شهدای مدافع حرم

#قسمت3
Канал
Логотип телеграм канала شهدای مدافع حرم
@shahidan_zeynabyПродвигать
87
подписчиков
16,1 тыс.
фото
1,6 тыс.
видео
149
ссылок
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🌹بیاد شهید مدافع حرم صادق عدالت اکبری(کمیل)🌹
"رمان #اسطوره‌ام_باش_مادر 💞
#قسمت3

زینب سادات : دلم براشون تنگ شده. دلم غذاهای مامان رو میخواد.
دلم حرف زدن با بابا رو میخواد. دلم اون روزا رو میخواهد.
ایلیا: منم دلم تنگه. اما فقط تو رو دارم. فقط تو!
زینب سادات : حالا باید چکار کنیم؟ وقتی مامان نیست، بابا نیست؟ چطور باید زندگی کنیم؟
ایلیا: نمیدونم. فقط نذار از هم جدامون کنن!
زینب سادات از آغوش ایلیا بیرون آمد. اشک صورتش را با پشت دست پاک کرد: چی میگی. ما همیشه با هم میمونیم. هیچ وقت از هم جدا نمیشیم. من خودم باید برات زن بگیرم.
لبخند زد اما ایلیا اخم کرد و جوابش را داد: اما من تو رو شوهر نمیدم.
هیچ مردی اونقدر خوب نیست که تو رو بهش بدم! بخصوصا محمدصادق! توبیمارستان دلم میخواست بزنمش.
زینب سادات دست ایلیا را گرفت: کار خوبی کردی که نزدیش.
ایلیا: حالانهار چی بخوریم؟ من گشنمه!
زینب سادات روی موهای برادرش را با عشق بوسید: لباستو عوض کن میریم بیرون. اولین غذاخوری که دیدیم میریم داخل!
صورت ایلیا درهم رفت: اون که میشه فلافلی سر کوچه!
زینب سادات بی صدا خندید: با ماشین میریم وسط شهر، بعد هر غذا خوری که دیدیم میریم داخل.
ایلیا مشکوک گفت: میخوای بری ارگ؟
زینب سادات شانه ای بالا انداخت: خب غذاهاش خوبه. جای قشنگی هم هست.
ایلیا: بریم رنگین کمان؟ دلم میخوادماشین سواری کنم!
زینب سادات با عشق برادرش را نگاه کرد: حتما بعدش هم بری پنتبال؟
ایلیا حق به جانب گفت: هیجانات نوجوون ها باید تخلیه بشه! تخلیه هیجانی به سلامت روان کمک میکنه وگرنه روانی میشم ها! تازه یادت نره که بابا بهترین تیرانداز بود! منم به بابام رفتم!
زینب سادات : پس بزن بریم شوماخردوران! بعد هم میریم نجات سرباز رایان! البته احتمالاالان سرویس نهار ندارن و باید از همین سر کوچه فلافل بخریم!

پشت و پناه بودن را که بلد باشی، زندگی را برای کسانی که دوستشان داری، شاد میکنی حتی میان حجم عظیم غم هااحسان بار و بندیلش را در خانه گذاشت و نفس عمیقی کشید. میدانست تمیزی این خانه مدیون مادرانه های رها است. رهایی که هرگز او را رها نکرد. رهایی که مادرانه دوستش داشت. رهایی که برای مادری کردن آفریده شد. برای ٱرامش قدم در خانه میگذارد.

روی مبل نشست و نفس عمیق کشید. دلش برای خانه تنگ شده بود.
اینجا! خانه رها و صدرا، چند سالی بود که خانه او شده و احسان طعم شیرین خانواده داشتن را حس کرده بود. این شش ماه دوری برایش سخت بود. شش ماه خود سازی کرده بود. شش ماه در پی خدای ارمیا بود. شش ماه از درس و بیمارستان و خانه و خانواده زده بود تا خدا را پیدا کند. شش ماه رفت و حالا با دلتنگی امده بود. حالا که به خانه رسید، کسی در خانه نبود. شاید در سفر باشند. شش ماه تلفن همراهش را خاموش کرده و بی خبر از همه جا بود. چشمانش را بست و همانجا به خواب رفت.

صدای کوبش در او را از خواب پراند. میدانست که مهدی و محسن هستند. مثل همیشه به سراغش ٱمده بودند برادران کوچکش. همانجا که نشسته بود باقی ماند و گفت: در بازه! بیابد داخل!
از دیدنشان خوشحال بود. چهره آن دو نیز خوشحالی را نشان میداد اما چیزی در چشمان مهدی بود که دلش را به شور انداخت.


🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه‌ رمان
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋

#قسمت3

آیه لبخند خسته ای زد و سرش را به تایید تکان داد:
_میگفتن گذاشتمت آسایشگاه؛ تازه...انگار خواستگارم دارم!
ارمیا اخم کرد:
_خواستگار؟!
آیه بلند خندید:
_اخم نکن؛ دوست ندارم اخم کنیا! شایعه شده میخوام شوهر کنم، تو رو گذاشتم آسایشگاه، ایلیا هم قهر کرده و از خونه زده بیرون. شاهدشونم اینه که بعد از سیدمهدی با تو ازدواج کردم.
ارمیا لبخندی به صورت جانانش زد:
_پس پاشو منو از آسایشگاه ببر بیرون ببینم چه خبره.
بعد صدایش را بلند کرد:
_بچه ها بیایید بریم.
زینب سادات سرش را از لای در اتاق داخل آورد:
_دل و قلوه دادناتون تموم شد؟
آیه گفت:
_دعواهای تو با ایلیا تموم شد؟
زینب از اتاق خارج شد و لب ور چید: _نخیر؛ این پسر شما لوسه!
ایلیا که پشت سر زینب از اتاق بیرون آمده بود، گفت:
_توئم قلدری! مهدی همه ش میگه وقتی بچه بودید به زور آب‌نباتاشو میگرفتی!
زینب پشت چشمی برای برادرش نازک کرد:
_اینا از زرنگیمه!
ایلیا خواست حرفش را بی‌جواب نگذارد، اما مجبور به سکوت شد، چون آیه گفت:
_بجنبید دیر شد! تو راه انقدر ادامه بدید تا خسته شید! کمک کنید بابا رو ببریم سوار ماشین کنیم!

آیه ماشین را سر کوچه پارک کرد. زینب سادات و ایلیا از ماشین پیاده شدند. آیه چشم به ارمیا دوخت. این روز ها ضعیف تر از همیشه شده بود. دیگر از آن هیکل ورزیده چیزی نمانده بود. دلش غم داشت. اندازه تمام نداشته های ارمیایش غم داشت.
ارمیا: غم چشمات برای چیه؟
آیه: برای تمام چیزایی که از دست دادم!
ارمیا: منم جزء اونام؟
آیه: تو جزء اونایی هستن که برام موندن!
ایلیا ضربه ای به شیشه زد. ارمیا در را باز کرد و به کمک پسر و دخترش روی صندلی چرخدار نشست.

آیه و زینب در دو طرفش و ایلیا پشت سر، صندلی راهُل میداد.
حاج علی در کنار سیدمحمد ایستاده بود. هوا گرگ و میش بود. حاج علی چشمش به ارمیا و آیه افتاد. دستش را روی شانه سیدمحمد گذاشت و آنها را نشانش داد. هر دو به سمتشان رفتند. سیدمحمد مقابل ارمیا روی زمین نشست. اشک چشمانش را پر کرد:
مادرم رفت ارمیا!
سرش را روی پاهای برادرانه ی ارمیا گذاشت و هق هق کرد. ارمیا هم اشک چشمانش روان شد. آیه رو برگرداند و گریه ی بی صدایش فقط تکان خوردن شانه هایش را گواه داشت. زینب سادات به آغوش حاج علی رفت و ایلیا بغضش را مردانه نگه داشت.
ارمیا نفس گرفت، شانه های سیدمحمد را دست کشید: باورم نمیشه رفته!باورم نمیشه بازم بی مادر شدم.
برادارانه برای مادر اشک ریختند. کمی که سبک شدند سیدمحمد گفت:
عمو اومده!
این خبر اخم را مهمان چشمان خیس آیه کرد: بعد از این همه سال؟
سیدمحمد: بازم مثل همون وقتها طلب کار و با توپ پر اومده!
ارمیا دست آیه را گرفت: قدم سر دو تاچشم
چرا اینجوری میکنید؟
حاج علی: بالاخره زن برادرش از دنیا رفته. نمیشد راهش نداد که!بی احترامی نکنید بهش!



🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه رمان
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔

#قسمت3

محمد در کنار سایه نشسته بود وبالبخند به مرد پر اضطراب روبه رویش نگاه میکرد
آخر معترض شد:
_بسه دیگه ارمیا! چه خبرته؟! بشین دیگه،
ارمیا کلافه دستی بر صورتش کشید:
_دیر نکردن؟! میترسم پشیمون بشه محمد!
مسیح بلند شد از روی صندلی و به سمتش رفت. دستش را در دست گرفت:
_آروم باش، الانا دیگه میان! توی عملیات به اون مهمی و اونهمه شرایط سخت که با مرگ دست و پنجه نرم میکردی این‌همه اضطراب نداشتی!
یوسف از پشت دست روی شانه اش گذاشت و حرف مسیح را ادامه داد:
_حالا به خاطر یه زن گرفتن به این حال و روز افتادی؟ اگه زیر دستات بفهمن دیگه ازت حساب نمیبرنا!
محمد به جمعشان پیوست:
َ _والله منم از این حساب نمیبرم دیگه، آخه برادر من، یه کم مرد باش!
سایه به شوخی ابرو در هم کشید:
_خوبه مثل تو ریلکس باشه که روز عروسی هم برای خودت رفته بودی بیمارستان؟
صدای خنده بلند شد و محمد پاسخ داد:
_اول اینکه ریلکس نه و آروم، فارسی را پاس بدار عزیز جان؛ دوم هم اینکه خُب مریضم حالش بد شد، نمیشد که نرم!
ارمیا به شانه ی محمد زد و گفت:
_تو که راست میگی، خدا نکنه برای من پیش بیاد که من مثل تو نمیتونم به موقع برگردم؛ من احضار بشم برگشتم با خداست!

همان دم بود که در محضر گشوده شد و زینب به سمتش دوید و صدایش کرد:
_بابا جونم!
ارمیا روی پا نشست و آغوشش را برای دخترکش گشود.
"آه که دخترکش چقدر زیبا شده بود در آن لباس عروس!"
ارمیا: چقدر خوشگل شدی تو عزیزم!
زینب صورت ارمیا را بوسید و دستش را دور گردنش حلقه کرد:
_خوشگله بابایی؟
ارمیا: ماه شدی عزیز بابا!
صدای سلام حاج علی که شنیده شد، ارمیا همانطور که زینب در آغوشش بود بلند شد و به سمتشان رفت. با حاج علی سلام علیک و روبوسی کرد و به زهرا خانم سلام و خوش آمد گفت. آیه که از در وارد شد ارمیا عطر حضورش را نفس کشید و قلبش آرام شد. زیر لب زمزمه کرد:
_خدایا شکرت!
سلام کرد و آیه همانگونه سر به زیر جوابش را داد. ارمیا اصلاشک داشت که آیه تا کنون درست و حسابی چهره اش را دیده باشد. چیزی در دلش سر ناسازگاری داشت. از یکسو از اینهمه عشق و وفاداری آیه به سید مهدی لذت میبرد و از سوی دیگر دلش کمی حسودی میکرد و آیه را برای خودش میخواست!
سر سفره ی عقد نشستند. زینب هنوز هم در آغوش ارمیا بود؛ هرچه کردند، از پدر جدا نمیشد. ارمیا هم خوشحال بود... لااقل زینب با تمام وجود دوستش داشت؛ کاش آیه هم اندکی، فقط اندکی...
آه از سینه اش بیرون آمد. میدانست هنوز خیلی زود است... خیلی زود! برای آیه اش باز هم باید صبر میکرد!
آیه در آینه به خود نگاه کرد. فخرالسادات چادر مشکی اش را برداشته بود
و چادر زیبایی با گلهای سبز، بر سرش کشیده بود. ترکیب آن با روسری سبز رنگش زیبا بود.



🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه رمان
شهدای مدافع حرم
#از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت2⃣ طعم شیرینی داشت این پسرم گفتن حاج علی؛ طعم دهانش که شیرین شد، قلبش را گرم کرد. -ارمیا هستم... ارمیا پارسا حاج علی: فضولی نباشه کجا میرفتی؟ ارمیا: راستش داشتم برمیگشتم تهران؛ برای تفریح رفته بودم جواهرده. حاج علی: توی این…
رمان #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃

#قسمت3

آیه آرام آب‌جوشش را مینوشید. کودک در بطنش تکانی خورد. کمرش
درد گرفته بود از این همه نشستن! کودکش هم خسته بود و این
خستگیاش از تکانهای مداومش مشخص بود. دستش را روی شکم
برجستهاش گذاشت:
"آرام باش جان مادر! آرام باش نفس پدر! آرام باش که خبر آورده‌اند پدرت
بی‌نفس شده! تو آرام باش آرام جانم!"
چشمانش را بست و وقتی گشود که صدای اذان از گوشی تلفنش بلند
شد... صدای دلنشین اذان که پیچید، آیه چشمانش را از هم باز کرد. حاج
علی از داشبورد بسته‌ای درآورد و در آن را گشود. تیمم کرد و بعد خاک را
به دست آیه داد. داخل ماشین نماز خواندند و ارمیا نگاه کرد به زنی که
شوهرش را ساعاتی قبل از دست داده و نماز میخواند! به مردی که
پناهش داده و آرام نماز میخواند! فشاری در قلبش حس کرد، فشاری که
هر بار صدای اذان را میشنید احساس میکرد... فشاری که این نمازهای
بی‌ریا به قلبش می‌آورد.
خورشید در حال خودنمایی بود که راهداری و هلال احمر و راهنمایی و
رانندگی به کمک هم راه را باز کرده و به خودروها کمک کردند که به راه
خود ادامه دهند. ارمیا از صمیم قلب تشکر کرد:
_واقعا ازتون ممنونم که چند ساعتی بهم پناه دادید! اگه نبودین من تواین سرما میمردم.
ُ
حاج علی: این چه حرفیه پسرم؟! خدا هواتو داره. تا تهران هم مسیریم،
پشت سر ما باش که اگه اتفاقی افتاد دوباره تنها نباشی!
_بیشتر از این شرمنده ام نکنید حاج آقا!
حاج علی: این حرفا رو نزن؛ پشت ماشین من بیا که خیالم راحت باشه!
ارمیا لبخندی بر لب نشاند:
_چشم! شما حرکت کنید منم پشت سرتونم!
پژوی 405 سفید رنگ حاج علی میرفت و ارمیا با موتور سیاهرنگش در
پی آنها میراند. حاج علی از آینه به جوان سیاهپوش پشت سرش نگاه
میکرد. نگران این جوان بود... خودش هم نمی دانست چرا نگران
اوست! انگار پسر خودش بار دیگر زنده شده و به نزدش بازگشته است.
خود را مسئول زندگی او میدانست.
ساعات به کندی سپری میشد و راه به درازا کشیده بود. این برف سبب
کندی حرکت بود. برای صبحانه و ناهار و نماز توقفهای کوتاهی داشتند
و دوباره به راه افتادند.
به تهران که رسیدند، حاج علی توقف کرد؛ از ماشین پیاده شد و به سمت
ارمیا رفت... خداحافظی کوتاهی کردند. حاج علی رفت و ارمیا نگاهش
خیره بود به راه رفته‌ی حاج علی! در یک تصمیم آنی، به دنبال حاج علی
رفت؛ میخواست بیشتر بداند. حاج علی او را جذب میکرد... مثل آهن
ربا!
جلوی خانه‌ای ایستادند و ماشین را وارد پارکینگ کردند. ارمیا زمزمه کرد:
"بچه پولدارن!"


🌼نویسنده: سنیه_منصوری


ادامه رمان
┄┅═✧❁✧═┅┄