زندگی به سبک شهدا

#امانتدار
Канал
Логотип телеграм канала زندگی به سبک شهدا
@shohada72_313Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃 #قسمت8⃣6⃣ #روز_تولد_بود و #فخرالسادات هم #آمده بود. #صدرا و #رهایش با #مهدی کوچکشان. #سیدمحمد و #سایه ی این #روزهایش . #حاج_علی و #زهرا خانم که #همسر و #خانم خانه اش شده بود. آن هم با #اصرارهای_آیه_و_رها...! #محبوبه…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃

#قسمت96⃣


#آرمیا_پاکت_نامه_را_باز_کرد:

سلام...!

امروز #تو توانستی #دلی را به دست آوری که روزی #دنیارابرای #آیه زیر و رو میکردم...!
#تمام_هستی_ام_را...


#جانم را، #روحم را، #دنیایم را به دستت #امانت میدهم...! #امانتدار باش...!

#همسر_باش...!
#پدر_باش..!


#جای خالی ام را #پر کن...! #آیه ام شکننده است...!
#مواظب_دلش_باش..!


#دخترکم_پناه میخواهد،
#پناهش_باش...!
#دخترم و #بانویم را اول به #خدا و بعد به #تو_میسپارم...


#ارمیا نامه را در #پاکت گذاشت و پاکت را در #جیبش.

لبخند جزء #لاینفک صورتش شده بود.

انگار #زینب_پدردار شده بود..!


صدرا: گفته #باشم‌_ها...!

ما #آیه خانم و
#زینب_سادات رو نمیدیم #ببریا،
تو باید بیای #همینجا..!

ارمیا: خط و نشون نکش..!
من تا #خانومم نخواد کاری نمیکنم،
شاید جای #بزرگتری بخواد...!


آیه #گونه_هایش رنگ گرفت.
رها: یاد بگیر #صدرا، ببین چقدر
#زن_ذلیله...!


ارمیا: دست شما درد نکنه...!
#آیه_خانوم چیزی به #دوستتون نمیگید...؟


آیه رنگ آمده‌ به #صورتش، پس رفت..!
زهرا خانم: #دخترمو اذیت نکن #پسرم...!


فخرالسادات: #پسرم گناه داره، #دخترت خیلی #منتظرش گذاشته...!


#ارمیا نگاهش را با #عشق با #فخرالسادات دوخت، #مادر داشتن چقدر
#لذت_بخش_بود.


محمد: #داداشم داره #داماد میشه...!

ِکل کشید و #صدرا ادامه داد:
_پیر پسر ما هم #داماد شد...!

ارمیا به سمت حاج علی رفت:
_حاجی،
#دخترتون_قبولم کرده...!
شما چی...؟

#قبولم_میکنید...؟

حاج علی: وقتی #دخترم قبولت کرده، من چی بگم..؟

#دخترم حرف
#دل_باباشو میدونه،
#خوشبخت_بشید...!

#ارمیا دست #پدر را بوسیده بود.
این هم
#آرزوی_آخرش
"حاج علی پدرش شده بود."


ساعت 9 #شب بود و بحث #عقد و #مراسم بود.

#محمد و #صدرا سر به سر #ارمیا میگذاشتند و گاهی #آیه را هم #سرخ و #سفید میکردند.


#تلفن_خانه_زنگ_خورد.
#حاج_علی بلند شد و
#تلفن خانه را جواب داد.

#دقایقی بعد #تلفن را قطع کرد و رو به
#آیه کرد:

_آیه بابا به آرزوت رسیدی..!
#آقا داره میاد
#دیدن_تو و #دخترت...!

#پاشو..

#تا_یک_ساعت_دیگه_میان...!
#ارمیا به چهره ی #بانویش نگاه کرد.


#یاد_فیلمی افتاد که #صدرا برایش #تعریف کرده بود.

آنقدر #اصرار کرده بود که آنرا #نشونش دادند
#هقهقهایش را
شنیده بود.

آرزوهایش را...!

#ارمیا همه را میدانست #جز اینکه چرا #آیه در
تنهایی هایش هم #حجاب داشت...!


#ارمیا که از #موهای_سپید شده ی
بانویش نمیدانست...!

نمیدانست که
غمها #پیرش کرده اند...!
که اگر میدانست
#سه_سال صبر نمیکرد...!


صدای #زنگ در که آمد،
#آیه_جان_گرفت...


آیه #دستپاچه بود...!
همه دستپاچه بودند جز
#ارمیا که
#بانویش را نگاه میکرد...!

"به #آرزویت رسیدی #بانو...؟

#مبارک_است..."


¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤


اذنی بده؛ روی ارتش ما هم حساب کن
بی بی شام بلایم شتاب کن

این سیل کوفه ی پیمان شکن که نیست
با خون این جماعت اشقی خضاب کن

ارتش که خواب ندارد برای،برای تو
روی سه ساله دخترما هم حساب کن

این روسیاهی دنیا به آخر است
کاخ تمام بی صفتان را خراب کن

فروردین 95


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#پایان......

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت3⃣3⃣ #اذان که گفتند، #حاج_علی در #سجده_هق_هق میکرد. نماز صبح که خواندند، چشمها سنگین شد و کسی #نگاه_خیره مانده به پنجره #زنی که #قلبش_درد_داشت را ندید..! #سید_مهدی: سربلند کن #بانو..! این همه صبر کردم تا #مَحرمم…
"رمان 📚


#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃

#قسمت43⃣

#بانوی_صبورم_سلام...!

شایدبتوان نام این چند خط را #وصیت_گذاشت، باید #برایت_وصیت کنم؛؛؛

بایدبدانی که من بدون فکر،تو را #رها نکرده ام #بانو...!


چند شب قبل، #خوابی دیدم که #وادارم کرد به نوشتن این #نامه ها... #بانو...!

من #شهادتم را دیده ام...! یادت نرود #بانو، #صبر_کن در این #فراق...!


#صبر_کن که #اجر_صبر تو برابر با #شهادت من است... میدانم چه بر سرم میآید.

میدانم که #تقدیرت از من #جدا میشود، به #تقدیرت پشت نکن #بانو..!

از من بیاد داشته باش که #چادرت را هوای دنیا از سرت بر ندارد...!

از من داشته باش که #تنهایی فقط شایسته ی #خداست...!

از من داشته باش که #ایمانت بهترین #محافظ تو در این #دنیاست...!

#بانو... من #دخترکم را در #خواب دیده‌ام... #دخترک_زیبایم را که #شبیه_توست

را دیده ام. نگران من نباش...!
من تمام
#لالایی هایی که برایش خواهی #خواند
را شنیده ام....!

من تمام #شبهای_بیتابی_ات را دیدهام... من لحظه ی #تولد_دخترکم را هم دیده‌ام...!

#بانو...من حتی َردی که نیازمند #دستان توست راهم دیده ام...!


َردی که بدون تو توان زندگی کردن ندارد. تو #بال_پرواز من بودی #بانو، اما کسی
هست که

#ایمانش را از تو #خواهد_داشت...!

بانوجانم...نکند به #ایمانت_غرّه شوی که به #مویی_بند است...!

به #مالت_غرّه نشو که به شبی #بند است..!
به

#دانسته_هایت_غرّه نشو که به لحظه ای فراموشی بند است...!

آیه بانو... من تمام روزهایی را که کنارت زندگی کردهام را #عاشقانه به ‌خاطر سپرده‌ام،
نترس از تنهایی #بانو...!
نترس از نبود من #بانو..!

کسی هست که نگاهش را به #امانتم دوخته و #امانتدار خوبی هم هست؛

اگر #مادرم غم در #دلت نشاند، بر من ببخش... ببخش #بانو، #مادر است و دلشکسته، رفتن

#پدر_کمرش را خم کرده بود. نبود من درد بر درد #کهنه اش گذاشته است.


وصیت #اموالم را به #پدرت سپرده‌ام. هیچ در دنیا ندارم و داشته هایم برای توست


آیه جانم...مراقب خودت، #دخترم و َردی که نیازمند ایمان توست باش..!

حلالم کن که تنهایت گذاشتهام..! تو را اول به خدا و بعد به او میسپارم..!


بعد از من زندگی کن و زندگی ببخش.! تو
آیه ی زیبای خدایی..!

من در انتظارت هستم و به امید دیدار دوباره ات چشم به راه میمانم.

همسفر نیمه راهت

#سید_مهدی_علوی

#آیه_نامه را خواند و #اشک ریخت... نامه را خواند و #نفس_زد... " #در_خوابت

چه #دیده ای که مرا #رها_کردی..؟ آن َرد کیست که مرا به #دستش سپردی..؟

توکه میدانی تا #دنیا_دنیاست، #تومَرد_منی..!

توکه #میدانی بی تو دنیا را #نمیخواهم..!

در آن خواب چه دیده ای

#مردمن....؟"


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد.....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313