زندگی به سبک شهدا

#قسمت_دوم
Канал
Логотип телеграм канала زندگی به سبک شهدا
@shohada72_313Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
‍   ‌ 💠بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 🔰یا رفیق من لا رفیق له...🔰 #کتاب_سلام_بر_ابراهیم 🌷 #فصل_اول #چرا_ابراهیم_هادی؟🌷 🌺راوی:نویسنده ی کتاب 🌻 #قسمت_اول ✳️تابستان سال 1386 بود. در مسجد امين الدوله تهران مشغول نماز جماعت مغرب و عشاء…
‍   ‌ 💠بـِسـم ربــِّـ الشــُّـهـداءِوالصِّـدیقیــن💠

🔰یا رفیق من لا رفیق له...🔰

🔳 #سلام_بر_ابراهیم🔳

🌷 #فصل_اول #چرا_ابراهیم_هادی🌷

🌺راوے : نویسنده کتاب

🌻 #قسمت_دوم

🔘اين خواب روياي صادقه اي بود که لرزه بر اندامم انداخت. كاغذي
برداشتم و به سرعت آنچه را ديده وشنيده بودم نوشتم.

✳️ديگر خواب به چشمانم نمي آمد. در ذهن، خاطراتي كه از ابراهيم هادي شنيده بودم مرور كردم.

٭٭٭

✳️فراموش نمي كنم. آخرين شب ماه رمضان سال 1373 در مسجدالشهداء
بودم. به همراه بچه هاي قديمي جنگ به منزل شهيد ابراهيم هادي رفتيم.

✳️مراسم بخاطر فوت مادر اين شهيد بود. منزلشان پشت مسجد، داخل كوچه شهيد موافق قرار داشت.

✳️حاج حسين ا لله كرم در مورد شهيد هادي شروع به صحبت كرد.
خاطرات ايشان عجيب بود. من تا آن زمان از هيچكس شبيه آن را نشنيده بودم!


🔘آن شب لطف خدا شامل حال من شد. من كه جنگ را نديده بودم. من
كه در زمان شهادت ايشان فقط هفت سال داشتم، اما خدا خواست در آن
جلسه حضور داشته باشم تا يكي از بندگان خالصش را بشناسم.
🌸اين صحبت ها سا لها ذهن مرا به خود مشغول كرد.

✳️باورم نميشد، يك
رزمنده اينقدر حماسه آفريده و تا اين اندازه گمنام باشد!
🌸عجيب تر آنكه خودش از خدا خواسته بود که گمنام بماند!
🌸و با گذشت
سال ها هنوز هم پيكرش پيدا نشده و مطلبي هم از او نقل نگرديده!
🔵و من در همه كلاس هاي درس و براي همه بچه ها از او مي گفتم.

٭٭٭

✳️هنوز تا اذان صبح فرصت باقي است. خواب از چشمانم پريده. خيلي دوست
دارم بدانم چرا شيخ زاهد، ابراهيم را الگوي اخلاق عملي معرفي كرده؟

✳️فرداي آن روز بر سر مزار شيخ حسين زاهد در قبرستان ابن بابويه رفتم.
🌸با ديدن چهره او كاملاً بر صدق رويائي كه ديده بودم اطمينان پيدا كردم.
🌸ديگر شڪ نداشتم که عارفان را نه درکوه ها و نه در پستوخانه هاي خانقاه
بايد جست ، بلکه آنان در کنار ما و از ما هستند.

✳️همان روز به سراغ يكي از رفقاي شهيد هادي رفتم. آدرس و تلفن دوستان نزديك شهيد را از او گرفتم.
تصميم خودم را گرفتم.
🌸بايد بهتر و كامل تر از قبل ابراهيم را بشناسم. از
خدا هم توفيق خواستم.
🔵شايد اين رسالتي است که حضرت حق براي شناخته شدن بندگان مخلصش بر عهده ما نهاده است...

🔘ادامه دارد...

https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
🌷بسم رب العشاق 🌷 #قسمت_اول #حق_الناس بازم بابا راهی جاده بود -باباجون زود بیاید دلم خیلی زود زود براتون تنگ میشه بابا:من فدای دل دختر نازم بشم اشکام از چشمام جاری شد بابا آغوشش رو باز کرد و من در آغوشش پناه گرفتم سرم روی سینه مردانه اش قرار دادم …
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_دوم
#حق_الناس


صدای در بود فکر کنم فاطمست
فاطمه دوست صمیمی منه
از کلاس اول ابتدایی تا الان که ما دوتا خل و چل مفتخر به اخذ مدرک دیپلم شدیم


من و فاطمه سال آخر دبیرستانیم
مامان درباز کرد یسنا بیا فاطمه اومده

-سلام فاطمه

فاطمه:ای بابا باز بابا رفت تو گریه کردی
بدو بریم الان مولایی  میکشه مارو

راستی خاله مامانم آش نذری داره
گفت بهتون بگم اگه تونستید برید  دنبالش

مامان :باشه حتما

از در خونه زدیم بیرون
سرکوچه علی و محمدآقا رو دیدیم

علی و محمد پسر دوتا از همکارای بابام بودن

علی مثل داداشم میموند
و نامزد فاطمه بود
صیغه هم بودن
بعداز امتحانای خرداد عقد میکنن


محمد آقا هم طلبه بود هم پاسدار
از اون پسرا که تو هوای سوریه و دفاع از حرم و شهادتن


روی زبونش آبجی کوچولو هست
اخه مگه من بچه ام اینطوری صدام میکنه

بهم رسیدن
علی تا فاطمه دید نیشش تا بناگوش
و ۳۴تا دندون ردیف معلوم شد

محمدم سریع سرش انداخت پایین
بعداز ۷-۸ دقیقه خندوشکر فاطمه و علی از هم دل کندن

و ماهم خداحفظی کردیم رفتیم

📎ادامه دارد . . .

https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
بسم رب العشق #قسمت اول #علمدار_عشق ازپس این دنده به اون دنده شدم استخوانهام درد گرفت به خودم میگفت نرگس بخواب دیگه از استرس دارم سکته میکنم وای خدایا حالا تازه سه نصف شبه کو تا هشت صبح که نتایج کنکور کارشناسی اعلام بشه یک سال از خونه بیرون نرفتم…
بسم رب العشق

#قسمت دوم

#علمدار_عشق

ساعت ۴:۱۵ صبح شد صدای الله اکبر اذان صبح تو فضا خانه پیچید
از جا پاشدم و به سمت خواهر دوقلوم * نرجس* رفتم
- آجی پاشو نمازه
باصدایخوابآلود? گفت باشه
نرجس خواهرم طلبه است چندماهی هم هست با یه آقا طلبه ازدواج کرده
همزمان برای منم چندتا خواستگار اومد اما من خیلی راحت به پدرم گفتم
- آقاجون من میخام چادر و شهدا و همسرم عاشقانه بدست بیارم
آقاجون: باشه دخترم
پس فعلا به درست برس
- ممنونم آقاجون از درکتون
آقاجون : خواهش باباجان
- خیلی ممنونم و خیلی هم دوستون داره
آقاجون : منم دوست دارم بابا
ولی لوس نشو دخترم
یهو نرجس زد رو شونم : نرگس یه ساعت داری وضو میگری ؟
- نه داشتم فکر میکردم
نرجس: معلومه خیلی استرس داریا - آره خیلی .
زحمت یک سالم امروز میبینم
نرجس: ان شاالله رتبه ات عالی میشه
نگران نباش خواهری
نرگس وضو بگیر دیر شد
- باشه
وضو گرفتیم آقاجون و مامان داشتن نماز میخوندن
تا مارا دیدن
مامان: سلام دخترای گلم
منو نرگس همزمان : سلام مادر
مامان: دخترا سریع نمازتون بخونید
- چشم
مامان: نرگس جان امروز رتبه ات میاد
- بله مادرجون
مامان : ان شاالله خیره
- ان شاالله

ادامه دارد⬅️⬅️

https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
بسم رب الشهدا #مجنون_من_کجایی؟ #قسمت اول از خواب پاشدم تو آینه ب خودم نگاه کردم بخاطر گریه های دیشبم چشمام پف کرده بود موهامو شونه کردم وارد پذیرایی شدم -مـــــــــــــــامــــــــــــــان هیچ صدای نیومد یادم اومد امروز پنجشنبه است مامان رفته سر مزار…
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_دوم


صبحونه دو تا لقمه به زور خوردم که حالم تو مزارشهدا بد نشه
ب سمت کمدم حرکت کردم
بهترین مانتو و روسریم درآوردم
بعداز پوشیدن کامل لباس
چادرم برداشتم
اول بوش کردم  بعد بوسیدمش
عطر چادر مادر خانم زهرا میده همیشه چادرم حالم رو خوب میکرد با اون حسی داشتم که هیچ جای جهان پیدا نمیشه با یک حرکت چادرم رو روی سرم گذاشتم

کیف پولم رو  چک کردم
گوشیمو برداشم با آژانس تماس گرفتم ماشینی برای گلزار شهدا گرفتم
زنگ در به صدا در اومد برای اخرین بار تو آینه خودم رو برنداز کردم

ماشین به سمت جایی حرکت کرد که پدرقهرمانم انجا ارام به خواب رفته بود
توی راه کل حرفهایی که قرار بود به باباییم بگم مرور میکردم

از ورودی مزار گلاب خریدم و چند شاخه گل یاس اخه از مامان شنیدم که بابا خیلی گل یاس رو دوست داشت مامان میگفت بابا برای خواستگاری یه دست گل بزرگ گل یاس اورده بود

ب سمت مزار پدر حرکت کردم
وقتی درست رسیدم رو به روی مزار پدر اروم کنار مزارش زانو زدم
گلاب رو،روی  مزار ریختم
و با دست مزار رو  شستم
درحال چیدن گل ها روی مزارش شروع کردم به صحبت کردن
-سلام بابایی دلم برات تنگ شده بود
بابا ی عالمه خبر برات دارم
یسنا کوچولو نوه ات راه میره
بابا انقدر جیگره
راستی بابا کارنامه ام دیدی این ترمم همه نمرات بالا ے۱۷است
بابا
حسین داداشی بازم رفته
بازم دلشوره نگرانی شروع شد
بابا توروخدا دعاکن داداشم سالم بگرده
راستی فدایی بابا بشم از امشب نذرت میدیما
خم شدم مزار بوسیدم
اشکم پاک کردم و تمام قد جلوی بابا ایستادم کمی چادرم رو با دستم پاک کردم تا گردو ختکش برطرف شه

و ب سمت خونه خاله راه افتادم

دیگ دیگ
-سلام لقیه  دون
خم شدم لپشو بوسیدم
سلام خانم
خوبی؟
-مرشی
دختر خاله یلدا ۵سالش بود
عاشقش بودم
بعضی از حروف نمیتونه بگه
-خب یلدا خانم بقیه کجان
سرش خاروند گفت :تو حیاطن

📎 #ادامه_دارد

#کانال_زندگی_به_سبک_شهـدا

کانال مادرسروش:
http://sapp.ir/shohada72_313

کانال مادر ایتا:
eitaa.com/shohada72_313
https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
‍ گفتگو با همسر شهید مدافع حرم 🌷 #علی_منیعات🌷 قسمت اول علی‌ آقا متولد 27 خرداد سال 64 بود . علی از آشناهامون بود ... من خودم زیاد ایشون رو نمی‌دیدم یا پیش نمیومده بود که باهاشون صحبتی‌ داشته باشم . اما برادرم هم کلاسی دوران مدرسه ش بود ، همیشه میگفت :…
‍ گفتگو با همسرشهیدمدافع حرم🌷
#علی_منیعات🌷

#قسمت_دوم

موقع خواستگاری بهشون گفتم:شما خیلی‌ پخته و با شخصیت هستید.اونم گفت:تنها چیزی که برام  تو زندگی‌ ملاک هست اخلاقه.
در مورد مادیّات هم گفتم:شما تازه وارد کار شدین و من چیزای مادّی برام مهم نیست و شخصیت برام مهمّه و دنبال کسی‌ بودم که خداشناس و خدا ترس باشه و صداقت از همه‌ چیز مهمتره و ایشون هم همین گزینه‌ها رو گفتند و دیگه به تفاهم رسیدیم.



برای مهریه هم یک"جلد کلام اللّه" مجید و" 14سکه بهار آزادی " قرار گذاشتیم .

با این که علی را میشناختم ، زود بله را نگفتم ، مشورت کردم با پدرم و مادرم ، چون اونا تجربه بیشتر تو زندگی‌ داشتند و ازشون خواستم که اگر شما این فرد رو قبول کنین ، بعد من بشینم صحبت کنم و بررسی کنم .

از خودم نمی‌خوام تعریف کنم اما خواستگار خیلی‌ زیاد داشتم ، از بین همه اونایی که اومدن ، واقعا ایشون رو تایید کردند ، با اینکه خیلی‌ سختگیر هم بودند .

میدونید : کسانی‌ که واقعا از لحاظ
اخلاقی ‌، دین ، مذهب و فرهنگ بالا هستند ، یعنی‌ معنویتشون بالاست ، نمی‌شه روشون قیمت گذشت ، قیمتشون رو فقط خداوند می‌دونه و بس .



مراسم عقدمون هم خیلی‌ عادی برگزار شد . توی محضر عقد کردیم ، خود شهید و خانوادشون تو یه جمع خودمونی دور هم شربت و شیرینی‌ خوردیم .

عروسی هم در حد عادی بود ، اینطور نبود که حتما باید فلان شام داشته باشیم یا حتما باید گروه ارکست بیاد و از این حرفا ...

علی‌ آقا خودشون مراسم قسمت مردونه رو به شکل مولودی سنتی برگزار کردند . بعد از اینکه شام خوردند آوردند نزدیک خونشون یه حسینیه بود که بچه های مسجد براش یه مولودی برگزار کردند .

ادامه دارد ⬇️⬇️ 

#کانال_زندگی_به_سبک_شهـدا

کانال مادرسروش:
http://sapp.ir/shohada72_313

کانال مادر ایتا:
eitaa.com/shohada72_313
https://t.center/shohada72_313
🕊🌹🥀🌴🥀🌹🕊

#قسمت_دوم

با سلاح هائی که در عملیات های مختلف غنیمت به دست آورده بودیم ، ایشان یک مجموعه ای به نام تک تیر انداز بوجود آورده بود که خودش سرپرستی آن را بر عهده داشت...
در حین خطوط پدافندی ایشان کار میکرد و با یک علاقه زائد الوصفی می آمد و توی یک شرایط مشکل و یک شرایط خوبی که به طرف دشمن اشراف باشد قرار می گرفت و دشمن را با اسلحه خودش اذیت می کرد ، دشمن را می کشت و هر چه که دشمن دنبال می کرد که ببیند تیر از کجا می آید، از کجا آتش می آید ، به قدری ایشان کار کرده بود که دشمن متوجه این امر نمی شد ، من خودم بعد از عملیات طریق القدس نزدیک ایشان بودم و دیدم که عراقی ها می آمدند بروند دستشویی ، ایشان هدف می گرفت و آنها در همان حال زمین می خوردند و من خودم چندین صحنه را شاهدش بودم در این موقع بود جایی که ایشان جنگ می کرد عراقی ها کشف کردند و یک تیری رها شد و من خودم کنار ایشان ایستاده بودم که این تیر آمد و خدا خیلی رحم کرد و خدا به ما خیلی لطف کرد که ایشان را نگه داشت. همان لحظه این تیر آمد از بغل گوش ایشان رد شد و لاله راست گوش ایشان را سوراخ کرد ولی اصلا خم به ابرو نیاورد و با یک حالت بشاش و خندانی دو مرتبه کارش را با یک جدیت بیشتری انجام داد و یک عکس از ایشان هست که نمایانگر کاری بود که داشت انجام می داد و خود گواه صادقی از فعالیت ها و تلاش و مبارزه او بود .


شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات

#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم

@shohada72_313
🦋قصص الانبیا🦋

#تمنا
#قسمت_دوم

آدم علیه السلام به خاک افتاد و عرض کرد: پروردگارا! فضل و كرم تو زیاد است ، آن را بر من و اولادم زیادتر فرما و ما را مورد لطف و كرم خود قرار ده .
🍃حضرت حق فرمود: اى آدم !
اگر فرزندانت آلوده به گناه شوند و سپس توبه کنند، گناهانشان را بیامرزم.
هرگاه تا روز قیامت از تو فرزندى زاده شود و دین داری کند، در کنار او فرشته ای قرار مى دهم تا او را از شر فتنه های شیطان و اولادش حفظ نمایند.
آدم دوباره عرض كرد: بارالها! لطف و كرم خود را بر ما زیاد فرما.
خداوند فرمود: ای آدم!
زمان توبه را برای فرزندانت تا آن لحظه که جان در بدن دارند و روح به گلوی ایشان نرسیده افزایش دادم.
اگر باز گناهى برای ایشان باقى ماند یا فراموش كردند كه از آن توبه كنند، در قیامت همه ی گناهان آنان را مى بخشم و مى آمرزم و از كسى باكى ندارم.
وقتى خداوند این وعده را به آدم(ع) داد، ترس از ابلیس از دلش بیرون شد و جانش آرام گرفت.
🍃سپس عرض کرد: بارالها همین ها من و اولادم را كفایت میکند و به آنها راضى شدم .

📚منابع:بحار، ج 63، ص 274.

#ادامه‌دارد...

@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
🇮🇷🕊🌹🇮🇷🌹🕊🇮🇷 #امام_خمینی_ره #انقلاب_ما #انفجار_نور_بود #سفری_به_تاریخ_گذشته #سال1357 #بهمن_ماه1357 اَهَم رویدادهای #چهار_شنبه_هجدهم_بهمن1357 #قسمت_اول 💐 دولت انقلابی وزارتخانه ها را توسط کارمندان به دست می گیرد 💐 ملاقات گروهی از نظامیان…
🇮🇷🕊🌹🇮🇷🌹🕊🇮🇷

#قسمت_دوم

🌹 رادیو لندن در دو خبر مختلف گفت: "گفت و گو میان جنبش آیت‌الله خمینی و ارتش آغاز شده است. گروهها و اقشار مختلف مردم، از جمله دانشگاهیان، از دولت موقت مهندس بازرگان پشتیبانی و حمایت کردند."
🌷 روحانیون و مردم زنجان و بخش‌های تابعه در یک راهپیمایی بی‌سابقه پنجاه هزار نفری، حمایت قاطع خود ار از امام خمینی و نخست وزیر منصوب او اعلام داشتند.
🌹 آسوشیتدپرس خبر داد: "دیپلمات‌های غربی نزدیک به ارتش معتقدند که ژنرال‌ها به این نتیجه رسیده‌اند که برای کودتا قوی نیستند."
🌷 رادیو لندن و رادیو مسکو، هر دو خبر دادند: "صدها تن از افسران سابق، از جمله چند تن از امرای ارتش که به علت مخالفت شاه از ارتش اخراج شده‌اند، پشتیبانی خود را از آیت‌الله خمینی اعلام کردند."
🌹 فرماندار نظامی تهران به این دلیل که مردم به مقررات حکومت نظامی اهمیت نمی‌دهند، ساعات منع عبور و مرور را کاهش داد.
🌷 سیزده نفر دیگر از نمایندگان مجلس استعفا دادند.
🌹 جمعی از هواداران رژیم به طرفداری از قانون اساسی، در یکی از سالن‌های ورزشگاه امجدیه اجتماع کردند.
🌷 "انور سادات" رییس جمهوری مصر، با شاه در مراکش تماس گرفت.
🌹 شرکت‌های مهم حمل و نقل هوایی به علت نا امن بودن قلمرو هوایی ایران، پرواز‌های خود را به ایران قطع کردند.
🌷 مجمع عمومی سازمان ملل متحد از اوضاع ایران اظهار نگرانی کرد.
🌹 یک تبعه آمریکا که در اصفهان راننده‌ای را مضروب کرده بود، توسط محکمه شرعی مردم، پس از پرداخت دیه، آزاد شد. (طبق قانون کاپیتولاسیون، محاکم ایران حق محاکمه هیچ یک از افراد تبعه آمریکا را نداشتند. تشکیل این دادگاه مردمی نشانه قوت یافتن روز افزون مردم مسلمان بود.)


شادی روح #امام_راحل و #شهداء
#صلوات

#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم


@shohada72_313
#قسمت_دوم (٢ / ۲)

#میثاقی_در_میدان_مین_برای_پیاده‌روی_اربعین!

🌷....آب قمقه خودش و من را تا انتها سرکشید. زیر بغلش را گرفتم تا با رساندن به خاکریز خودی او را تحوبل بچه‌های امداد بدهم. همین طور که داخل  میدانِ مین عقب  می‌آمدیم، در بین میدان مین اول و دوم دیدم یک شهید روی زمین افتاده است. خوب که نگاه کردم دیدم  پیکر مطهر  شهید غلامحسین رضایی است که پایش قطع شده بود. به خودم آمدم و دیدم لودر و بلدوزرهای خودی به طرف میدان مین درحرکت هستند.

🌷مجروح را پشت خاکریز تحویل آمبولانس دادم و بلافاصله به طرف بلدوزرها دویدم و آنها را به طرف معبر خودمان که جهت عبور دستگاه‌های مهندسی گشاد کرده بودیم، هدایت کردم. ابتدای  میدان مین راننده بلدوزر دلهره داشت و ایستاد. به شهید تابش گفتم: «تو برو بالای بلدوزر من توی میدان مین حرکت می‌کنم اگر باز هم حرکت نکرد خودمون دستگیره‌های حرکت بلدوزر رو به عقب می‌کشیم  و بلدوزر به سمت  جلو حرکت می‌کنه تا از میدان رد بشه.»

🌷خوشبختانه با حرکت شهید تابش و جذبه‌ای که داشت راننده راه افتاد و دستگاه‌های مهندسی را برای زدن خاکریز و جان‌پناه برای رزمندگان به سلامت از میدان مین عبور دادیم. میدان مین زیر بارش توپ و خمپاره بود و نیاز بود مدام معبر بوسیله ‌بچه‌های‌ تخریب ترمیم بشود. تا نزدیکی‌های صبح مشغول آماده کردن معبر جهت تردد خودروها و وسایل نفلیه پشتیبانی بودیم.

🌷هوا روشن شده بود که شهید سید محمد زینال‌حسینی به دنبال ما آمد. به عقب بازگشتیم. از اینکه به تکلیفمان عمل کرده بودیم احساس رضایت می‌کردیم. خدا را شکر که معبر باز شد و هم رزمندگان و نیروهای پشتیبانی از آن به سلامت عبور کردند. امروز آن معبر هنوز هم باز است و زائرینی که برای اربعین از مرز مهران به کربلا مشرف می‌شوند از آن به سلامت عبور می‌کنند. باید به یاد رزمندگانی که برای باز نگهداشتن آن معبر تا به امروز از پا افتادن هم باشیم.

راوی: رزمنده دلاور سید محسن‌ حسینی از جمله رزمندگان پیشکسوت تخریب‌چی دوران دفاع مقدس

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات

👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
 عاشقانه های شهدا
شهید همت 🌸
راوی همسر شهید

  ‌ ‌ #قسمت_دوم

خرداد 59بود گمانم.
روز اول،از راه رسید، خسته و کوفته بودیم،که آمدند خبر دادند مسئول روابط عمومی سپاه پاوه گفته :
تمام خواهر ها و برادر های اعزامی باید بعد از نماز بیایند جلسه داریم.
آن روز بهش می گفتن :برادر همت.
فکر کردم باید از کردهای محلی باشد.با آن پیراهن چینی و شلوار کردی و گیوه ها و ریشی که بیش از حد بلند شده بود.

🍃🌺

اگر می دانستم تا چند دقیقه ی دیگر قرار است ازش توهین بشنوم یا ازش متنفر بشوم، شاید هرگز به دستم نمی گفتم :
توی کرد ها هم انگار آدم خوب هم پیدا می شود.
آن روز آمد سر به زیر و آرام و گاهی عصبی، گفت :
منطقه حساس است و سنی نشین و ما بایدحواس مان باشد که با رفتار و کردارمان حق نداریم اختلافی بین سنی و شیعه بیندازیم.

🍃🌺

گفت :پس بین همه مان، خواهرها و برادرها، نباید هیچ حرفی از حضرت علی علیه السلام بشود.
همه با سکوت تاییدش کردیم.
گفت :مهمان هم داریم. او روحانی سنی بود.
حرف های گفته شد و بحث کرده شد. نتوانستم بعضی هاشان را هضم کنم.
وارد بحث شدم، موضع گرفتم. مقبول نمی افتاد. ابراهیم عصبی شده بود.چاره نداشت، بهم برگردد. اما نمی شد، نمی توانست. من هم نمی توانستم. یعنی فکر می کردم نباید کوتاه بیایم. تا جایی که مجبور شدم برای اثبات حرفم قسم بخورم. به کی؟ به حضرت علی علیه السلام.

🍃🌺

مهمان بلند شد ناراحت رفت. ابراهیم خون خونش را می خورد. نتوانست خودش را کنترل کند. فکر کنم حتی سرم داد زد، وقتی گفت :
((مگر من تاحالا یاسین توی گوش شما می خواندم؟ این چه وضع حرف زدن با مهمان ست؟))
من هم مهمان بودم. خبر نداشت خانواده ام راضی نبودند بیایم آنجا. و بیشتر از همه پدرم. که ارتشی بود و اصلا آبش با این چیزها توی یک جوی نمی رفت. خبر نداشت آمدنا راه مان را گم کرده بودیم و خسته بودیم و خستگی مان حتی با آن نان و ماست هم در نرفت.
خبر نداشت توبه هام را کرده بودم و حتی وصیتنامه را هم نوشته بودم.
آن وقت او داشت به خودش حق می داد، جلوی همه سر من داد بزند و یاسین را به سرم بکوبد.
بلند شدم آمدم بیرون.

🍃🌺

یادم می آید، جنگ شروع شده بود،از طرف دانشگاه برامان اردو گذاشتند. قرار بود برویم مناطق مختلف با جهاد سازندگی و واحد های فرهنگی سپاه همکاری کنیم. ما را فرستادن کردستان. راننده خواب الود بود و راه را عوضی رفت. رسیدیم کرمانشاه. گفتند نیروها باید تخلیه شوند. سنندج شلوغ بود و پاوه تازه به دست دکتر چمران آزاد شده بود و همه چیز نا آرام. مرا با شش پسر و دختر دیگر فرستادند پاوه. همه مان دل مان کردستان بود. که ابراهیم آمد آن جور زد غرورم را شکست


🍃🌺

همان جا قصد کردم سریع برگردم بروم اصفهان نمیشد ، نمیتوانستم ، غرورم اجازه نمیداد
سرم را گرم کردم به کارهایی که بخاطرش اومده بودم

#شهید_ابراهیم_همت
زندگی به سبک شهدا
تصاویر هوایی از مناطق سیل زده هرمزگان @shohada72_313
#قسمت_دوم (۲/ ۲)

#سیدصادق_باب‌الحوائج_جبهه!!🌷

🌷..می‌خواستیم یک مقر،در سه راه طلائیه راتخلیه کنیم.یک پلیت داخل چاه توالت افتاده بود و همه ما از کنار آن گذشته بودیم تا اینکه سید صادق آن را دید. دیدیم رفت سمت چاه توالت و آن را بیرون کشید و با خونسردی تمیزش کرد و روی سایر پلیت ها گذاشت و گفت: حالا خدا هیچی! آیا آن پیرزنی که تخم مرغ هایش را جمع می‌کند و برای جبهه می‌فرستد راضی است که این پلیت در داخل توالت بیفتد و من آن‌را برای استفاده دوباره رزمندگان برندارم!

🌷قبل از عملیات که برای آماده کردن خاکریزها وسنگرها شب و روز نداشت. در هنگام عملیات در بیشتر مواقع که احساس می‌کرد کارش کم است، تفنگ به‌دست همراه با سایر رزمندگان اسلام با مزدوران عراقی مشغول نبرد می‌شد.عملیات هم که تمام می‌شد، اکیپ هایی را برای خراب کردن سنگرهای عراقی در دشت عباس و سایر نقاط بوجود می‌آورد. پیلت ها، الوار و سایر وسائل را به مقر جهاد می‌آورد تا نیروهای خودی از آنها استفاده نمایند! حتی زمانی که به عنوان مسئول ستاد جهاد و پشتیبانی انتخاب شد، روزها به کارهای محوله می‌پرداخت و شب ها سوار بر لودر درحال ساخت خاکریز برای رزمندگان بود!

قراربود،درکنار،اروند در۲۰۰متری عراقی ها،برای رزمندهاسنگر بتنی بسازیم. #سیدصادق شب و روز نداشت.اول که خودش سوار بر بلدوزر درچشم روز، در دید عراقی ها زمین را آماده کرد.بعد همان‌جا سیمان را آماده می‌کرد،چون امکان بردن تجهیزات به آن فاصله از دشمن نبود، چکمه می‌پوشید و دو پایی وارد مخلوط سیمان می‌شد و با حرکت پا سیمان را به قولی چاق می‌کرد. از طرف دیگر به آرماتور بند می‌گفت روزها در مقر جهاد، آرماتور ببندد، شب ها آنها را می‌آورد خط و در سنگر ها کار می‌گذاشت.... با همت شبانه روزی اش، سنگر های محکمی در کنار اروند برای رزمندگان آماده شد!

🌷قرار بود چند سکوی سیمانی برای تانک ها درست کنیم. شادی و شعف عجیبی وجودش را گرفته بود و می‌خندید. ناگهان خمپاره ای کنار سکو زمین نشست و ترکشی برای بار دوم سینه سید صادق را شکافت. از سکو روی زمین افتاد. بلند شد و شروع کرد به دویدن، تا اینکه با زانو روی زمین افتاد، دست هایش را به سمت آسمان کشید و بلند گفت: فزت به رب الکعبه! بعد هم به زمین افتاد و به آرزوی دیرینه اش که به حق لایقش بود رسید!

🌷در وصیتش نوشته بود: خدايا گواه باش كه با عقيده اى ثابت و محكم سرباز كوچك توام. گرچه، بارى پرگناه و بس سنگين دارم ولى با آگاهى كامل با دشمن تو می‌جنگم تا کشته شوم! 
يادباد آن‌كه سركوى توام منزل بود
ديده را روشنى ازخاك درساحل بود 
خدايا هم اكنون كه لحظه موعود فرارسيده بر ناسپاسی ها و گناهانم معترفم خدايا بر آنچه بد كردم و نافرمانى كردم مرا بيامرز. خدايا اگر كشته شدنم فقط ارزش گفتن يك تكبير را داشته باشد مرا بسيار كافى است و خدايا از تو مى‌خواهم كه سخت‌ترين مرگ را نصيب من بگردانى كه شرافت مسلمان در از خودگذشتگى و به خدا پيوستن است. خدايا دوست دارم در اين درياى بيكران ايثار گمنام بجنگم و گمنام بميرم واالسلام.

🌹خاطره ای به یاد
#فرمانده_شهید #سیدمحمدصادق_دشتی


#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است

📡 @shohada72_313
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔸برای اولین بار/ پخش گوشه ای از تمرینات #یگان_اباعبدالله (یگان ویژه #سپاه که با آمریکایی در دریای عمان مقابله کردند)
#قسمت_دوم

#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است👇
📡 @shohada72_313
#قسمت_دوم (۲ / ۲)

#خوشحالی_من_به‌خاطر_مجروحیتم...!!
🌷....همان شوک که بنده‌های خدا ناخواسته وارد کردند باعث شد که زبان من باز شود. بعد از چند روز توانستم از تخت پایین بیایم و هیچ کس هم نمی‌دانست که من کجایی هستم. حدود بیست روز بعد مرا پیدا کردند. خیلی دوست داشتم ببینم که چطوری شدم. تلاش کردم بروم پای آیینه. هر چه نگاه می‌کردم، دیدم کس دیگری است. ۱۸۰ درجه تغییر کرده بودم. گفتم که اقلاً این توجیهی باشد برای خانواده های شهدا و از این موضوع خیلی خوشحال بودم. وقتی مرخص شدم دیدم که همه بچه ها از غرب و جنوب سرازیر شده اند برای دیدن من. به خانواده گفتم می‌خواهم بروم جنوب (دزفول) و آنها خیلی تعجب کرده بودند. فکر می‌کردند من هذیان می‌گویم.

🌷....برایشان توضیح دادم که اگر برای یکی از این بچه ها توی راه اتفاقی بیفتد من تا آخر عمر عذاب وجدان می‌گیرم، ولی من یک نفر هستم و با هر سختی و با آمبولانس می‌روم آنجا و یکی ـ دو روز بچه ها را می‌بینم و برمی‌گردم. بعد از پنجاه روز با امضای خودم از بیمارستان مرخص شده بودم. روزی هم دو بار باندهای من را عوض می‌کردند و آنقدر درد می‌آمد که یک بار یکی از پرستارها را نفرین کردم که ان‌شاءالله یک بار توی یکی از این بمباران ها ترکش بخوری و بدانی من چه می‌کشم. بنده خدا مرا ول کرد و رفت.

🌷وقتی رفتم جنوب (دزفول) خواستم باندهایم را عوض کنم، گفتند یک دکتری هست طرح پانزده روزه دارد که اینجاست. بنده خدا گفت خیلی شانس داری، یک پماد دارم که اصلاً پیدا نمی‌شود و گوشت‌آور است و هر دفعه که بزنی کلی گوشت روی زخم تو را می‌گیرد. پمادها را مصرف کردم. خیلی زخم‌هایم خوب شد که آخرهای استفاده از پماد بود که آن را گُم کردم و هر جا رفتم پیدا نشد و همه دور ما جمع شده بودند می‌گفتند این پماد عتیقه است. باور نمی‌کردند که زخم های من آنقدر خوب شده باشد.

راوی: رزمنده دلاور حاج محمد طالبی (رهبر معظم انقلاب به او نشان شجاعت دادند و سید شهیدان اهل قلم او را «ببر کوهستان» نامیدند.)

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات

#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است👇
📡 @shohada72_313
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
⭕️بررسی دلایل شروع جنگ ۸ ساله با دولت بازرگان

🔺ببینید؛ ابراهیم یزدی وزیر امور خارجه و برخی عوامل دولت وقت که به طرز مشکوکی باعث تضعیف شدید ارتش و نادیده گرفتن تذکرات شروعِ جنگ بودند

🎥برشی از مستند کلاشینکف های آمریکایی #قسمت_دوم افسر زبده‌ی سیا برای هشدار جنگ وارد ایران میشود!


به اندازه ارادتت به #شهدا فراورد کن و به اشتراک بزار👇
🆔 @shohada72_313
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
⭕️بررسی دلایل شروع جنگ ۸ ساله با دولت بازرگان

🔺ببینید؛ ابراهیم یزدی وزیر امور خارجه و برخی عوامل دولت وقت که به طرز مشکوکی باعث تضعیف شدید ارتش و نادیده گرفتن تذکرات شروعِ جنگ بودند

🎥برشی از مستند کلاشینکف های آمریکایی #قسمت_دوم افسر زبده‌ی سیا برای هشدار جنگ وارد ایران میشود!

#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
#قسمت_دوم (۳ / ۲)

#ماجرای_اسیر_کردن_دو_فرمانده_عراقی_با_دست_خالی!!

🌷....به هر جان کندنی بود با بیش از پنجاه کیلو بار اسلحه و نارنجک و.... خودم را به بچه‌ها رساندم. از آنجا راه افتادیم سمت جاده ام‌القصر به بصره و پدافند کردیم. از خاکی تا جاده آسفالت حدود ۲ متر فاصله است. پایین جاده سنگر درست کردیم تا فردا شب به خط بزنیم و پایگاه موشکی را که عراقی‌ها در مرکزی بنام کارخانه نمک متروکه، بپا کرده بودند و از آن‌جا راحت می‌توانستند شهر‌های دزفول و شوشتر و اندیمشک را بزنند، بگیریم.

🌷هوا رو به روشنایی می‌رفت و شفق صبحگاهی از پشت نخل‌های بی‌سری که بر اثر موشک و خمپاره خشک شده بودند، بیرون می‌آمد. بچه‌ها تیمم کردند و مشغول خواندن نماز صبح شدند. بعد از کمی استراحت حدود ساعت هفت یا هشت صبح یکباره بارانی از خمپاره دور و اطرافمان بارید! معلوم بود که از پشت سرمان شلیک می‌کنند. هر چه فرمانده گردان با عقبه تماس می‌گرفت که اشتباهی روی سر بچه‌ها آتش می‌ریزید انکار می‌کردند! ناگهان صدای رگبار تیربار هم به این غوغا اضافه شد. تازه فهمیدیم که ما از شب گذشته در تیررس دید بعضی از بعثی‌هایی که در نخلستان کنار اروند رود اتراق کرده بودند، هستیم.

🌷در دید آن‌ها بودیم و آن‌ها هم هر چه می‌توانستند نقل و نبات روی ما می‌ریختند! فرمانده سریع دستور داد که آن‌ها را به محاصره در بیاوریم… با تمام مقاومتی که داشتند در نهایت تمامشان را به اسارت درآوردیم و بعد از عکس یادگاری از شرشان خلاص شدیم.... در همین حین و حال بودیم که شهید مرتضی عباسی (یکی از بچه‌های مخابرات) به من گفت: علی می‌تونی بری نخلستان و از سنگر‌های عراقی‌ها که پاکسازی شده چند تا بی‌سیم بیاری تا بچه‌های جنوبی که عربی بلدند شنود کنند؟ منم که سرم درد می‌کرد برای هیجان قبول کردم.

🌷به خیال خودم از همان مسیری که آمده بودم، برگشتم داخل نخلستان. اما فکر کنم نهایتاً یک قدم اشتباه برداشتم و زاویه ۱۰ درجه گرفتم و شروع کردم به راه رفتن. چشمتان روز بنبیند که با یک قدم اشتباه به جای نخلستان، سر از ناکجا آباد درآوردم! به سنگری رسیدم و بعد از اینکه دو تا پیچ سنگر را رد کردم، صدای عربی صحبت کردن غلیظی را شنیدم. وحشت سراپای وجودم را گرفته بود. با دست خالی هم رفته بودم؛ چون شهید عباسی گفته بود منطقه پاکسازی شده، اسلحه همراهم نبرده بودم!

#ادامه_دارد....

#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
🔸 فیلم کامل مصاحبه شهید سردار سرلشکر قاسم سلیمانی با سایت رهبر انقلاب 📡 @shohada72_313
#قسمت_دوم (۲ / ۲)

#من، #نمکی_و_دستیارم!

🌷....چند لحظه بعد یک رزمنده نفس‏‌نفس‏ زنان از پشت خاکریز سر و کلّه‏‌اش پیدا شد. تو دستش یک اسپری رنگ بود. فهمیدم چه خبره. جلدی بلند شدم و روی شکم قاطر مادر مرده اسم لشکرمان را نوشتم. طرف با لهجه اصفهانی فریاد زد: آهای عمو چی‌چی می‏‌کنی؟ اون قاطری ماس. لبخندی تحویلش دادم و گفتم: مرغ از قفس پرید همکار عزیز. حالا مالی ماس! به شکم قاطر اشاره کردم. رزمنده اصفهانی با کینه نگاهی بهم کرد و گفت: کوفتت بشد. یکی بهترشُ پیدا می‏‌کنم! بیچاره خیال می‏‌کرد، می‏‌خواهم قاطر بیچاره را مثل سرخ‌پوست‌ها روی آتش بپزم و بخورم!

🌷حالا قاطره ولم نمی‏‌کرد. احتیاجی به طناب نبود. خودش پشت سرم می‏‌آمد. حسابی هم وارد بود. هرجا که صدای سوت توپ و خمپاره بلند می‏‌شد، سریع زانو می‌زد و می‏‌چسبید به زمین! هرچی سلاح و مهمات بی‏‌صاحب می‏‌دیدم بار قاطر می‏‌کردم. حالا دو طرفش پر از اسلحه و مهمات شده بود. شاد و شنگول با هم راه می‏‌رفتیم و مهمات جمع می‏‌کردیم. ناغافل به یک خاکریز رسیدیم که بچه‏‌های گردانمان آنجا بودند، تا مرا دیدند، شروع کردند به سوت زدن و خندیدن و تیکه بار من کردن: ـ آهای نمکی، خسته نباشی! ـ ببینم دمپایی پاره و پوتین سوخته هم می‏‌خری؟ ـ بعثی اسقاطی هم داریم. خریداری؟ ـ یک هلی‏‌کوپتر اوراق آنجا افتاده. به کارت می‌آد؟ ....

🌷داشتم از خجالت می‌مردم. فرمانده گردان جلو آمد و گفت: خدا خیرت بده. چه به موقع رسیدی. ببینم نارنجک و گلوله داری؟ فهمیدم چکار کنم. سر تکان دادم و گفتم: دارم، اما به شما نمی‏‌دم! فرمانده با حیرت گفت: یعنی چی؟ ـ مگر نمی‏‌بینی نیروهات مسخره‏‌ام می‏‌کنن. من به اینا مهمات بده نیستم! فرمانده خندید و گفت: من نوکر خودت و همکارتم هستم. کار ما را راه بنداز، واللّه ثواب داره. سلامتی برادر نمکی و دستیارش صلوات! بچه‏ ها صلوات ‌گویان ریختند سر من و قاطر عزیزم! برگشتنی من سوار بودم و قاطر نازنین چهار نعل به طرف عقب می‏‌تاخت. یک آر.پی.چی هم تو دستم بود! دوست داشتم تانک بزنم؛ یک تانک واقعی!

راوی: رزمنده دلاور و نویسنده معاصر داوود اميريان
📚 کتاب "جاسم رمبو"

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات


به اندازه ارادتت به #شهدا فراورد کن و به اشتراک بزار👇
🆔 @shohada72_313
#قسمت_دوم (۲ / ۲)

#هیچ‌وقت_نفهمیدم_نامش_چیست...!

🌷هنوز چهره سیاه و موهای مجعدش رو به‌یاد داشتم، نبرد سنگینی شده بود، تانک‌های عراقی شدید ما را زیر آتش گرفته بودند، فاصله دو تا خط به ۲۵ متر هم نمی‌رسید، سر بلند کردن از پشت خاکریز یعنی هدف قرار گرفتن، وجب به وجب از روی جاده، خط تیر رسامِ دوشکاهای روی تانک بود که می‌گذشت.

🌷سمت چپ ترکش‌گیر جاده، کسی نبود و احتمال این که از آنجا ما را دور بزنند زیاد بود ولی خیلی جرأت می‌خواست کسی از عرض جاده رد بشود و ببیند آن طرف چه خبر است، خلاصه چندتایی از بچه‌ها خودشان را رساندند بالای ترکش‌گیر و چه به‌موقع، درست زیر پای‌شان عراقی‌ها را دیدند که داشتند ما را دور می‌زدند اما چند تا نارنجک راه‌شان را بست و سعی کردند از یک سمت فشار بیاورند.

🌷در آن گیر و دار که کسی جرأت نمی‌کرد سر بلند کند، از بس با آر.پی.جی شلیک کرده بود، صدا را نمی‌شنید ولی آنقدر فاصله نزدیک بود که برای او که نخستین‌بار بود که می‌آمد جنگ، هدف قرار دادن تانک‌ها سخت بود و پرهیجان. از یک بریدگی تو خط دشمن دیدم بعثی‌ها دارند به سمت راست ما و طرف گروهان یک می‌روند تا شاید از آن طرف بتوانند خط ما رو بشکنند، نشستم پشت تیربار و شروع کردم همان بریدگی را هدف قرار دادن، یک لحظه دیدم آمده کنارم و دارد سریع نوار فشنگ‌های خالی‌شده رو پر می‌کند.

🌷معلوم بود عراقی‌ها از این‌که از آنجا دارند ضربه می‌خورند، کلافه شدند، یک لحظه حس کردم چیزی خورده به سر و صورتم، فکر کردم تک‌تیرانداز مرا هدف قرار داده، گرد و خاک‌ها کمی فرو نشسته بود، نگاهم به او افتاد، خون از رگ گردنش فوران می‌زد رو صورتم، نگاه ما کاملاً به هم گره خورده بود، آرام به خاکریز تکیه داد و با کلماتی بریده گفت:
«اَشهدُ... آَن... لااِلهَ... اِلاالله ... اَش ... اَشهَدُ... اَنَ... مُحَمَداً... رَس... رَسُولُ‌الله... اَش... اَشهَدُ... اَن... عَلی... عَلیاً... وَلی... ولَی‌الله.»

🌷چشمانش باز بود و دهانش هم، و من می‌گریستم، جنازه‌اش همانجا ماند و من سرخی خون گردنش را نیز همراه با چهره سیاه و موهای مجعدش به‌خاطر سپردم، حتی نمی‌دانم نامش چیست؟ تنها نشانه‌هایش را برای ثبت یک شهید جامانده در معرکه به تعاون دادم.‏

راوی: رزمنده دلاور مهدی شیرافکن‏
منبع: سایت مشرق نیوز

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌷

🔘فروارد این پیام یا کلیپ صدقه👇 جاریه است🔘
🆔 @shohada72_313
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#انگشتری_که_شهادت_می‌دهد....

💠حرصم گرفت. کفری شدم که بزنم توی ملاج #حافظ و بگویم که دستخوش، چی فکر کردم و چی شد؟ بند کردی به انگشتر مادر مرده که چی؟ حالا مجروح عراقی با چشمانی خاک گرفته و ملتمسش اصرار می‌کرد که انگشتر را به #حافظ برسانم.


💠 انگشتر به دست رفتم طرف #حافظ. تو دلم گفتم: عجب آدمی هستی #حافظ! بیست سال باهات رفاقت کردم، اما نشناختمت. رسیدم به #حافظ. یکی از بچه‌ها مجروح عراقی رو بلند کرد و آورد گذاشت تو آمبولانس، کنار #حافظ.


💠من هم پریدم بالا و رو به بچه‌ها گفتم: «با اینها می‌رم، زودبرمی‌گردم.» آمبولانس راه افتاد رفتم رو منبر و شروع کردم از خدا و پیغمبر برای #حافظ صحبت کردن. اما #حافظ رو بر نگام کرد و اشاره می‌کرد انگشتر رو بهش تحویل بدم.


💠با غیظ انگشتر رو تو مشت بی‌جان #حافظ گذاشتم و فشار دادم.
از درد، لبش رو گزید از یک طرف از دستش عصبی بودم و از طرفی دلم نمی‌آمد تنهایی برود و بی‌کس و کار تو اورژانس معطل بماند.


💠چفیه‌ام را کشیدم رو صورت #حافظ و مجروح عراقی تا گرد و غبار که از شیشه شکسته آمبولانس به داخل هجوم می‌آورد،اذیتشان نکند.!


💠همین‌طور داشتم برای #حافظ سخنرانی می‌کردم و بد و بیراه می‌گفتم که دیدیم می‌خواهد با زور و زحمت حرف بزند.آخر سر، کلمات از دهان خون‌آلودش تکه تکه بیرون آمد:

#رضا_جان_این‌قدر_عصبانی_نشو… خودش… خودش… اصرار کرد… انگشتر را… بردارم. با تعجب گفتم: خودش؟! سر تکان داد و خون از گوشه لبش زد بیرون و سرازیر شد تو گوشش،


💠با پر چفیه، باریکه خون را پاک کردم. #حافظ نفس نفس زنان گفت: می‌ترسید بعد از مردنش… گم وگور بشه… فهمید من رفتنی‌ام… گفت انگشترش رو بر دارم و تو… تو انگشتم کنم… تا با این انگشتر خاکم کنند.


💠بغض گلویم را گرفت. گفتم: چرا؟ آخه… این شیعه است و می‌خواد این انگشتر، فردای قیامت شهادت بده که حتی یک گلوله هم طرف ما شلیک نکرده. این را داد به من. چون حتم داشت شهید می‌شم.


💠دیگر نتوانستم خود را کنترل کنم. انگار یه عالمه سنگ و کلوخ ریختند رو سرم. افتادم رو #حافظ و زار زدم. صدای وحشتناکی در سرم می‌پیچید انکار رگ‌های سرم می‌خواست بترکد دست #حافظ را بوسیدم. اشکم با خون خشکیده دستش قاطی شد.


💠 #حافظ از رمق افتاده بود. با چشمانی کم سو نگاهم می‌کرد. برای لحظه‌ای خندید.خون آرام از گلوی زخمی‌اش جوشید. دیگر صدایش را نشنیدم. پلک‌هایش بسته بود. 


💠 #حافظ! #حافظ! #حافظ! #حافظ! با مشت کوبیدم بر تنها شیشه سالم آمبولانس. آمبولانس جلوی اورژانس ایستاد در عقب باز شد. خون از زخم‌های دستم می‌جوشید یکی آمد و پتویی کشید روی #حافظ و مجروح عراقی که هر دو تمام کرده بودند.


💠 یکی آمد طرفم و گفت: «اخوی کجا؟ باید پول شیشه‌ای رو که شکستی، بدی، بیت‌الماله! یقه‌‌اش را گرفتم. رمید و چشمانش گرد شد، مشتم را که بردم بالا، یاد #حافظ افتادم و با کمی مکث گفتم: «چشم برادر.»

راوی: #رزمنده_دلاور_رضا_برجی_🌷


🔘فروارد این پیام یا کلیپ صدقه👇 جاریه است🔘
🆔 @shohada72_313
○●🦋
رمان #عارفـــانه

تویی که نمی شناختمت

💫شهید احمدعلی نیّری💫

#قسمت_دوم


پرسیدم: چیزی شده؟!
گفت:
"وقتی آخرین سنگ را عوض کردم ناگهان بوی عطر فضای قبر را پر کرد.باور کنید😨
با همه‌ی عطرهای دنیایی فرق داشت!"😮

❤️❤️❤️❤️


شب موقع نماز فرا رسید.
در شبهای دوشنبه و غروب جمعه استاد حق شناس مجلس موعظه داشتند☝️
آن شب بین دو نماز سخنرانی نداشتند، اما از جا بلند شدند و روی صندلی قرار گرفتند.

موضوع صحبت ایشان به همین شهید مربوط می شد در اواخر سخنان خود دوباره آهی از سر حسرت در فراق این شهید کشیدند.

بعد در عظمت این شهید فرمودند:
« این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم. از احمد پرسیدم چه خبر؟
به من فرمود: تمام مطالبی که از( برزخ و...) می گویند حق است.از شب اول قبر و سوال و... اما من را بی حساب و کتاب بردند.»

بعد استاد مکثی کردند و فرمودند:
«رفقا،آیت العظمی بروجردی حساب و کتاب داشتند‌..اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود .چه کرد که به اینجا رسید!»😯

من با تعجب به سخنان حضرت استاد گوش می کردم ، به راستی این جوان چه کرده بود که استاد بزرگ اخلاق و عرفان این گونه در وصف او سخن می گوید!!؟
از دوستانش پرسیدم:
"این شهید چند ساله بود"؟
گفت: ۱۹سال! 😧

دوباره پرسیدم:
"در این مسجد چه کار می کرد، طلبه بود"؟
او جواب داد:
"نه، طلبه رسمی نبود، اما از شاگردان اخلاق و عرفان حضرت استاد بود.در این مسجد هم کار فرهنگی و پذیرش بسیج را انجام می داد."
آن شب به همراه چند نفر از دوستان و همراه استاد آیت الله حق شناس به منزل شهید رفتیم
استاد وقتی وارد خانه شدند در همان ورودی منزل رو به برادر شهید کردند و با حالتی افسرده خاطره ای نقل کردند و فرمودند:
" به جز بنده و خادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشتند‌."
بعد نفسی تازه کردند و فرمودند:
"من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم.به محض اینکه در را باز کردم دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است."

حضرت آقای حق شناس مکثی کردند و ادامه دادند:
"من دیدم یک جوان در حال سجده است، اما نه روی زمین!!
بلکه بین زمین و آسمان مشغول تسبیح حضرت حق است"!!
حاج آقای حق شناس در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ادامه دادند:
"من رفتم جلو دیدم همین احمد آقا مشغول نماز است.بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت: تا زنده ام به کسی حرفی نزنید."

من با تعجب بسیار به سخنان استاد گوش می کردم ..
آیا یک جوان می تواند به این درجه از کمال بشریت دست یابد!!؟
من به طوز ناخودآگاه در تمام مراسم این شهید حضور داشتم.
شاید این بار مسئولیتی بر عهده ماست.
شاید خدا می خواهد یکی از بندگان خالص و گمنام درگاهش را که بسیار ساده و عادی در میان ما زندگی کرد را به دیگران معرفی کند.

هرچند از دوران شهادت ایشان چندین دهه گذشته اما با یاری خدا تصمیم گرفتیم که خاطرات این عبد الهی را جمع آوری کنیم.
تازه زمانی که کار شروع شد، متوجه دیگر سختی ها شدیم.
احمدآقا از آنچه فکر می کردیم بسیار بالاتر بود
اما اگر استادالعارفین این گونه در وصف این جوان سخن نمی گفت، کار بسیار سختتر می شد.
❤️❤️❤️❤️

🔶ادامـــــه دارد....↩️
Ещё