🌹 رَفْتَنْد تـاٰ بِماٰنیٖــم 🌹

#قسمت_بیست_و_سوم
Канал
Логотип телеграм канала 🌹 رَفْتَنْد تـاٰ بِماٰنیٖــم 🌹
@shahdanzendeПродвигать
77
подписчиков
13,7 тыс.
фото
3,93 тыс.
видео
4,02 тыс.
ссылок
#حجاب_شهادت_مطیع_ولایت اینها را فراموش نکنیم ،همیشه در حال #جهادیم و راه #شهادت باز است. وای اگر از این قافله عقب بمانیم 😔 . تبادلات: @E57l64 لطفا اگر بخاطر شهدا عضو کانال میشید پس لفت ندید شهداارزشمندند بمون باشهدا رفیق شو رفیق❤❤
Forwarded from اتچ بات
#قسمت بیست و سوم داستان دنباله دار نسل سوخته: رفیق من می شوی؟ ...
هر روز که می گذشت ... فاصله بین من و بچه های هم سن و سال خودم بیشتر می شد ... همه مون بزرگ تر می شدیم ... حرف های اونها کم کم شکل و بوی دیگه ای به خودش می گرفت ... و حس و حال من طور دیگه ای می شد ... یه حسی می گفت ... تو این رفتارها و حرف ها وارد نشو ...
می نشستم به نگاه کردن رفتارها ... و باز هم با همون عقل بچگی ... دنبال علت می گشتم و تحلیل می کردم ... فکر من دیگه هم سن خودم نبود ... و این چیزی بود که اولین بار... توی حرف بقیه متوجهش شدم ...
- مهران ... 10، 15 سال از هم سن و سال های خودش جلوتره ... عقلش ... رفتارش ... و ...

رفته بودم کلید اتاق زیراکس رو بدم ... که اینها رو بین حرف معلم ها شنیدم ... نمی دونستم خوبه یا بد ... اما شنیدنش حس تنهایی وجودم رو بیشتر کرد ...

بزرگ ترها به من به چشم یه بچه 11 ساله نگاه می کردن .. . و همیشه فقط شنونده حرف هاشون بودم ... و بچه های هم سن و سال خودمم هم ...

توی یه گروه ... سنم فاصله بود ... توی گروه دیگه ...

حتی نسبت به خواهر و برادرم ... حس بزرگ تری رو داشتم که باید ازشون مراقبت می کردم ... علی الخصوص در برابر تنش ها و مشکلات توی خونه ...

حس یه سپر ... که باید سد راه مشکلات اونها می شد ... دلم نمی خواست درد و سختی ای رو که من توی خونه تحمل می کردم ... اونها هم تجربه کنن ...
حس تنهایی ... بدون همدم بودن ... زیر بار اون همه فشار ... در وجودم شکل گرفته بود ... و روز به روز بیشتر می شد ...
برنامه اولین شب قدر رو از تلوزیون دیدم ... حس قشنگی داشت ... شب قدر بعدی ... منم با مادرم رفتم ...
تنها ... سمت آقایون ... یه گوشه پیدا کردم و نشستم ... همه اش به کنار ... دعاها و حرف های قشنگ اون شب، یه طرف ... جوشن کبیر، یه طرف ... اولین جوشن خوانی زندگی من بود ...
- یا رفیق من لا رفیق له ... یا انیس من لا انیس له ... یا عماد من لا عماد له ...

بغضم ترکید ...
- خدایا ... من خیلی تنها و بی پناهم ... رفیق من میشی؟...
#قسمت #بیست و #سوم
#نسل_سوخته
نویسنده
#سید_طه_نریمانی
کانال رفتندتابمانیم 👇
@shahdanzende
Audio
🎵 ۹۵ روز زندگانی #حضرت_زهرا_س
حجت الاسلام #علوی_تهرانی
#قسمت_بیست و سوم
این قسمت:چرا خود امیرالمونین اقدامی برای پس گرفتن فدک نکردن🤔
حتما گوش کنید+قسمت های قبل
@shahdanzende
@shahdanzende ❤️

#یه_جا_مونده
#قسمت_بیست_و_سوم

گرمایی رو از پشت سرم احساس کردم
بلند شدم و از چیزی که دیدم جیغ بلندی زدم😱
لباس عروسم آتش گرفته بود🙄
مامان محکم به صورتش زد و سریع یکی از بطری های روی میزهای مهمان هارو برداشت و خالی کرد روی آتش ...
اما باز هم خاموش نشد.😟
شانس آوردم پُف لباس به قدری بود که به پاهام آسیبی نرسونه😅
از ترس اشک داشت از چشمام جاری میشد 😭
چند بطری دیگه هم خالی کردند و بالاخره تموم شد
اما مجلس بهم خورده بود
و خداروشکر بابت این اتفاق😍
دختری که گفته بود عروس رفته گلاب بیاره رو نگاه کردم که گوشه ای ایستاده بود و داشت با مادر کیوان صحبت میکرد
_بخدا از دستم افتادن 🙁
پایه شمع ها سنگین بودن و از دستم ول شدن
+حرف نزن دختره چشم سفید😒
چشم دیدن نداری که کیوان من داره ازدواج میکنه...
اصن کی تو رو دعوت کرده به این جشن؟!
_ای بابا زن عمو چی میگین شما؟😫
+حرف نباشه
ببین این مجلس و چطوری به گند کشیدی؟😒
حرصت گرفته بود که کیوان تورو نگرفت؛ آره؟😒😒
خداروشکر که تو همون دوران عقد فهمیدین بهم نمیخورین و بازم هزاروصدمرتبه خداروشکر که همچین عروس چشم سفیدی نصیبم‌نشد...!😏
یعنی کیوان؟!
یعنی نامزد؟...
پست فطرت!😐
اومدم رد شم که دیدم مامان هم پشت سر من بوده و تمام حرفاشونو شنیده
از زور خشم قرمز شده بود.
به من نگاه شرمساری انداخت و رفت سمت مادر کیوان:
_خداروشکر که همه چیزو فهمیدم😒
وگرنه داشتم دستی دستی دختر دسته گلمو دست شماها میدادم😫
لیاقت ندارید!
کیوان اومد سمت مامان و گفت:
_مامان اینطور نیست که شما فکر میکنید😐
مامان به سمت کیوان رفت
با سیلی محکمی که به گوش کیوان زد تمام سالن سکوت شد😏😌
البته مهمانان زیادی نبودن
چون عروسی شب بود.
بابا با عصبانیت گفت:
خداروشکر که زود فهمیدیم !
و به سمت من اومدو دستم گرفت:
_بیا بریم دخترم
توی دلم عروسی برپا بود.🏃
بابا بدون توجه به حرف های مامانو بابای کیوان اومد سمتم.😆
اشک شوق از چشمام جاری بود.
تا برسیم خونه کسی حرفی نزد.
مامان کمکم کرد تا پیاده شم.
خداروشکر تو کوچه کسی نبود که بعدا حرف در بیارن.
گوشی بابا یک سره زنگ میخورد.
بابای کیوان بود
رفیقه گرمابه و گلستانش!😒
چه نارویی داشتن میزدن
اما من اصلا برام مهم نبود.
باهمون لباس سجده شکر بجا آوردم.
مامان به سمتم اومد و گفت:
گریه نکن دخترم خداروشکر کن که زود فهمیدی.
خنده بلندی کردم و گفتم:
+اشک شوقه مادرمن...😍

نویسنده: #باران_صبوری

❤️ @shahdanzende