#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#من،
#نمکی_و_دستیارم!
🌷....چند لحظه بعد یک رزمنده نفسنفس زنان از پشت خاکریز سر
و کلّهاش پیدا شد. تو دستش یک اسپری رنگ بود. فهمیدم چه خبره. جلدی بلند شدم
و روی شکم قاطر مادر مرده اسم لشکرمان را نوشتم. طرف با لهجه اصفهانی فریاد زد: آهای عمو چیچی میکنی؟ اون قاطری ماس. لبخندی تحویلش دادم
و گفتم: مرغ از قفس پرید همکار عزیز. حالا مالی ماس! به شکم قاطر اشاره کردم. رزمنده اصفهانی با کینه نگاهی بهم کرد
و گفت: کوفتت بشد. یکی بهترشُ پیدا میکنم! بیچاره خیال میکرد، میخواهم قاطر بیچاره را مثل سرخپوستها روی آتش بپزم
و بخورم!
🌷حالا قاطره ولم نمیکرد. احتیاجی به طناب نبود. خودش پشت سرم میآمد. حسابی هم وارد بود. هرجا که صدای سوت توپ
و خمپاره بلند میشد، سریع زانو میزد
و میچسبید به زمین! هرچی سلاح
و مهمات بیصاحب میدیدم بار قاطر میکردم. حالا دو طرفش پر از اسلحه
و مهمات شده بود. شاد
و شنگول با هم راه میرفتیم
و مهمات جمع میکردیم. ناغافل به یک خاکریز رسیدیم که بچههای گردانمان آنجا بودند، تا مرا دیدند، شروع کردند به سوت زدن
و خندیدن
و تیکه بار من کردن: ـ آهای
نمکی، خسته نباشی! ـ ببینم دمپایی پاره
و پوتین سوخته هم میخری؟ ـ بعثی اسقاطی هم داریم. خریداری؟ ـ یک هلیکوپتر اوراق آنجا افتاده. به کارت میآد؟ ....
🌷داشتم از خجالت میمردم. فرمانده گردان جلو آمد
و گفت: خدا خیرت بده. چه به موقع رسیدی. ببینم نارنجک
و گلوله داری؟ فهمیدم چکار کنم. سر تکان دادم
و گفتم: دارم، اما به شما نمیدم! فرمانده با حیرت گفت: یعنی چی؟ ـ مگر نمیبینی نیروهات مسخرهام میکنن. من به اینا مهمات بده نیستم! فرمانده خندید
و گفت: من نوکر خودت
و همکارتم هستم. کار ما را راه بنداز، واللّه ثواب داره. سلامتی برادر
نمکی و دستیارش صلوات! بچه ها صلوات گویان ریختند سر من
و قاطر عزیزم! برگشتنی من سوار بودم
و قاطر نازنین چهار نعل به طرف عقب میتاخت. یک آر.پی.چی هم تو دستم بود! دوست داشتم تانک بزنم؛ یک تانک واقعی!
راوی: رزمنده دلاور
و نویسنده معاصر داوود اميريان
📚 کتاب "جاسم رمبو"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلواتبه اندازه ارادتت به
#شهدا فراورد کن
و به اشتراک بزار
👇 🆔 @shohada72_313