امروز صبح با صدای گریهی بچه از خاب برخاستم. با شتاب از اتاق بیرون رفتم. در حالیکه هنوز چشمانم هنوز به نور عادت نکرده بود و نمیتوانستم آنها را کامل بازنگهدارم، دیدم که آران در کنار مادرم روی مبل نشسته و صدای گریه از برنامهی تلوزیون میآید. خیالم آسوده شد و به سمت دستشویی رفتم تا دست و رویم را بشویم.
آران که حسابی سرِحال بود و تازه با مادرم صبحانه خورده بود، مدام با چشمانش رفت و آمدم را تعقیب میکرد و منتظر من بود تا به سمتش رفته و با او بازی کنم. اما اول به آشپزخانه رفتم تا صبحانه بخورم.
در حال جمع کردنِ میزِ صبحانه بودم که دستانِ کوچکش را روی پایم احساس کردم. به تازگی یاد گرفته است به حالتِ چهاردست و پا از زیرِ صندلیِ میزِ اُپِن از حال به آشپزخانه بیاید و خندهکنان دلِ ما را ببرد. مادرم با خنده گفت: میدونی امروز صبح اومد چیکار کرد؟ گفتم: چیکار کرد؟ گفت: اون دسته چنگالی رو که واسه خاروندنه برداشته و لپهامو باهاش قلقلک میده.
خندهام گرفت. چون این عادت را من در سرِ آران انداخته بودم. آران قلقلکی نیست اما اگر با انگشتم پشتِ گردنش را نوازش کنم یا کفِ پایش را، آنموقع خندهاش میگیرد. چند روزی بود که با این دسته چنگالی، لپها، پهلوها و پاهایش را قلقلک میدادم و او از خنده ریسه میرفت. دسته را برداشتم و در حالی که او میخندید میگفتم: دسته رو برداشتی لپِ مامانِ منو قلقلک میدی. و بعد لپش را با دسته قلقلک میدادم و او ریسه میرفت.
گاهی اوقات که میخواهم کمی استراحت کنم، از اتاق بیرون میآیم و با آران بازی میکنم. گویی بهترین حسی که در آن لحظه میتوانم داشته باشم را با شیطنتها و شیرینیهایش به من میبخشد.
عصر که میخاست به خانهاش برگردد، او را بغل کرده تا ببوسمش، ناگهان با ناخنهایش محکم گردنم را چنگ زد. طوری که پوستِ گردنم زیرِ جای چنگهایش قرمز شد. انداختمش روی تشک و شروع کردم روی شکمش صدا درآوردن و بهش میگفتم: مگه من به تو نمیگم گردنمو چنگ نزن. نگاه کن گردنمو چی کار کردی. و او میخندید و با من کشتی میگرفت.
گاهی اوقات میشود در اوج بیمعناییهای زندگی، معنای تازهای یافت، معنایی آنقدر ساده و پیشِ پا افتاده که به ذهنمان خطور نمیکند که شاید مهم باشد. مثلِ همین یادداشت که هیچ دلیلِ خاصی برای شروعش نداشتم و هنوز هم موضوعِ خاصی را از درونش برای ادامهدادن نیافتم. اما این را میدانم که گهگاهی بازی کردنهایم با آران نقشِ مهمی را در حال و احوالِ روزانهام ایفا میکند. حتی اگر خیلی به چشم نیاید.
ساعت چهار است. باید تا ساعت ۶:۳۰ خود را به جلسهی تیدیسیاس برسانم. وارد مترو میشوم. به محض اینکه آخرین پلهی برقی را پشتِ سر میگذارم، درهای قطارِ سریع السیر بسته شدند و من جاماندم.
به سمتِ جایگاه صندلیها میروم و منتظر قطارِ بعدی میشوم. دختری با بارانیِ بلندِ شیری، شلوارِ پارچهای پاچه گشادِ کرمشکلاتی، کیف دستیِ یخی رنگِ شکیل و مدرن و کفش آلاستار سفید با بندهای سبزرنگ، به سمتِ آخرین صندلیهای انتظار در بخشِ بانوان میرود. تنها از روی مقنعهاش میتوان حدس زد که دانشجو است. چون تیپ و آرایش و کیفِ کوچکش که موبایلش را هم به زور در خود جای میدهد به سر و وضعِ دانشجویی که به درس و دانشگاه اهمیت میدهد، شباهتی ندارد.
پشتِ سرِ او دختر دیگری با کولهپشتی نیمه سنگین که از یک طرف بر روی شانهی سمتِ راستش سنگینی میکند، با ظاهری خسته و کیسهی کوچکی از خوراکی را در دستِ خود میکشد . هنگامی که بر روی صندلیِ مینشیند، دستانش تند و تند به درون کیسهی خوراکی فرو میرود و پاپکورنها را از گرسنگی و خستگی روزِ درسیِ پرتلاشش بالا میاندازد.
در حالِ فکر کردن به این دو دانشجو با چنین ظاهرِ متفاوتی هستم که قطار از انتهای تونل حرکت میکند و در ایستگاهِ آغازینش آماده سوار کردنِ مسافران میشود.
خانم بهرام پور ( مسئول تیدیسیا س) میپرسد: خب، دیگه لرزش نداری؟ میگویم: گهگاهی، شاید بیشتر وقتی فکرم مشغول میشه. یه وقتی هست، یه وقتی نیست.
میپرسد: اصلن نشخارِ فکری داری؟ میگویم: این هفته انقدر گیج و منگ و خسته بودم که اصلن فکری به ذهنم خطور نمیکرد، چه برسه نشخارِ فکری داشته باشم. باز در ادامه میگویم: همش دلم میخاد بخوابم، کل روز کرخم، گیجم. هیچکاری نمیتونم بکنم.
میگوید: خب، برای اینکه استرسِ بدنت داره از بین میره و افسردگیت میاد روی کار. و من که متوجّه منظورش نشدم میپرسم: چی فرمودید؟
و طوری که انگار ملالانگیزترین خاطرهی زندگیاش را تعریف میکند، میگوید: خب، استرسِ بیش از حدّت تاحالا نذاشته افسردگیت معلوم بشه، از این به بعد چند جلسهی باقی رو باید رو افسردگیت کار کنیم.
و من میاندیشم که خانم بهرامپور چاقویی به دست گرفته و دارد لایههای پیازِ ذهنم را قلفتی میکند. لایهی استرس را کنده و حالا به افسردگی رسیده است. لایهی بعدی چه سوپرایزی میتواند باشد؟
مطالعهی کتابها یا تماشای فیلمهایی با داستانِ غیرِ خطی تا حدودی برایم دشوارند. شاید به این علت که فکر میکنم در میان آثارِ ساخته شده به این سبک، اندکشماری از آنها خوشساخت باشند. آثاری که حداقل بتوانم با چینشِ پازلهای داستان به مفهومی قابلِ درکی از آن برسم.
به نظرم تنها تعدادِ انگشتشماری آثار برگزیده و تأثیرگذار در تاریخِ سینمای جهان ساخته شده است که با اضافه کردنِ عنصرِ خیال به داستانِ غیرِ خطی و شکستنِ مرزهای آن با واقعیت، اثری آوانگارد را در دنیای هنرِ مدرن خلق میکند.
یکی از آثارِ جذابِ به این سبک، انیمهی ژاپنیِ «آبیِ کامل» به کارگردانیِ « ساتوشی کُن» است. انیمهای که چنان هنرمندانه عناصر معما، خیال، فروپاشیِ روانی، سوءاستفادههای اخلاقی و جنسی، تنهایی، مشکلاتِ انسانها در جامعهی مدرن را در هم میآمیزد که مخاطب را به چندین برداشتِ داستانی وامیدارد. انیمیشنی سراسر از ابهام و تأمل بین حقیقت و خیال که شما را تا تماشای آخرین صحنه میخکوب میکند.
داستانی بسیار ترسناک با تخیلّی قوی که تنها با هنر انیمیشن به شکلی کاملی در مقابلِ دیدگانمان ترسیم میشود. زیرا فیلم واقعی با امکانات محدود در فیلمبرداری و جلوههای ویژه، نمیتواند به خوبی با فنآوریِ انیمیشن در این زمینه رقابت کند. همچنین انیمیشن بودنِ این اثر نه تنها تأثیری بر داستانِ ترسناک و تیرهاش ندارد، بلکه رفتهرفته در روندِ داستان آن را تقویت هم میکند.
در نقدهایی که از این فیلم خاندم، برداشتهای مختلفی را از خطِ داستانِ فیلم مطالعه کردم که هر کدام از نظرِ منطقی با نمایش ابهامآمیزِ روندِ داستان و آشکار نشدنِ برخی جزئیات کاملن مطابقت دارد و سکانس پایانیِ فیلم که پایانِ بازی دارد و مخاطب را تا ساعتها بعد از تماشای فیلم به فکر وامیدارد، به جذابیّتهای این فیلم میافزاید.
یکی دیگر از جنبههای جذابِ این انیمیشن، پرداختن به معضلِ تبدیل شدن هنرِ سینما و آواز به صنعتِ سرگرمی است. موجی در دنیای مدرن که با هدفِ درآمدزایی و سرمایهگذاری در هنرِ رسانه و موسیقی، بازیگران و خانندههایی در سطحی پایین و با کارهایی سخیفِی را عرضه میکند. علاوه بر این تعیین استاندارها و شرایطِ محدودکننده و طاقتفرسا از لحاظِ جسمانی و روانی برای افرادی که در این حوزه تربیت مییابند، هویت و حقِ تصمیمگیریِ آنها در هنرآفرینیِ مستقل را از آنها سلب مینماید.
و یا به شکلی ناهنجارتر، این صنعت در ابعاد وسیعی، جهتِ کسبِ درآمدهای فزاینده و سودآور، نمادهایی دروغین و اغراقآمیز و بسیار آسیبزایی را همچون بت و یا شاخصههای زیباییشناسی، در این چند دههی اخیر، در ذهنِ مخاطبانِ جدّیِ هنرِ سینما و موسیقی القا کردهاند که بیارتباط و یا در درجهی اهمیّت پایینی نسبت به ماهیتِ حقیقیِ این هنرها قرار دارند.
میچرخد سیدی در دستگاه. نقش میبندد نامِ سریال. مینهم سر بر متکا. سپری میشوند دقیقهها. میرود دختری در برفها. میپیچید نوای پیانو. لابهلای سفیرکشیدنهای باد. میجوید خویش را پشتِ دری. میگشاید به آرامی در را. میجوید پیانویی عظیم را. نمیبیند چهرهی نوازندهاش را. ستونی است میان آنها. میگذرد از کنارِ ستون. مینگرد نوازندهاش را. میدوند دستانش بر ساز. میچکد عرق از پیشانیش. مینوازد قطعهای دشوار را. قلبم اما میتپد بیاختیار. میپیچد نغمههای جنونآمیزِ ساز. میرقصد کودکی در درونم. بعد از مدتها انتظار. برمیدارم کنترل را. کمی برمیگردانم به عقب. گوش میسپارم به نوا. سیراب نمیشوم اما. بارها میشنوم آن را. کاویدمش مدتها. تا عاقبت یافتم قطعه را. اسکرتسو شماره یکِ شوپن. دل باختم به آسانی. به نوایی در باد.
پی نوشت: مخصوصن داستانی در جملههایی کوتاه و نهایتن سه یا چهار کلمهای نوشتم.
در قطار سریعالسیرِ نشستهام و به چراییِ بی اشتیاقیم برای نوشتن در این هفته میاندیشم. بهانهی اولم تیدیسیاچ است. روشی که با دو الکترود و جریان برقِ دو آمپری به مغز شوک وارد میکنند تا سردردهای مزمن و لرزش و استرسِ بدن را مهار کند.
یک هفتهی تمام، هر عصر، ساعتِ چهار بعد از ظهر از خانه بیرون میزنم و به سمتِ مطب پزشک میروم و ساعتِ هشتِ شب، با وجود سردرد و حالتِ تهوع و کمی سرگیجه به خانه بازمیگردم و تا عصر روزِ آتی گرگیجه و کرخیِ عجیبی را تجربه میکنم. این بهانه تراشیِ مناسبی است که برای توجیهِ اهمالکاری به ذهنم خطور میکند.
اما حقیقتن باور دارم که دلیلِ اصلیِ این خستگی و گیجی تنها تأثیرِ جانبی یک دستگاه با ولتاژی ناچیز نیست. اشتیاقِ به نوشتن یک هوسِ زودگذر و لحظهای در انسانها نیست که به همان سرعتی که در دلمان شعله میکشد، به همان سرعت هم بیفروغ و ناپدید گردد.
آنچیزی که میلِ و اشتیاق را در ما میکشد، خستگی از راهِ طولانی و بیحاصلِ گذشته است. خیالم و آرزوهای پرتب و تابم هیچگاه از عطشِ آموختن سیراب نگشته است، اما ذهنم از سالها درسخاندن و مهارت اندوختن خسته است. شاید هم فرسوده.
یک کارِ فیزیکیِ طاقتفرسا یا یک تصمیمِ دشوار کافی است که آن خستگیها را به آدم یادآوری کند. یا شاید یک چالش و گرفتاری روحی که هیچ ارتباطی با جسم نداشته باشد.
اغلب آرزو میکنم اگر نمیتوانم جوان شوم یا به عقب برگردم و خبط هایم را جبران کنم، کاش میتوانستم ذهنم را پاکسازی کنم. کاش میتوانستم با داشتن زمانی کافی برای استراحت، نیرو و توانِ گذشته را بازیابم. کاش فرسودگی و میانسالیِ جاری در رگهایم را کمتر حس میکردم. کاش برای رسیدن به مسیر درست، بهایی چنان سنگین نمیدادم.