شهدای مدافع حرم

#قسمت7
Канал
Логотип телеграм канала شهدای مدافع حرم
@shahidan_zeynabyПродвигать
87
подписчиков
16,1 тыс.
фото
1,6 тыс.
видео
149
ссылок
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🌹بیاد شهید مدافع حرم صادق عدالت اکبری(کمیل)🌹
"رمان #اسطوره‌ام_باش_مادر💞

#قسمت7

دختر آیه، متین و با حجب و حیا بود، آرام و صبور بود. بر خلاف کودکی های پر شیطنتش، دختری شده بود پر از نجابت مادرش! وارث آیه، وارث ارمیا و وارث سیدمهدی بود و رسم وارث بودن را خوب بلد بود.

💞💞
احسان از آمدن این همسایه های جدید معذب شد. در حالی که زمان کمی را در خانه بود، اما خود را غریبه ای میان جمعشان میدید.
به صدرا گفت: فکر کنم بهتر باشه من برگردم خونه.
صدرا به کارش ادامه داد: خسته ای؟ خب برو بالا استراحت کن.
احسان: نه، منظورم برگشت به خونه امیر هست.
صدرا اخم کرده، عینکش را از چشم برداشت: چرا؟
احسان: دیگه خیلی مزاحم شدم. تمام زحمت های من با رهایی هستش. دیگه خیلی شرمنده ام. هر وقت میام خونه رو مرتب کرده و لباسهامو شسته و اتو کرده تو کمد گذاشته. خودش سرکار میره، شما و پسرا هم هستید الانم که مادرش و بچه ها اومدن. من شدم بار اضافه.
صدرا: رها بودنت رو دوست داره. هر شب میگه خداروشکر احسان اینجاست و خیالم راحته! در ثانی، امیر خونه رو فروخت.
احسان شوکه شد: فروخت؟
صدرا به صندلی تکیه داد: آره. فروخت. داره ازدواج میکنه. گفت دوست نداره دوباره به این خونه و خاطرات شیدا برگرده.
احسان: ازدواج؟ با کی؟
صدرا از ندانستن شانه ای بالا انداخت و گفت: نمیدونم. دیگه هم حرف رفتن رو نزن. تو پسر منی. الانم برو پیش بچه ها که فردا دادگاه مهمی دارم.
احسان بلند شد و شب بخیری گفت و رفت.صدرا وارد خانه شد و با
صدای بلند گفت: مهدی! مهدی کجایی؟ بدو بیا!
مهدی و محسن و ایلیا، از اتاق خارج شدند و سلام کردند. چشمان صدرا از شادی برق میزد.
رو به مهدی گفت: مادرت فردا آزاد میشه.
مهدی با ناباوری پرسید: چطور؟ رضایت داد؟
صدرا گفت: نه! یک شاهد پیدا شد. اون روز خدمتکاری که هفتگی میرفت، خونه بود. بعد از افتادن بچه، رامین میرسه و اونو مرخص میکنه.
زن بیچاره وقتی فهمید مادرت این همه وقت زندان هست، خیلی ناراحت شد. این چند وقت درگیرش بودم. امروز حکم رو گرفتم. فردا صبح میریم دنبالش زندان.
مهدی به سمت صدرا میدود و او را در آغوش میگرد. صدرا پدر بود و پدری میکرد برای برادرزاده عزیزش، یادگار برادرش.
مهدی: عاشقتم بابا!
صدرا محکم تر او را بغل کرد: فقط بخاطر تو. بخاطرت کوه رو هم جا به
جا میکنم.
مهدی از آغوشش بیرون آمد: حالا کجا میره؟
صدرا خودش را روی مبل انداخت و گفت: مادرت خیلی سختی کشید. با انتخاب اشتباهش، هم زندگی تو رو خراب کرد، هم خودش رو! گفت میخواد دادخواست طلاق بده تو خونه پدریش زندگی کند. میخواد تو هم بری با اون زندگی کنی!
مهدی اخم کرد: من نمیخوام برم.
به سمت اتاقش رفت و در را بست.
محسن گفت: من نمیخوام داداشم بره.
صدرا چشمانش را بست و گفت: منم نمیخوام بره. اما این تصمیم رو خودش باید بگیره. امیدوارم رفتن رو انتخاب نکنه. رها بدون مهدی دق میکنه.
ایلیا کنار صدرا نشست: عمو!
صدرا چشمانش را باز کرد و با لبخند به ایلیا نگاه کرد: جان عمو؟
ایلیا: خدا کنه مهدی نره. از وقتی اومدیم اینجا، زینب حالش بهتره! با
مهدی حرف میزنه و درد دل میکنه. مهدی بره، تنها میشه!
مهدی پشت در اتاقش نشسته بود. از اینکه دوستش داشتند و او را میخواستند خوشحال بود. اما، شادی وسط قلبش، خواسته شدن از طرف مادری بود که از بدو تولد او را رها کرده بود.


🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه‌ رمان
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋

#قسمت7

زینب سادات تلفن را مقابلش گرفت و نگاه آیه را متوجه خود کرد: بابا جونه!
آیه تلفن را زیر گوشش گذاشت: جانم؟
ارمیا: دارم میرم ماموریت!
آیه ابرو در هم کشید: برای چند وقت؟
ارمیا: معلوم نیست.
آیه: کجا میری؟
ارمیا: معلوم نیست!
آیه: جمع کنم بریم قم؟
ارمیا: این جوری خیالم راحت تره!
آیه: چقدر وقت دارم؟
ارمیا: فردا صبح میریم.
آیه: فردا صبح ماهم میریم قم!
ارمیا: میخوای امشب ببرمتون؟
آیه لبخند روی لبهایش نشست: نه!میتونم!نگران نباش. میرم وسایل رو
جمع کنم.
آیه چمدان خود و زینب سادات را برای مدت نامعلومی بست. کوله پشتی و وسایل ارمیا را آماده کرد. تمام تعطیلات عید را برای کمک به سیل زدگان در آق قلا بودند.
تازه دو روز بود که به خانه برگشته بودند و حالا دوباره از خانه میرفتند.
صبح زود بود که ارمیا رفت. آیه نگاه غم بارش را بدرقه ی راهش کرد.
چقدر دوست داشت ارمیا یک امروز را هم خانه بود. دو دل بود برای گفتن یا نگفتن.
ساعت ده صبح بود که زینب سادات را روی صندلی عقب نشاند و استارت زد. حدود دو ساعت بعد زنگ خانه ی پدرش را زد و با استقبال گرم زهرا خانم مواجه شد.
رها و صدرا به همراه مهدی و محسن پسرانشان آنجا بودند. ساعتی به خوش و بش گذشت تا آیه توانست با رها تنها شود.
رها: پکری آیه بانو!
آیه: بهش نگفتم هنوز. الانم که رفته ماموریت و معلوم نیست کی بیاد.



🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه رمان
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔

#قسمت7

_من نمیخوام شما این‌طور باشید، اگه هنوز نتونستید قبول کنید، من میرم تا شما آماده بشید! میرم که حضورم اذیتتون نکنه، من اومدم که دیگه اشک رو صورتتون نریزه! نه اینکه خودم باعث ریختن اون اشکا بشم؛ میرم تا شما با این عقد کنار بیایید! حالا هم لطفا اشک‌اتونو پاک کنید که بریم پیش بقیه، منتظرن؛ بذارید فکر کنن همه چیز خوبه!
آیه سکوت کرده بود؛ شاید همه گاهی که میشکنند، سکوت را دوست داشته باشند، شاید بعضی حرفها را نتوان گفت، شاید گاهی نیاز است کسی را داشته باشیم که از ما دفاع کند؛ شاید چیزی در این زندگی کم داشته باشیم... چیزی شبیه مدافع! شبیه همان مدافعان سبزپوشی که اسلحه در دست دارند... کمی شبیه سید مهدی! کسی که غیرتی شود و
نعره ی هل من مبارز گوید. کسی که شاید شما او را بشناسید یا شاید نه،مثل رهگذری که به فریاد دردمند بی دفاعی میرسد! گاهی همه ی ما کسی را میخواهیم شبیه به کوه باشد، شبیه دریایی طوفانی؛ برایمان غیرتی شود! جای ما حرف بزند، جای ما اشک بریزد! کسی که شانه شود برای بغضهایمان! عصای دستمان باشد، گاهی مقابلمان بایستد و فریاد بزند که بیدار شو... که دنیا در انتظار تو نمیماند! گاهی کسی را
میخواهیم که برایمان دل بسوزاند و بگذارد زانوی غم بغل گرفته و برای
خودمان مرثیه بخوانیم! برای آرزوهایمان مراسم بگیریم و با هم اشک بریزیم و از روزهایی که بودند بگوییم.

ناهار را که خوردند، صدرا با همدستی محمد و یوسف و مسیح، شیطنت کرده و دبه ای آوردند و بزن و برقصی راه انداختند. بیشتر شبیه به مسخره بازی بود و خنده ی حاج علی هم بلند شده بود. زینب هم با آن لباس عروسش دست میزد و برای خودش بالاو پایین میپرید. مهدی فقط در آغوش رها با تعجب نگاه میکرد که صدرا او را از رها گرفت و با
خنده گفت:
_بچه تو به کی رفتی آخه؟! یه کم از من یاد بگیر، مظلوم باشی که کلاهت پس معرکه است!
آیه در افکار خود غرق بود. ارمیا به ظاهر لبخند میزد اما تمام حواسش به حواس آیه بود که هر جایی بود جز اینجا؛ شاید جایی نزدیک گلزار شهدای شهر قم بود که این سر و صدا هم او را هوشیار نمیکرد.
تلفنش را برداشت و به حیاط کوچک خانه ی محبوبه خانم رفت. همیشه وقتی همه دور هم جمع میشدند، به خانه ی محبوبه خانم میآمدند که بزرگتر بود. این خواسته ی خود محبوبه خانم بود! او هم گاهی دلش صدای شادی و خنده میخواست، بزرگتر بودن خانه تنها بهانه بود!
ارمیا چند تماس گرفت و بعد به داخل خانه آمد، صدایش را صاف کرد و
گفت:
_ببخشید میشه چند لحظه به من گوش کنید؟
همه به ارمیا نگاه کردند. ارمیا لبش را تر کرد:
_راستش من باید برم سر کار، کار مهمیه! شرمنده شما و آیه خانم، به محض اینکه اوضاع رو به راه بشه، برمیگردم
صدای اعتراض بلند شد. مسیح اخم کرد و گوشی تلفنش را برداشت و پیامی فرستاد... جوابش را که دید به پهلوی یوسف زد و پیام را نشانش داد، آخر چرا؟!
ارمیا مقابل آیه روی زمین زانو زد که آیه خودش را کمی جمع تر کرد.
ارمیا چشمانش را با درد بست و گفت:
_دارم میرم که اینقدر ناراحت نباشی! هر وقت آماده شدی بهم بگو بیام،
حتی اگه بازم سه سال طول بکشه!
آیه بهت زده به ارمیا نگاه کرد، مگر میشود؟

ارمیا بلند شد و به سمت حاج علی رفت او را در آغوش گرفت و گفت:
_شرمنده بابا، زنم دستت امانت که برم و بیام؛ من قسم خوردم که اولویت برام کشورم و دینمه، بابا مواظب امانتیم باش!
حاج علی چندبار به پشت شانه ی ارمیا زد و گفت:
_برو خیالت راحت!
ارمیا رفت؛ زینب گریه کرد... یوسف و مسیح با ابروهای گره کرده دقایقی نشستند و زود بلند شدند و خداحافظی کردند. صدرا کلافه بود. از مسیح شنیده بود که ارمیا خودش، خود را فراخوانده و رفته است. شنیده بود که قرار است فردا با اعزامی ها به سوریه برود. کسی که چند روز پیش برگشته است، امروز عقد کرده، خودش را دوباره عازم کرده! میدانست هرچه هست مربوط به آیه است؛ شاید همه میدانستند که ارمیا خودش به خاطر آیه رفته است. این از نگاه گریزان همه پیدا بود.



🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه رمان
"رمان #از_روزی_که_رفتی🍂🍂
#قسمت7

_اگه فرار کنم تو رو اذیت میکنن! هم خودش، هم عمه‌ها! من طاقت درد
کشیدن دوباره‌ی تو رو ندارم مامان!
زهرا خانم دست به صورت دخترکش کشید و با حسرت به صورتش نگاه
کرد:
_تو زن اون پیرمرد بشی من بیشتر درد میکشم!
رها بغض کرده، پوزخندی زد:
_یه روز میام دنبالت! یه روز حق تو رو از این دنیا میگیرم! یه روز لبخند به
این لبهای قشنگت میارم مادرم!
وقتی سوار ماشین پدر شد، مادر هنوز گریه میکرد. چرا پدرش حتی
اندکی ناراحتی نمیکرد؟ چرا پدر بیتابی دخترکش را نمیکرد!
چرا قلبش اینقدر سخت و سنگی بود برای دخترک کوچکش؟
رها به احسان فکر کرد! چند سال بود که خواستگارش بود. احسان، مرد
خوبی بود. بعد از سالها پدر قبول کرد و گفت عید عقد کنند. چند روز تا
عید مانده بود؟ شصت روز؟ هفتاد روز؟ امروز اصلا چه روزی بود؟ باید
امروز را در خاطرش ثبت میکرد و هر سال جشن میگرفت؟ باید این روز
را شادی میکرد؟ روز اسارت و بردگی‌اش را؟ چرا رها نمیکنند این رهای
خسته از دنیای تیرگی‌ها را؟ چرا احسان رفت؟ چرا در جایی اینقدر دور
کار میکرد؟ چرا امروز و این روزها احسان نبود؟ چرا مردی که قول داده
پشتش نبود؟ چرا پشتش خالی بود؟
پشت باشدنبود
پدر ماشینش را پارک کرد. رها چشمهایش را محکم بست و زمزمه کرد:
_محکم باش رها! تو میتونی!
نگاه نگرداند. سرش را به زیر انداخت، نمیخواست از امروز خاطرهای در
ذهنش ثبت کند! دلش سیاهی میخواست و سیاهی.
آنقدر سیاه که شومی این زندگی را بپوشاند. به مادرش هم نگاه نکرد! این آخرین تصاویر پر اشک و آه را نمیخواست.
گوشهایش را فرمان نشنیدن داد؛
اما هنوز صدای بوق ماشینها را میشنید. نگاهش را خیره‌ی کفشهای
پدر کرد... کفش واکس خورده
های مشکِی اش برق میزد. تنها چیز برا
براق امروز همین کفش ها خواهد بود. امروز نه حلقهای خواهد بود، نه
مهریه‌ای، نه دسته گلی، نه ماشین عروسی و نه لباس عروسی! جایی
شنیده بود خون آشامها لباس عروسشان سیاه است... خدایا! من خون
چه کسی را نوشیده‌ام که سیاهی دامنگیرم شده؟!
به دنبال پاهای پدر میرفت و ذهنش را مشغول میکرد. به تمام
چیزهایی که روزی بی‌تفاوت از آنها میگذشت، با دقت فکر میکرد.
نگاهش را خیره کفشهای پدر کرد که نبیند جز سیاهیها را! میدانست
تمام این اتاق پر از آدمهای سیاهپوش است. پر از مردان و زنان
سیاهپوش. می دانست زنها گریه و نفرین می کنندش... رهای بی‌گناه را
مقصر تمام بدیهای دنیا میکنند! دستی نگاه مات شدهاش به کفشهای
پدر را پاره کرد. دستی که آستینهای سیاهش با سپیدی پوستش در
تضاد بود. دستی که نمیدانست از آن کیست و چیزی در دلش
میخواست بداند این دست چه کسی است که در میان این همه نحسی
و سیاهی، قرآنی با آن جلد سپید را مقابلش گرفته است! شاید آیه باشد
که باز هم به موقع به دادش رسیده است!
نام آیه، دلش را آرام کرد! دست دراز شده هنوز مقابلش بود. قرآن را
گرفت... بازش نکرد، با خدا قهر نبود آخر آیه یادش داده بود قهر با خدا
معنا ندارد؛ فقط آدمها برای توجیه گناهان خود است که قهر با خدا را
بهانه میکنند! قرآن را باز نکرد چون حسی نداشت... تمام ذهنش خالی
شده بود. در میان تمامی این سیاهیها حکمتت چیست که قرآن را به
دست من رساندی خدا؟حکمتت چیست که من اینجا نشسته‌ ام؟
معنایش را نمیدانم! من سوادم به این چیزها قد نمیدهد. من سوادم به
دانستن این تقدیر و حکمت و قسمت نمی رسد!
کاش آیه بود و برایش از امید حرف میزد! مثل روزهایی که گذشت! مثل
تمام روزهایی که آیه بود! راستی آیه کجاست؟؟؟؟


🌼نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه رمان
═══‍✵☆✵═══
"رمان #از_روزی_که_رفتی🍂🍂
#قسمت7

_اگه فرار کنم تو رو اذیت میکنن! هم خودش، هم عمه‌ها! من طاقت درد
کشیدن دوباره‌ی تو رو ندارم مامان!
زهرا خانم دست به صورت دخترکش کشید و با حسرت به صورتش نگاه
کرد:
_تو زن اون پیرمرد بشی من بیشتر درد میکشم!
رها بغض کرده، پوزخندی زد:
_یه روز میام دنبالت! یه روز حق تو رو از این دنیا میگیرم! یه روز لبخند به
این لبهای قشنگت میارم مادرم!
وقتی سوار ماشین پدر شد، مادر هنوز گریه میکرد. چرا پدرش حتی
اندکی ناراحتی نمیکرد؟ چرا پدر بیتابی دخترکش را نمیکرد!
چرا قلبش اینقدر سخت و سنگی بود برای دخترک کوچکش؟
رها به احسان فکر کرد! چند سال بود که خواستگارش بود. احسان، مرد
خوبی بود. بعد از سالها پدر قبول کرد و گفت عید عقد کنند. چند روز تا
عید مانده بود؟ شصت روز؟ هفتاد روز؟ امروز اصلا چه روزی بود؟ باید
امروز را در خاطرش ثبت میکرد و هر سال جشن میگرفت؟ باید این روز
را شادی میکرد؟ روز اسارت و بردگی‌اش را؟ چرا رها نمیکنند این رهای
خسته از دنیای تیرگی‌ها را؟ چرا احسان رفت؟ چرا در جایی اینقدر دور
کار میکرد؟ چرا امروز و این روزها احسان نبود؟ چرا مردی که قول داده
پشتش نبود؟ چرا پشتش خالی بود؟
پشت باشدنبود
پدر ماشینش را پارک کرد. رها چشمهایش را محکم بست و زمزمه کرد:
_محکم باش رها! تو میتونی!
نگاه نگرداند. سرش را به زیر انداخت، نمیخواست از امروز خاطرهای در
ذهنش ثبت کند! دلش سیاهی میخواست و سیاهی.
آنقدر سیاه که شومی این زندگی را بپوشاند. به مادرش هم نگاه نکرد! این آخرین تصاویر پر اشک و آه را نمیخواست.
گوشهایش را فرمان نشنیدن داد؛
اما هنوز صدای بوق ماشینها را میشنید. نگاهش را خیره‌ی کفشهای
پدر کرد... کفش واکس خورده
های مشکِی اش برق میزد. تنها چیز برا
براق امروز همین کفش ها خواهد بود. امروز نه حلقهای خواهد بود، نه
مهریه‌ای، نه دسته گلی، نه ماشین عروسی و نه لباس عروسی! جایی
شنیده بود خون آشامها لباس عروسشان سیاه است... خدایا! من خون
چه کسی را نوشیده‌ام که سیاهی دامنگیرم شده؟!
به دنبال پاهای پدر میرفت و ذهنش را مشغول میکرد. به تمام
چیزهایی که روزی بی‌تفاوت از آنها میگذشت، با دقت فکر میکرد.
نگاهش را خیره کفشهای پدر کرد که نبیند جز سیاهیها را! میدانست
تمام این اتاق پر از آدمهای سیاهپوش است. پر از مردان و زنان
سیاهپوش. می دانست زنها گریه و نفرین می کنندش... رهای بی‌گناه را
مقصر تمام بدیهای دنیا میکنند! دستی نگاه مات شدهاش به کفشهای
پدر را پاره کرد. دستی که آستینهای سیاهش با سپیدی پوستش در
تضاد بود. دستی که نمیدانست از آن کیست و چیزی در دلش
میخواست بداند این دست چه کسی است که در میان این همه نحسی
و سیاهی، قرآنی با آن جلد سپید را مقابلش گرفته است! شاید آیه باشد
که باز هم به موقع به دادش رسیده است!
نام آیه، دلش را آرام کرد! دست دراز شده هنوز مقابلش بود. قرآن را
گرفت... بازش نکرد، با خدا قهر نبود آخر آیه یادش داده بود قهر با خدا
معنا ندارد؛ فقط آدمها برای توجیه گناهان خود است که قهر با خدا را
بهانه میکنند! قرآن را باز نکرد چون حسی نداشت... تمام ذهنش خالی
شده بود. در میان تمامی این سیاهیها حکمتت چیست که قرآن را به
دست من رساندی خدا؟حکمتت چیست که من اینجا نشسته‌ ام؟
معنایش را نمیدانم! من سوادم به این چیزها قد نمیدهد. من سوادم به
دانستن این تقدیر و حکمت و قسمت نمی رسد!
کاش آیه بود و برایش از امید حرف میزد! مثل روزهایی که گذشت! مثل
تمام روزهایی که آیه بود! راستی آیه کجاست؟؟؟؟


🌼نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه رمان
═══‍✵☆✵═══