#شهریاران_جنبش_دادخواهی_ایران

#اذر
Канал
Логотип телеграм канала #شهریاران_جنبش_دادخواهی_ایران
@sharyaran1401Продвигать
507
подписчиков
13,7 тыс.
фото
11,2 тыс.
видео
661
ссылка
#مجوس_خراسانی

مجوس خراسانی، ادیب قرن هشتم میلادی، جمله‌ا‌ی دارد که من آن را آویزه‌ی گوش خود کرده‌ام:
در خانه همواره چنان باش گویی چیزیت هست که از باختن آن می‌ترسی.
در بازار همواره چنان باش که گویی چیزیت نیست که از باختنش می‌ترسی.

به زبان امروز ما این یعنی با خانواده، دوستان و نظایر این جوری رفتار کن که یعنی چیزی برای از دست دادن هست. اینطور به آدم‌ها این حس را می‌دهی که ارزشمند هستند. برعکس در مناسبات کاری و اجتماعی و خصوصاً هر جا پای پول در میان است، جوری رفتار کن که یعنی بقدر کفایت یا نهایت داری و نگران از دست دادن نیستی. اینطور به نظر خواهد رسید که نمی‌توانند تو را با تهدید و تطمیع بخرند و به فساد وادارند.

اگر به زندگی فردی و اجتماعی خود نگاه کنیم می‌بینیم که ما دقیقاً مشغول انجام برعکس این هستیم. نزدیکان را تحقیر می‌کنیم و متقابلاً از سوی آنها تحقیر می‌شویم.

مدام این حس را می‌گیریم و می‌دهیم که بود و نبود تو یکسان است. به والدین، دوستان و معشوقِ چه بسا جایگزین‌ناپذیر خود می‌گوییم مثل تو زیاد است.
به کارفرما، مدیر، مشتری و فلان قالتاق دیگر این حس را می‌دهیم که هر چه بخواهد می‌تواند با ما بکند، چون جایگزینی نداریم.

این دقیقاً مصداق عمل بر عکس ارزش‌هاست، چیزی که در اندیشه‌ی سنتی ایرانی دیو و اهریمن را به آن می‌شناسند. (هر چه بگویی عکسش را می‌کند) بخشی از این خوی اهریمنی حاکم بر جامعه‌ی ما ناشی از مشکلات اقتصادی است، ولی فقط بخشی.
ما عادت کرده‌ایم با انداختن همه چیز گردن اقتصاد دست خود را پاک بشوییم.

ولی اگر آدم‌ها برای ما هیچ چیز و پول همه چیز نمی‌بود، مسلماً اینطور نمی‌کردیم و مسلماً اینقدر همه در عمق وجود خود تنها نمی‌بودیم که اتفاقاً در یکی از ضرب‌المثل‌های قدیم فارسی هم آمده که «دیو یار مردم تنهاست.» که باز هم یعنی تنهایی ما اهریمنی است.

افسوس که دیگر همه فقط می‌خواهند آدم موفق‌تری باشند (آن هم با معیارهایی منحط) و نه آدم بهتری. ورنه این پند آن ادیب گمنام چه چراغی می‌بود برای راهنمایی ظلماتی که در آن می‌رویم.

#اذر


#شهریاران_عاشقان_ایران
#شهریاران_جنبش_دادخواهی_ایران
#دیدگاه

#اپوزان_صادراتی_پرستاران_دیو

در روایت فردوسی از داستان دل‌از‌جا‌کننده‌یِ کاوه، دو کلمه هست که هر بار داستان را بازمی‌خوانم، شگفت‌زده‌ام می‌کند.
البته داستان ضحاک اسطوره است و مثل هر اسطوره‌ی شکوهمند دیگر، می‌تواند برای انسان معاصر هم پرمعنا و قابل تفسیر باشد.

با این همه، جنبه‌هایی در داستان کاوه هست که آن را بیش از حد مدرن می‌نماید. پادشاهی پرنکبت ضحاک، صرفاً استبداد معمولی یک خودکامه‌ی بدنهاد نیست. ضحاک که غاصب تخت شاهنشاهی است، اصراری عجیب دارد به آنکه گرچه روز به روز جوانان ایران‌زمین را می‌کشد و خوراک ماران خود می‌کند، او را #پاکدل و #پاکدست و #پاکدین بدانند و بنامند.
او حتی کار را به جایی می‌رساند که از کاوه‌ای که هفده پسر وی را پیش از این به کشتن داده، می‌خواهد که گواهِ صدق طوماری باشد در رثای ضحاک و دادگری او! (ما خوانندگانی که نظام‌های استبدادی و تمامیت‌خواه قرن بیستم را می‌شناسیم، می‌دانیم که #وقاحت، یکی از عناصر مقوم آنهاست)

محضر (یعنی طومار یا استشهادنامه‌‌ی) ضحاک، به نحو عجیبی یادآور فضای غالب بر رمان 1984 اثر جرج اُرول است که یکی از بهترین و بزرگ‌ترین آثار ادبی تاریخ در توصیف مدینه‌ی فاسده (دیستوپیا) است؛ زیرا نظام تمامیت‌خواه مسلط در آن کتاب نیز به این اکتفا نمی‌کند که با زور و تطمیع و ارعاب اراده‌ی خود را تحمیل کند. او ضمناً اصرار دارد که اتباعی که زندگی را از ایشان دریغ کرده و به حد ماشین و حیوان‌شان فروکاسته، دوستش بدارند.(سرودهای سلام فرمانده)

در شرایطی نظیر زندگی در نظام‌های توتالیتر قرن بیستم است که چالش‌های اخلاقی عظیمِ داستان کاوه ظهور می‌کنند.
مثلاً اینکه ارمایل و گرمایل، مردانی از سلاله‌ی صالحان و راستکاران، می‌دانند که برای اندکی بهبود اوضاع، هیچ چاره‌ای جز همکاری با خودکامه نیست و تلاش می‌کنند با استخدام در آشپزخانه‌ی کاخ، روزانه جان یکی از آن دو جوانی که مغزشان را باید خوراک ضحاک کرد، نجات بدهند. اما این سکه روی دیگری هم دارد که کمتر به آن توجه شده است.

گفتنی است در اسطوره‌ی ایرانی کلاً جهان مزدایی روشن و جهان اهریمنی تاریک است. درباره‌ی نیروهای نیکی بسیار بیش از نیروهای بدی می‌دانیم. به همین نمط، ما ارمایل و گرمال، آن بیداردلانِ خرم‌نهان را می‌شناسیم که با به مهلکه انداختن جان خود، قصد نجات دست‌کم تنی چند از جوانان ایران را کردند. اما کسانی که خلاف آنان عمل می‌کنند، در تاریکی مخفی هستند. تنها اشاره به آنها همان دو کلمه‌‌ی شگفت‌انگیز است که کاوه در دربار ضحاک به آنان می‌گوید، هنگامی که از او می‌خواهند بر دادگری و نیکوکاریِ ضحاک گواهی دهد. کاوه با خواندن طومار بر سر ملازمان ضحاک فریاد می‌کشد و سپس همانطور که می‌دانیم طومار را می‌درد:

خروشید کـ"ای پایمردانِ دیو
بریده دل از ترسِ گیهان‌خدیو
همه سوی دوزخ نهادید روی
سپردید دل‌ها به گفتار اوی
نباشم بدین محضر اندر گوا
نه هرگز براندیشم از پادشا

واژه‌ی #پایمرد که امروزه اغلب به اشتباه می‌پندارند به معنای پایدار و استوار است، اصلاً به معنای شفیع و میانجی یا مددکار و دستیار و خدمتکار است. از آنجا که در اسطوره‌ی ایرانی، دیو هم در واقع معادل شیطان است (و در ترجمه‌ی اولیه‌ی قرآن به فارسی اصلاً شیطان را به دیو ترجمه می‌کردند) پایمردان دیو در واقع یعنی دستیاران شیطان.

سخن کاوه ساده و عمیق است. شیطان می‌کوشد سیاه را سفید بنماید. هر کس سکوت یا تایید کند، خود به نوعی دستیار شیطان است. دستگاه پروپاگاندا، اقسام تبلیغات، فشار به مطبوعات و به خدمت گرفتن رسانه‌ها، تهدید و تشویق‌های بی‌شرمانه، همه‌ی آنچه در کارنامه‌ی نظام‌های تمامیت‌خواه و استبدادی مدرن می‌بینیم، در واقع چیزی نیست جز همان سیاه را سفید نمودن.

این امر برای بقای آن نظام‌ها کاملاً حیاتی است و در نتیجه برای آن به عُمال و کارگزاران بسیاری نیاز دارند. این #همکاران، تاییدکنندگان، #توجیه‌کنندگان، #سفیدنمایان، درست به اندازه‌ی جلادان و آدم‌کشان و شکنجه‌گران برای نظام تمامیت‌خواه و بقای مرگ‌ارمغانِ او زحمت می‌کشند و یکی از دو بال او هستند.
در شاهنامه، متنی از هزار سال پیش، ما برای نامیدن این خائنان و لذا شناختن آنها، واژه‌ای داریم: #پایمردان_دیو.

برای همین‌ها است که فروکاستن اهمیت فردوسی به سرنوشت زبان فارسی و ابقا یا احیای آن، در واقع نشان از درک نکردن اوست. بواسطه‌ی فردوسی ما اسطوره داریم و کلماتی برای نامیدن جهان.
#اذر

#شهریاران_جنبش_دادخواهی_ایران
#مرگ_بر_کلیت_جمهوری_انیرانی
روشنفکر پشت‌کوهی چپ پر مدعا ( ۲ )

اما حتی اگر پروژه‌ی خلق نوعی رئالیسم جادویی ایرانی با آن زبان فارسی الکن و نثر بد آقای ساعدی ممکن می‌شد، چیزی به اعتبار سیاسی وی نمی‌افزود.

امروز البته در پرتو تبعات فعالیت سیاسی آقای ساعدی و همفکرانش ایران به افلاسی افتاده که ایرانی به جد و برای بقا می‌جنگد و ما حتی خوابش را هم نمی‌بینیم که یک نویسنده‌ی ایرانی به ابعاد شهرت و اهمیت مارکز برسد، اما همین مارکز از جهات مواضع سیاسی چیزی بدهکار امثال ساعدی نیست.

او تمام عمر تمام قد از #تروریسم_دولتی_کاسترو در کوبا دفاع کرد و در مصاحبه‌ای با پلینیو مندوسا صراحتاً از #شکست_کارتر در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا شکوه کرد، زیرا گمان می‌کرد با وجود کارتر و کاسترو ممکن بود آمریکای لاتین رنگ آرامش به خود ببیند. (طبعا یک آمریکاستیز بی‌گذشت مثل مارکز برای آمریکا رئیس‌جمهوری مثل کارتر را می‌پسندد که باعث تخفیف و تحقیر و تضعیف آمریکاست)

وقتی مندوسا از او پرسید:
«دلت می‌خواهد کشورت چطور حکومتی داشته باشد؟»
مارکز جواب داد: «حکومتی که دل فقرا را شاد کند.»

مشکل بتوان پاسخی از این احمقانه‌تر از دهان یک نویسنده‌ی بین‌المللی برنده‌ی جوایز متعدد و از جمله نوبل سراغ کرد. این پاسخ حتی دارای خصال معمول خزعبلات روشنفکری نیست. حرف‌های قلنبه‌ای نیست برای خیانت و توجیه جنایت. سعی نمی‌کند با پیچاندن حرف و پیچیده وانمودن موقعیت انتقادی را خنثی کند یا از یک جانی دفاع کند. خلاصه چیزی از جنس مهملات سارتر و فوکو نیست. این حرف حتی از دهان عوام‌گراترین (پوپولیست‌) سیاستمدار پیش از انتخابات روز بعد هم درنمی‌آید.

مارکزی که مثل هر روشنفکر دیگر جهان اسپانیایی زبان یک کرم کتاب هم هست (البته به مراتب کمتر از امثال برخس و فوئنتس، ولی به مراتب بیش از حد تصور هر روشنفکر ایرانی) به راستی چرا چنین جواب یاوه‌ی مضحکی می‌دهد؟؟

جوابی که انگار ریشه در هیچ فلسفه‌ی سیاسی ندارد، حتی بدترینشان.
به نظر من این پاسخ نه از سر بی‌سوادی است نه از سر عوامفریبی؛ این پاسخ ناشی از #پشت_کوهی بودن است، از سر تعلق و بالیدن در زیست‌بومی پرت و توسعه‌نیافته.
سادگی بلاهت‌باری در آن هست که فقط وقتی به وجود می‌آید که تا سن بلوغ کسی با بعضی پیچیدگی‌های ذاتی زندگی در مناطق توسعه‌یافته و متمدن روبرو نشده باشد.
این پاسخ آدمی است که در آراکاتاکا (بخوانید ماکوندو) در انتهای جهان بزرگ شده و از جهاتی بدوی باقی مانده است

هر اتفاقی بعداً بیفتد، حتی اگر روزی با پاپیون در آکادمی نوبل حاضر شود و جایزه بگیرد، چیزهایی در این آدم پشت‌کوهی و عقب‌مانده می‌ماند. اینجاست که امثال غلامحسین ساعدی به چنین چهره‌هایی احساس نزدیکی می‌کنند.

البته منظورم شخص غلامحسین ساعدی نیست. نمی‌خواهم زندگینامه‌ی او را به شیوه‌ی روانکاوان بکاوم و دلیل بیاورم که کودکی او در فلان‌جا باعث بهمان ناهنجاری او در بزرگسالی شده. نه، مساله اصلا این یا آن فرد بخصوص نیست. مساله  این است که ایران از زمان صفویه به نحوی فزاینده در مسیر تبدیل شدن به پشت کوه و جای پرت‌افتاده و مقعد جهان (anus mundi) است.

این دیگر ایرانشهر نیست که مرکز جهان پنداشته می‌شد و تا حدی هم بود. این ولایتی است پشت‌کوه که اگر برایش از پایتخت توسعه‌یافته کدخدا بیاورند، جماعت پشت‌کوهی بیشتر ممکن است گیج و مضطرب شوند، تا اینکه به خود بیایند و با تبعیت از کدخدا آدم بشوند.

اینکه ساعدی که خودش نویسنده است و با سینما و تئاتر همکاری دارد می‌گوید: «انقلاب کردیم چون هر روز در کشور مهمانی بود، چون جشنواره‌ی هنر شیراز برقرار بود» برای نسل جدید آنقدر عجیب است که بیشتر به معمایی لاینحل می‌ماند.

اما راستش پشت‌ کوه جای این کارها نیست. هراس #آل_احمد از تراکتور و عشقش به دست‌های از درد نیمه‌افلیج زنان روستایی که قالی می‌بافتند، بیماری صنفی روشنفکران #دوران_پهلوی_دوم بود.

آنها دنبال نوعی خلوص و سادگی روستایی بودند که می‌ترسیدند از دست برود. مهم نبود که قیمتش آن باشد که زن روستایی به خاطر محرومیت از خدمات ماشین و تکنولوژی محروم و بی‌سواد بماند. (فقط به ساعاتی فکر کنید که ماشین لباسشویی در وقت یک زن خانه‌دار صرفه‌جویی می‌کند و بود و نبودش چقدر می‌تواند وقت این زن را بگیرد یا آزاد کند)

ساعدی و یک نسل تقریبا کامل از مثلا-روشنفکران عصر پهلوی دوم پشت کوهی بودند و کشور را پشت کوهی می‌خواستند تا در آن راحت باشند. می‌توان گفت آنها به آنچه می‌خواستند رسیدند. اینک ایران کشوری است که هر موجود متمدن در آن به رنج و عذاب است.
#اذر

#شهریاران_جنبش_دادخواهی_ایران
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#دیدگاه

#اشتی_ملی_بدون_بخشیدن_میسر_نیست

بسختی اما مجبوریم ببخشیم

اگر بدانید بتهوفنِ "نابغه" چطور به ناپلئون دل بسته بود که انقلاب فرانسه را صادر کند و واگنر، یکی از پدران شووینیسم آلمانی، به جای گرفتن موضع محافظه‌کار، در انقلابِ ۱۸۴۸ شخصا شرکت کرده بود، می‌فهمید
استعداد موسیقی هر چه بیشتر باشد، به معنی کمتر فهمیدن سیاست است.
اینکه خواننده‌ی زبان‌بسته‌ی پاپ در ایران بداند "سرمایه‌داری" چیست که بماند!

با این حال یک نکته جالب است. اگر امروز دوباره تحول سیاسی بزرگی در ایران رخ دهد، کسی نیست بتواند یک سرود در حد اینها تولید کند.
در نظام آموزشیِ عنقلابی کسی تولید نشده که از این ملودی‌ها بسازد یا آن هارمونی‌های ساده‌ی موثر و همه‌‌پسند را بلد باشد. فارغ‌التحصیلانی که انقلاب فرهنگی دیدند، معنی حرمان، فرق رسیدن و دررسیدن یا دمیدن و بردمیدن را نمی‌دانند که بخواهند با آن در مدح انقلاب و ذم "دیوان" شعر بخوانند

گمانش خطا بود و تدبیر سست
که در عدل بود، آنچه در ظلم جست
یکی بر سر شاخ، بن می‌برید...

#اذر

#شهریاران_جنبش_دادخواهی_ایران
#ما_ملت_کبیریم_ایران_رو_پس_میگیریم
جشن ایرانی به مثابه مقاومت ایرانی ( ۳ )

سومی درخت سروی در خراسان ایران. فردوسی در شاهنامه می‌گوید شاعری به نام دقیقی پیش از او هزار بیت "قابل استفاده" درباره‌ی گشتاسپ شاه کیانی گفته و سپس کشته شده و او آن هزار بیت را در شاهنامه ادغام کرده است. در این هزار بیت #زردشت به درختی تشبیه می‌شود «همه برگ او پند و بارش خرد» و خرد میوه‌ای است که هر که از او بخورد جاودان می‌شود. [ درخت معرفت=خرد و وعده‌ی جاودانگی با خوردن میوه‌ی آن که در اساطیر ابراهیمی دروغ از آب درمی‌آید و باعث بدبختی نوع بشر است.]

زردشت دین خود را بر گشتاسپ عرضه می‌کند و او می‌پذیرد. مطابق روایتی دیگر زردشت به هنگام ظهور دفعی بر شاه ایران سه چیز در دست دارد: کتاب اوستا، آتشی که بدون سوخت و بی‌دود می سوزد و درخت سروی که از بهشت آورده است. این آتش را در آتشکده‌ای به نام آذربرزین‌مهر و آن سرو بهشتی را در برابر بنای آن می‌نشانند. مکان این آتشکده را بعضی ریوند سبزوار و بعضی ریوند نیشابور می‌دانند. ولی مطابق روایت دقیقی آن سرو در شهرستان کاشمر، نزدیک همین دو مکان، قرار داشته است.

این سرو چنان تنآور و ستبر و بسیاربن و بسیارشاخ است که از بر آن، یعنی با چوب‌هایی که به مرور از آن می‌برند، کاخی بنا می‌کنند و چهره‌ی #جمشید، بنیانگذار رسم نوروز، و #فریدون، بازپس‌گیرنده‌ی ایران از ضحاک اهریمن، را بر آن نقش می‌کنند و این سرو نیز مانند درخت بودا به مقصد زائران بدل می‌شود.
اما
پس از حمله‌ی اسلام به ایران، متوکل، خلیفه‌ی عباسی، شرح شگفت این درخت را می‌شنود و دستور می‌دهد درخت را به حضورش ببرند (!) تا ببیند و سپس در بنای کاخش از چوب آن استفاده کند. مجریان امر خلیفه‌ی مسلمین، ازسامرای عراق راهی خراسان می‌شوند. مردم بومی بهدین [زردشتی] مقاومت می‌کنند. چون توان مقابله‌ی نظامی ندارند، گلریزان می‌کنند، پنجاه هزار دینار زر نیشابوری گرد می‌آورند که به عمال خلیفه‌ی اسلام بدهند، تا مگر منصرف شود، اما بیهوده. درخت را که بنا به روایت هزار و چهارصد سال عمر دارد، تبر می‌زنند و فرومی‌اندازند. یک شب پیش از اینکه کاروان همراه آن به سامرا برسد، یکی از غلامان خلیفه او را به قتل می‌رساند و او بدون دیدن اصل آن درخت می‌میرد و این تحقق پیشگویی کهنی است که می‌گوید هر کس آن درخت را ببرد، خواهد مرد.

#سرو دست‌کاشت زردشت که ایرانی تمام تلاشش را برای حفظ آن کرد و وقتی فروافتاد داستانش را نگه داشت، درخت تنآوری که بدون بریدن آن می‌توان از شاخ‌های بسیارش کاخی ساخت و آن را به چهره‌ی بنیانگذار روز نو [نوروز] و بازپس‌گیرنده‌ی ایران از ضحاک آراست، یکی از چند نماد مهم #مقاومت و #پیوستگی_فرهنگی ایرانی است و روزی که من مولف کتاب‌ درسی کودکان و نوجوانان ایران باشم، این داستان را در جایی از کتاب قرار خواهم داد که در روز جشن درختکاری بخوانند و چه بسا مقایسه کنند.

این سرو همچنین نماد حفاظت از محیط زیست به مثابه میراث ملی است، زیرا ایرانی بدون بریدنش از آن کاخی می‌سازد و دشمن ایرانی می‌برد و چیزی هم نمی‌سازد!
#اذر

#شهریاران_جنبش_دادخواهی_ایران
#جشن_نوروز__مقاومت_فرهنگی

یک عنصر مقوم هویت باستانی ایرانی جشن است. از این رو، #مقاومت_فرهنگی ایرانی که عامدانه یا بر اثر تاثیرات محیط به آن هویت باستانی نظر دارد، خود را از جمله در جشن گرفتن و رقصیدن به هر قیمت و در هر جا خود را نشان می‌دهد.
گرایشی مشهود هست به آنکه شب چله و چهارشنبه ‌سوری و نوروز را به هیچ قیمت تعطیل نکنند. (اینجا البته بی‌خیالی و بی‌رگی مرز باریکی با مقاومت فرهنگی پیدا می‌کنند که تفکیکشان ساده نیست.) گذشته از این سه، پژواک دوری از جشن سده و بالاخره سپندارمذگان هم دارد خارج از محافل محدود پان‌ایرانیستی و در بین مردم عادی شنیده می‌شود که وارثان حقیقی این سنت هستند و از آن بی‌خبر بودند یا حتی تمسخرش می‌کردند.

عنصر ممیز این مقاومت فرهنگی پدیده‌ی متناقض شادی در سوگ و خندیدن بر درد است. (زیرا ایرانی امروز در عین بدبختی می‌خواهد یاد نیاکان خوشبختش را زنده کند) شگفت‌انگیز است که از معجزات زردشت در اساطیر ایرانی آن است که او تنها انسانی بود که چون پس از درد زه مادر به دنیا آمد، به جای گریستن خندید. 
ملتی که نوروز دارد هماره پیروزست
#اذر

#شهریاران_جنبش_دادخواهی_ایران
#دیدگاه

#شاعر_درباری__شاعر_بیت

شاعر درباری را در ایران در مقام فحش به کار می‌برند. مراد از آن فردی است که در صنعت شعر تلاشی می‌کند، اما دو عیب بزرگ دارد. از لحاظ فنی ذوق شاعری ندارد و از لحاظ شخصی و سیاسی پایبندی اخلاقی. او که نمی‌تواند با گفتن اشعاری که از «از دل برآید و لاجرم بر دل نشیند» دل مردم را به دست بیاورد، شعر بد خویش را به حاکم مستبد می‌فروشد. شاعر درباری به این معنا جزو پایمردان دیو و عمله‌های شر است که هم خودشیفتگی بیمارگون مستبد را نوازش می‌کند (زیرا جز تعریف چیزی نمی‌شنود) و هم برای مردم سیاه را سفید جلوه می‌دهد.

این یکی از آن مفاهیمی است جداً به بازاندیشی نیاز دارد. از جمله به این دلیل که شاعر درباری فی‌نفسه چیز بدی نیست. تا پیش از دوران مدرن، در همه‌ی جهان متمدن، تأمین مالی هنر به توسط طبقه‌ی اشراف و دربار صورت می‌گرفته. تجملی بوده که آنها امکان مالی لازم برایش را داشته‌اند و نقشی در حفظ سنت و اعتلای فرهنگ بوده که آن کاست به مقتضای رفعت خود به عهده‌اش گرفته است. اینکه اراذلی مانند شاهان قاجار ممکن است سر کار بیایند و مشتی تن‌لش و انگل به شازدگی برسند و همه چیز از سیاست تا شعر را منحط کنند، دلیل کافی برای نادیده گرفتن نقش مثبت اشرافیت در این موضوع نیست. مفهوم ملک‌الشعرا -که بار تحقیرآمیز ندارد- حاصل همین مناسبات است. دربار بهترینِ شاعران عصر را پیدا و از او حمایت می‌کند. استاد شاعران پارسی‌گوی، رودکی، یکی از همین شاعران درباری است و احتمالاً امتداد سنتی که در در زمان ساسانیان هم خنیاگرانی چون باربد و نکیسا را به شهرت رسانده.

اما به دلیل آنچه من اختلال دوشخصیتی هویت ایرانی نامیده‌ام، در برابر این احیای اشرافی‌گری فرهنگ ایران باستان در خراسان قرن چهارم به سرعت جریان دیگری علم می‌شود. شاعرانی پیدا می‌شوند که مسلمانان مفرطی هستند، گرایش به تصوف دارند، به همین دلیل "شاه" را ذاتاً نوعی غاصب و طاغوت می‌دانند، مالش را کثیف و خدمت به او را حرام می‌دانند. اینها از دربار رومی‌گردانند و به چیزی تبدیل می‌شوند که باید "شاعر بیت" نامیده شود، یعنی شاعری که در خدمت بیت‌الله الحرام است. عطار با افتخار خود را از این جمله می‌داند. اینها ظاهراً از مناسبات کثیف مالی و تمجید استبداد شاهان کنار می‌کشند و ژست تنزه و وارستگی می‌گیرند و از سیاست کثیفی که پدر و مادر ندارد، پرهیز دارند. اما در عمل محبوبیت و بلکه سلطه‌ و استیلای طولانی مدت آنها، فکر ایرانی را با عرفان‌زدگی و هپروتی‌گری مسموم و کمک می‌کند تا سیاست هر چه بیشتر عرصه‌ی کشمکش اراذل و جانیان باشد و افراد شریف از مداخله‌ی مفید موثر و انضمامی در آن بپرهیزند.

با استیلای مذهب شیعه در ایران که تقریباً مقارن انحطاط شعر فارسی هم هست، شاعر بیت گاهی به شاعر اهل بیت تبدیل می‌شود و تعارض شدید میان شاعر درباری و شاعر بیت کمرنگ می‌شود و خیلی وقت‌ها تلفیقی شکل می‌گیرد که در آن اهل بیت (وارثان مستحق قدرت سیاسی از نظر شیعه) را می‌ستایند و همزمان سلطان وقت را در مقام نماینده‌ و بازوی عمل آن اهل بیت. محتشم کاشانی، شاعر «باز این چه شورش است...» مشهورترین نماینده‌ی چنین گرایشی است که تا شعرای  معاصر، نظیر شهریار -شاعر علی ای همای رحمت- هم پیش می‌آید.

با ورود بسیار دیرهنگام ایران به دوران تجدد، وارستگی شاعرانه و دشمنی آنان با نهاد دربار که از آنان شاعران بیت ساخته بود، انحراف جدیدی می‌یابد. در واقع بدیل جدیدی برای دربار عرضه می‌شود که شاعر می‌تواند در خدمت آن قرار بگیرد. مفهوم انتزاعی خلق و طبقه‌ی کارگر و نظایر آن. هر جا انقلاب کمونیستی پیروز نشده، این شعرا فعال سیاسی و گاه در معرض تعقیب و زندانند. ولی با پیروزی انقلاب‌های کمونیستی اغلب به مبتذل‌ترین وجه به بلندگوی پروپاگاندای رژیم‌های کمونیستی تبدیل می‌شوند. در ایران، موج بلند چپ‌گرایی گروه بزرگی از این شاعران تولید می‌کند که به دربار و سنت‌ها و ارزش‌های ایرانی فحاشی می‌کنند و تروریسم را در نظر و عمل می‌ستایند. به شاهنامه فحش می‌دهند، ولی برای فلان سگ در کره‌ی شمالی یا کوبا مرثیه می‌سرایند. شاملو و براهنی از جمله مستخدمان این حزب هستند.

استثنا باز هم طبق معمول فردوسی است که نه برای خدای کعبه شعر می‌گوید، نه برای خلیفه‌ی اسلام، نه برای فلان قلچماق چادرنشین و دامدار دیروز که از قِبل وضع ناهنجار ایران امروز به کرسی سلطنت نشسته. او برای شاهان شعر می‌گوید و کتابش شاهنامه نام دارد، اما نه شاهانی که صله می‌دهند، بل شاهانی که مرده‌اند. فردوسی شاعر اشرافیت است، نه ستاینده‌ی فلان مستبد جانی است، نه دستش به پول کثیف آلوده است. او وارسته است، اما هپروتی نیست. او آن چیزی است که هنرمند محافظه‌کار باید باشد: حافظ فضایل و ارزش‌ها و حافظه‌ی یک ملت.
#اذر

#مرگ_بر_کلیت_جمهوری_انیرانی
#ما_ملت_کبیریم_ایران_رو_پس_میگیریم
#درد_بی_وطنی_سرخ_و_سیاه
#اتحاد_فاشیستهای_نژادی_مذهبی


اگر قسیم (عامل تقسیم‌کننده) شما طبقه باشد، مردم به کارگر و کارفرما تقسیم می‌شوند. طبقه‌ی کارگر آنطور که مارکسیست‌ها از قدیم می‌گویند باید آرایش جنگی به خود بگیرد، نفرت طبقاتی را در خود بپرورد، سازمان یابد و بی‌رحمانه جان و مال کارفرما را بگیرد، زیرا فرض است که از راه دزدی حاصل شده.

اگر قسیم شما قومیت باشد، مردم به فارس (!؟) و ترک و کرد و غیره تقسیم می‌شوند.
این قسیم مستعد فاشیسم است.
ایده‌ی خلوص نژادی به میان خواهد آمد و همیشه می‌توان به ترک گفت کرد را بکش که هم‌خون تو نیست و برعکس، چنین است میان عرب و بلوچ و ترکمن و به اصطلاح فارس.

اگر قسیم شما دین باشد، مردم به مسلمان و غیرمسلمان تقسیم می‌شوند. (تقسیمات داخلی نیز ممکن است: شیعه و سنی و...) کسی که جزو گروه شما نیست به نحوی پیشینی تکفیر شده است.
او کافر است و نه مشمول برادری دینی می‌شود، نه لزوماً حق حیات دارد.
به هر حال بیگانه‌ای است که عنداللزوم کشتنش مجاز است.

اکنون فرض کنید شخصی از نیروهای مسلح معترضی سیاسی را در خیابان می‌کشد. حالا بیایید آن دو را به شکل دو فرد ببینیم که یکدیگر را شخصاً نمی‌شناسند. چه چیزی کشتن را برای یکی ممکن و نیز ساده می‌کند؟ چه چیزی باعث می‌شود فرد مسلح عمل خود را اخلاقاً توجیه کند؟

بصیرت‌ها و بینش‌های نویسندگان و فیلسوفان و تحقیقات روانشناختی بسیاری دست‌کم از جنگ جهانی به یک عامل اشاره می‌کنند: غیریت.
آنکه می‌کشد، باید کشته‌ی خویش را به شکل غیر/دیگری/غریبه ببیند.
یکی از از کارکردهای مهم این قسیم‌ها ساختن شکافی و ایجاد امکان این احساس بیگانگی است.

اما اگر قسیم شما "ایران" باشد، کشتن به معنی کشتن هم‌وطن است و دیگر قابل توجیه نیست.
با وجود این جماعتی بی‌بته که خود را از سر تعارف جهان‌وطن یا امت وطن می‌نامند، می‌پندارند تاکید بر مفهوم میهن از سر علاقه‌ی یک مشت عقب‌مانده به یک مشت خاک است.

پی نوشت:
حالا بعضی نوابغ تازه آشنا با مفهوم حقوق بشر خواهند آمد که بگویند که ایرانی نیز دیگری خود را دارد و ما باید با عراقی و سوری و... هم برادر باشیم.
پاسخ این است که ما در وضعیت جنگ خارجی نیستیم و به عراقی نمی‌توان گفت چرا مرا می‌کشی؟
ولی به "ایرانی" می‌توان گفت
(حساب مزدورانی که فقط شناسنامه ایرانی دارند و بزبان ما تکلم میکنند جداست)

#اذر

#نظامی_ایرانی_باش
#دوگانه_راستین_ایرانی_انیرانی
#چپ_و_نیاز_به_قهرمان

برتولت برشت که به دلیل رسوبات عمیق چپ‌گرایی در فکر ایرانی قرن اخیر، اغلب کلمات قصارش مانند احادیث در بحث‌های سیاسی ردّ و بدل می‌شود، در نمایشنامه‌‌اش درباره‌ی گالیله این گفتگوی مشهور را آورد:
-بدبخت ملتی که قهرمان نداشته باشد.
- بدبخت ملتی که نیازمند قهرمان باشد.

گروه‌هایی که مشغول مبارزه‌ی سیاسی هستند، اخلاق قهرمانی را می‌ستایند، چون نیاز به کسانی دارند که حاضر باشند با ازخودگذشتگی هزینه‌‌ی پیشبرد اهداف سیاسی را بپردازند. اما اینجا برشت عکس آن را می‌گوید و سابقه‌ی موضع او، دست‌کم تا کتاب استیفای حقوق زنان، اثر مری وُلستنکرَفت، مادر مری شلی، (خالق فرانکنشتاین) می‌رود که فمینیست و چپی افراطی بود.

این مخالفت با وجود قهرمان در دل جریان چپ که دائم درگیر مبارزه‌ی سیاسی است، می‌تواند دست‌کم دو انگیزه داشته باشد:

یکی اینکه ملت‌ها، اقوام یا گروه‌های به قول خودشان "تحت سلطه" و ستم را به آن تحریض کند که منتظر ناجی نباشند و برای نجات خود برخیزند و به قول لنین چرخدنده‌های تاریخ را خودشان به حرکت بیندازند. (به این معنا، مخالفت با قهرمان اینجا جزوی از روح ماتریالیستی و ضددینی چپ است و دشمنی با سوتریولوژی سنتی - یعنی گفتمان‌های دینی که وعده‌ی نجات از طریق ظهوری می‌دهند و اصطلاحاً افیون هستند، زیرا افراد را به حال رکود صبر و انتظار فرو می‌برند.)

دوم اینکه تک‌تک‌ افراد را استیضاح و به کنش تشویق کند و بر روح برابری تاکید کند. اگر قرار است قهرمانی بیاید و شما را نجات بدهد، پس او حتماً از شما برتر است. در این حال چه بر سر مدعیات برابری افراطی چپی می‌آید که مطابق آن همه با هم برابرند؟ اگر قرار است همه برابر باشیم، همه باید بجنگیم.

نفرت کلاسیک فمینیست‌ها از قصه‌های پریانی که در آن شوالیه شاهزاده خانم را نجات می‌داد، ریشه در چنین نگرشی دارد، زیرا این داستان‌ها به زعم آنان برتری مرد بر زن را القا می‌کند. (این فرض برابری افراطی محبوب چپ‌ها اتفاقاً و متناقضاً در بنیاد خود عمیقاً دینی و متاثر از این اصل الاهیاتی است که همه‌ی انسان‌ها "در برابر خدا" با هم برابرند.)

وُلستنکرَفت، پیش از مارکس و لنین و برشت، جامعه‌ی مطلوب آرمانیی را تصور می‌کرد که در آن "نیازی به قهرمان نباشد". او که به هر دو دلیل بالا نسبت به فرهنگ قهرمانی بدبین بود و آن را مروج ‌برتری‌بخشی و لاجرم باعث تضعیف برابری می‌انگاشت و با نفرت کلاسیک فمینیستی بوی "نره‌خر‌گرایی" (ماچویسم) از آن استشمام می‌کرد، در طلب جامعه‌ای بود که قهرمان نداشته باشد، نیازمندش هم نباشد. از آنجا که در بحبوحه‌ی بالا گرفتن رمانتیسیسم زندگی می‌کرد، در وادان خویش به توهم حتی مفرِط‌تر از مارکس و انقلابیون بعدی بود.

می‌توان گفت اگر توده‌های مردم - به قول مارکسیست‌ها- در اثر افیونِ دین بی‌حال افتاده بودند، وُلستنکرَفت در اثر سوءمصرف مخدرِ هولناک آرمانشهرباوری خیال می‌کرد روزی می‌رسد که تبعیض و ظلم و فقر و ... وجود نخواهند داشت و آن روز نیازی به قهرمان هم نخواهد بود. (خیل چپ‌های انقلابی پس از او نیز با ته‌رنگی از دولت‌ناپذیری -آنارشیسم- وعده‌ی جامعه‌ای را می‌دادند که در آن "پلیس"، این عامل سرکوب، وجود نداشته باشد. اگرچه در عمل هر جا به قدرت رسیدند سلطه‌ی نظام پلیسی و ارعاب را به هولناک‌ترین وجه به نمایش گذاشتند)

اما اگرچه روی کاغذ و در خیال و حین خودارضایی فلسفی و سیاسی می‌شود خیلی چیزها را حذف کرد، در عمل کار به آن آسانی نیست.

سرگی آیزنشتاین، فیلمساز آوانگارد و انقلابی روس، فیلمی ساخت به نام رزمناو پاتیومکین که درباره‌ی تمرد یک کشتی جنگی در کوران انقلاب 1917 بود. آیزنشتاین به دلایل بالا تمایل داشت فیلمی بسازد که قهرمانش "کل خدمه" کشتی باشند، نه یک فرد خاص. با این حال مجبور شد دست‌کم یک "شهید" را جدا از باقی نشان بدهد (نمی‌شد تمام جمعیت با هم شهید شوند!).
کمی بعدتر، استالین که مرد عمل بود، آیزنشتاین را از توهم درآورد و اجازه نداد فیلم‌های آوانگارد بی سر و ته و بی قهرمان خود را کما‌فی‌السابق بسازد. استالین تصریح کرد که ما مشغول جنگیم و جنگ قهرمان لازم دارد. لابد آیزنشتاین که به دلایل هنری و سیاسی مایل بود فیلم بی قهرمان بسازد، مثل اغلب چپ‌های انقلابی سرخورده‌ این را "بازسازی ارتجاع" می‌دانست.

ولی آنچه چپ‌ها بازسازی ارتجاع می‌نامند، خیلی وقت‌ها اعاده‌ی واقعیت زندگی است که آنها در در توهمات خود ترجیح داده بودند فراموش کنند.

#اذر

#مرگ_بر_کلیت_جمهوری_انیرانی
#ما_ملت_کبیریم_ایران_رو_پس_میگیریم
#ایران_و_انیران_تنها_دوگانه_راستین


چرا تنها بر محور ایران میتوان میهن را نجات داد...

اگر قسیم (عامل تقسیم‌کننده) شما طبقه باشد، مردم به کارگر و کارفرما تقسیم می‌شوند. طبقه‌ی کارگر آنطور که مارکسیست‌ها از قدیم می‌گویند باید آرایش جنگی به خود بگیرد، نفرت طبقاتی را در خود بپرورد، سازمان یابد و بی‌رحمانه جان و مال کارفرما را بگیرد، زیرا فرض است که از راه دزدی حاصل شده.

اگر قسیم شما قومیت باشد، مردم به فارس (!؟) و ترک و کرد و غیره تقسیم می‌شوند. این قسیم مستعد فاشیسم است. ایده‌ی خلوص نژادی به میان خواهد آمد و همیشه می‌توان به ترک گفت کرد را بکش که هم‌خون تو نیست و برعکس، چنین است میان عرب و بلوچ و ترکمن و به اصطلاح فارس.

اگر قسیم شما دین باشد، مردم به مسلمان و غیرمسلمان تقسیم می‌شوند. (تقسیمات داخلی نیز ممکن است: شیعه و سنی و...) کسی که نه جزو گروه شما نیست به نحوی پیشینی تکفیر شده است. او کافر است و نه مشمول برادری دینی می‌شود، نه لزوماً حق حیات دارد. به هر حال بیگانه‌ای است که عنداللزوم کشتنش مجاز است.

اکنون فرض کنید شخصی از نیروهای مسلح معترضی سیاسی را در خیابان می‌کشد. حالا بیایید آن دو را به شکل دو فرد ببینیم که یکدیگر را شخصاً نمی‌شناسند. چه چیزی کشتن را برای یکی ممکن و نیز ساده می‌کند؟ چه چیزی باعث می‌شود فرد مسلح عمل خود را اخلاقاً توجیه کند؟

بصیرت‌ها و بینش‌های نویسندگان و فیلسوفان و تحقیقات روانشناختی بسیاری دست‌کم از جنگ جهانی به یک عامل اشاره می‌کنند: غیریت. آنکه می‌کشد، باید کشته‌ی خویش را به شکل غیر/دیگری/غریبه ببیند. یکی از از کارکردهای مهم این قسیم‌ها ساختن شکافی و ایجاد امکان این احساس بیگانگی است.

اگر قسیم شما "ایران" باشد، کشتن به معنی کشتن هم‌وطن است و دیگر قابل توجیه نیست.
با وجود این جماعتی بی‌بته که خود را از سر تعارف جهان‌وطن می‌نامند، می‌پندارند تاکید بر مفهوم میهن از سر علاقه‌ی یک مشت عقب‌مانده به یک مشت خاک است.

پی نوشت: حالا بعضی نوابغ تازه آشنا با مفهوم حقوق بشر خواهند آمد که بگویند که ایرانی نیز دیگری خود را دارد و ما باید با عراقی و سوری و که و که هم برادر باشیم. پاسخ این است که ما در وضعیت جنگ خارجی نیستیم و به عراقی نمی‌توان گفت چرا مرا می‌کشی؟ ولی به "ایرانی" می‌توان گفت.
#اذر


#نه_غزه_نه_لبنان_جانم_فدای_ایران
#مرگ_بر_سه_فاسد_ملا_چپی_مجاهد