"رمان
#پرواز_شاپرکها🦋 #قسمت7⃣
6⃣تلفن را به آیه داد و به آشپزخانه دوید. با دیدن رها در حالی که مشغول درست کردن کشک بادمجان بود نالید: وای خاله! دیشب کشک بادمجون خوردیم که!
رها با لبخند مهربانش نگاهش کرد: احسان دیشب نبود. بچه دوست داره کشک بادمجون!
زینب سادات اندیشید، چقدر نگاهش مادرانه میشود برای احسان.
زینب سادات: یکمی بچه شما بیگ سایز نشده؟ لوسش نکنید دیگه! منِ بیچاره چه گناهی کردم که دوست ندارم کشک بادمجون؟
رها خواست جواب بدهد که صدای احسان مانع شد: کل عمرت بر فناست! کشک بادمجون بزرگترین لذت زندگی هستش! در ثانی، شما ریز موندی خاله ریزه!
رها مداخله کرد تا زینب سادات دعوا به راه نینداخته: برای شما آش دوغ گذاشتم که دوست داری!
زینب سادات: آخ جون، عاشقتم خاله.
احسان: بد سلیقه ای ها! آش دوغ هم شد غذا؟
زینب سادات: نه! کشک بادمجون خوبه.
رها ظرف کیک خانگی اش را دست احسان داد و به زینب سادات گفت:
برو یک سینی چایی بریز ببرید دور هم بخورید. منم الان میام.
مشغول خوردن کیک و چای بودند که رها پرسید: وسایلت رو جابجا کردی؟ کم و کسری داری بگو بهم.
احسان تشکر کرد: دست شما درد نکنه. همه چیز هست.
رها: برای غذا بیا پیش ما.
احسان: نه،لازم نیست. من زیاد خونه نیستم.
صدرا: رو حرف رها حرف زدی؟ تو این خونه کسی از این جرات ها نداره ها!
محسن خودشیرینی کرد: جز خاله آیه!
مهدی ضربه ای پس گردنش زد: خاله خواهر بزرگتره! بفهم!
آیه مهدی را در آغوش کشید و روی سرش را بوسید.
این پسر عزیز دل این خانواده بود: داداشتو اذیت نکن.
لبخند روی لبِ مهدی، حاصل عشق مادرانه این دو خواهر بود.
صدایزنگ خانهبلند شد و مقابل چشمان حیرت زده همه، رامین وارد شد ومقابلشان نشست.
کسی برای پذیرایی بلند نشد. رامین تکه ای کیک از روی میز برداشت و به دهان برد: طعم قدیما رو میده! خیلی وقته نخورده بودم! معصومه از این هنر ها نداره!
تکه ای دیگر برداشت و بعد از خوردنش گفت: خب حرف معصومه شد!
نمیخواید بیاید برای رضایت؟
نگاه همه خیره اش بود. هنوز کسی سخن نمیگفت. خودش ادامه داد:
یعنی برای مادر مهدی کاری نمیکنید؟
بعد به مهدی چشم دوخت: مادرت برات مهمه؟
مهدی به تایید سر تکان داد.
رامین ادامه داد: هرکاری برای آزادیش انجام میدی؟
مهدی دوباره سری به تایید تکان داد.
رامین لبخند تلخی زد: پس به این بابات بگو، خواهر منو طلاق بده! خون بس رو پس بدید تا رضایت بدم.
صدرا به ناگاه از جایش جهید: چی داری میگی مردک؟
رامین: جوش نیار. بیست سال خوشبخت زندگی کردی، بسه. بذار خونه شما هم بی چشم و چراغ بشه.
رامین از جایش بلند شد: این تنها شرط منه. بهش فکر کنید.
آیه گفت: چرا؟
رامین نگاهش نکرد: چون زیادی خوشبخت بوده. همتون زیاد خوشبخت
بودید. حتی مادرش با پدر تو!
رامین که رفت صدرا غرید: مردک عوضی.
رها شوکه بود. مگر میشود برادر باشی و خوشبختی خواهرت خار چشمانت؟ مگر میشود برادر باشی و آرزویت سیه روزی خواهرت باشد؟
مهدی با تعجب گفت:
_خونبس رو پس بدیم؟ این یعنی چی؟
احسان گفت:
_صبر کن، میفهمی.
همان زمان دوباره صدای زنگ بلند شد. محسن گفت:
_دایی دوباره برگشت؟!
صدرا سرش داد زد:
_دیگه نشنوم به اون مردک بگی دایی!
محسن بغض کرد و سر به زیر گفت:
_چشم!
احسان که برای باز کردن در رفته بود، گفت:
_یه آقایی میگه با آیه خانوم کار داره! باز کنم؟
رها رو به آیه گفت:
_مگه کسی خبر داره اینجایی؟
آیه ابرو در هم کشید:
_نه.
صدرا گفت:
_برم ببینم کیه. امشب اینجاچه خبره؟!
🌷نویسنده:سنیه_منصوری
ادامه رمان