توانند از تمرینِ آفوریسم‌نویسی استفاده کنند. باید این نکته را در نظر بگیرند که لازمه‌ی آفوریسم، داشتنِ عقیده‌ی همگانی نیست بلکه می‌تواند کاملن شخصی باشد و یا حتی جمله‌ای طنزآمیز از تجربه‌ای از زندگی‌تان باشد.

سحر بلنداختری
https://t.center/saharbolandakhtar
Ещё