@shahdanzende ❤️ #یه_جا_مونده #قسمت_بیست_و_سوم گرمایی رو از پشت سرم احساس کردم
بلند شدم
و از چیزی که دیدم جیغ بلندی زدم
😱لباس عروسم آتش گرفته بود
🙄مامان محکم به صورتش زد
و سریع یکی از بطری های روی میزهای مهمان هارو برداشت
و خالی کرد روی آتش ...
اما باز هم خاموش نشد.
😟شانس آوردم پُف لباس به قدری بود که به پاهام آسیبی نرسونه
😅از ترس اشک داشت از چشمام جاری میشد
😭چند بطری دیگه هم خالی کردند
و بالاخره تموم شد
اما مجلس بهم خورده بود
و خداروشکر بابت این اتفاق
😍دختری که گفته بود عروس رفته گلاب بیاره رو نگاه کردم که گوشه ای ایستاده بود
و داشت با مادر کیوان صحبت میکرد
_بخدا از دستم افتادن
🙁پایه شمع ها سنگین بودن
و از دستم ول شدن
+حرف نزن دختره چشم سفید
😒چشم دیدن نداری که کیوان من داره ازدواج میکنه...
اصن کی تو رو دعوت کرده به این جشن؟!
_ای بابا زن عمو چی میگین شما؟
😫+حرف نباشه
ببین این مجلس
و چطوری به گند کشیدی؟
😒حرصت گرفته بود که کیوان تورو نگرفت؛ آره؟
😒😒خداروشکر که تو همون دوران عقد فهمیدین بهم نمیخورین
و بازم هزاروصدمرتبه خداروشکر که همچین عروس چشم سفیدی نصیبمنشد...!
😏یعنی کیوان؟!
یعنی نامزد؟...
پست فطرت!
😐اومدم رد شم که دیدم مامان هم پشت سر من بوده
و تمام حرفاشونو شنیده
از زور خشم قرمز شده بود.
به من نگاه شرمساری انداخت
و رفت سمت مادر کیوان:
_خداروشکر که همه چیزو فهمیدم
😒وگرنه داشتم دستی دستی دختر دسته گلمو دست شماها میدادم
😫لیاقت ندارید!
کیوان اومد سمت مامان
و گفت:
_مامان اینطور نیست که شما فکر میکنید
😐مامان به سمت کیوان رفت
با سیلی محکمی که به گوش کیوان زد تمام سالن سکوت شد
😏😌البته مهمانان زیادی نبودن
چون عروسی شب بود.
بابا با عصبانیت گفت:
خداروشکر که زود فهمیدیم !
و به سمت من اومدو دستم گرفت:
_بیا بریم دخترم
توی دلم عروسی برپا بود.
🏃بابا بدون توجه به حرف های مامانو بابای کیوان اومد سمتم.
😆اشک شوق از چشمام جاری بود.
تا برسیم خونه کسی حرفی نزد.
مامان کمکم کرد تا پیاده شم.
خداروشکر تو کوچه کسی نبود که بعدا حرف در بیارن.
گوشی بابا یک سره زنگ میخورد.
بابای کیوان بود
رفیقه گرمابه
و گلستانش!
😒چه نارویی داشتن میزدن
اما من اصلا برام مهم نبود.
باهمون لباس سجده شکر بجا آوردم.
مامان به سمتم اومد
و گفت:
گریه نکن دخترم خداروشکر کن که زود فهمیدی.
خنده بلندی کردم
و گفتم:
+اشک شوقه مادرمن...
😍نویسنده:
#باران_صبوری ❤️ @shahdanzende ️