@shahdanzende#یه_جا_مونده#قسمت_سی (قسمت_پایانی)
بالبخند از مهمان هاخداحافظی میکردم.
زهرا اومد جلو. اشک تو چشمای نازش جمع شده بود.
دستمو بازکردموبغلش کردم.
_الهی خوشبخت بشی عشق زهرا
ضربه آرومی به کتفش زدم:
+من توروعاشقم
😍🙊مواظب خودت باش.
😉سوارماشین شدیم و همه بوق بوق کنان دنبالمون.
مسیرو عوض کردیم و چون کسی انتظارنداشت راه رواشتباه رفتن.
آره بازهم فرار کردیم
😂مامان به گوشیم زنگ زد:
_کجا رفتین نیلو؟
😐+بیاین سمت فرودگاه و نذاشتم بپرسه چرا.
😁محمد و نگاه کردمولبخندی از ته دل زدم.
همه توی فرودگاه ایستاده بودن.
_محمد جان کاش میذاشتین فردا میرفتین الان خسته این.
😅+نه پدر جان ما نذر کردیم و اینکه بخاطر همین خستگی گفتیم باهواپیما بریم.
😍بابا دیگه چیزی نگفت.
پرواز مارو اعلام کردن.
با مامان و بابا و مامان و بابای محمد خداحافظی کردیم.
دست در دست هم از پله برقی بالا رفتیم.
😆😍محمد میگفت خیلیا دارن نگاهمون میکنن. خب دیدن هم داره والا. عروس و داماد بااین لباس تو فرودگاه
😐هواپیما در حال حرکت بود.
😍آروم گوشه شنل و زدم بالا و از پنجره آسمون رو نگاه کردم.از همیشه پرستاره تر بود.یا شایدم از نظر من اینطور بود.
محمد خوابش برده بود. سرمو گذاشتم روی شونه اش و به آینده فکر کردم.
😍با اینکه دم دمای صبح بود اما حرم شلوغ بود.
😍وارد حرم شدیم. شنلمو کمی عقب داده بودم و چادرعروسمو انداخته بودم جلوی صورتم تا بتونم کمی از مسیرو ببینم.
همه بالبخند نگاهمون میکردند.
وارد صحن انقلاب شدیم.
چشمم به گنبد طلایی رنگ افتاد.
❤️قلبم تند میزد ودستام عرق کرده بود.
خوشحالی وصف ناپذیری تو وجودم رخنه کرده بود.
اولین سفر دوتایی مون.
اونم به مشهد.
چی بهتر از این؟...
😍صحن انقلاب کاملا فرش شده بود.
کنار سقاخونه نشستیم.
محمد دستمو گرفت.
😌گرمی لباش دست سردم رو گرم و صدای بم و مردونه اش گوشم رو نوازش کرد:
_ممنونم که هستی عروسِ من...
😉(ماڪہ بیچارـہ شدیم ڪاش ولے هیچ دلے،)
(گیرِ لحڹِ بم مردانہ محڪم نشود)
#لحن_بم_مردانه_ت_رو_عاشقمـــ_محمد_من 😆❤️بغض گلومو فشرد بغضِ عشق!
بغض کرده بودم بخاطر این همه محبت.
دستش رو فشار کوچکی دادم:
+دوستت دارم...
اونشب از همه چی گفتیم...
از آرزوهامون...
از عشقمون...
از آینده مون...
نماز خوندیم و دعا کردیم.
😍 (اولین نماز دو نفرهـــمونـ
❣)
دعا کردیم برای خوشبختی خودمون و همه جوونا...
اشک ریختیم و شکر کردیم.
برای اینکه ، برای هم شدیم...
❤️حالا... براے لحظہ اے آرام مےشوم
ساعات خوب زندگےام درحرم گذشت...
😍#ادامه_ندارد ❣نویسنده:
#باران_صبوری 🍃🔺خب این داستان هم با بد و خوب بودنش,با انتقادها و ابراز لطفهایی که داشتین تموم شد از همگی ممنونم که همراهمون بودین لازم به ذکر هست این داستان
یه نوشته ساده بود و کاملا غیر واقعی
😊من الان مشهـــد هستم دعاگوی همگی هم هستم
😀 بنابراین داستان رو وقتی که از مشهد برگشتمــ میذارمـــــ البته طبق نظرسنجی ای هست که در مدت این چند روز انجام میشه
❣بعدشم اینکه کپی داستانها و مطالب کانال بدون ذکــر مطلب درست نیست و همینطور پاک کردن ای دی از روی عکس چون صاحب عکس راضی نیست
😊 فعلا یا علیـــــــــ
😍💕 @shahdanzende 💕