🌼 @shahdanzende 🌼#یه_جا_مونده#قسمت_بیست_و_ششمگنگ به مامان نگاه کردم
بازهم همون اسم رو تکرار کرد:
_محمد ضیایی
😔+ چیشده مامان؟
محمد ضیایی کیه؟
😭مامان اشک هاشو پاک کرد :
_خواب دیدم توی امام زاده هستم
تنها بودم.
داشتم قرآن
و دعا میخوندم
📿که یهو یکی با لباسی نظامی از در اومد تو ویه چپیه روی دوشش
و یه سر بند یافاطمه زهرا روی پیشونیش بود.
همونطورکه نگاهش میکردم
رفت سمت ضریح
و زیارت کرد.
🙃بعد اومد سمت من
با فاصله نشست
و توی چشمام نگاه کرد.
😢سلام کردو جوابش رو دادم
گفت:
_من اومدم دخترتون رو برای آقاسید خواستگاری کنم.
😍+آقاسید کیه؟
لبخندی زدو گفت:
_سید محمد صبوری
😶چشمام از تعجب گشاد شده بود.
+ش...شما...کی هستید؟
😶🙁لبخند دیگری زدو به ضریح نگاه کرد
و باصدای آرومی گفت:
_رفیقِ شفیقش...
😢+ما با خونواده رفیقتون اختلاف عقیدتی داریم.
😀_اما این خواست خداست...
چرا دل دوتا جوون عاشق رو میشکنید؟
😟من بهتون قول میدم که خوشبخت شن.
بهت زده نگاهش کردم...خواست خدا؟؟
😢پاشد وهمونطور که به سمت در میرفت گفت:
_بذارید باهم ازدواج کنن
😊پرسیدم:
+شما کی هستید؟
😱که گفت:
+محمد ضیایی...
شهید محمد ضیایی...
😭و بعد از در بیرون رفت
و من ازخواب پریدم.
بهت زده به مامان
و خوابی که تعریف کرده بود نگاه میکردم.
یعنی چی؟
😱اشک ازچشمام جاری شد.
مامان سرمو توی بغلش گرفت.
_ما چه آدمای بدی هستیم نیلوفر
😢خواسته خدا رو داشتیم زمین مینداختیم...
😭چیزی نگفتم
و فقط اشک ریختم.
قابل هضم نبود برام.
_پاشو دخترم. پاشو عروس خانوم
😍پاشو خودتو آماده کن برای مراسمات
پاشو...
🏃_خب آقای جلالی اگه اجازه بدین یه صیغه موقت یه هفته ای بخونیم تا زمان عقد راحت باشن...
😄😆بابا لبخندی زدوگفت:
_اجازه ماهم دست شماست...
😀_پس یه مهریه کوچیک در نظر بگیریم. برای صیغه موقت باید حتما مهریه باشه...
بنظرم یک سکه خوب باشه.
😅بابا بالبخند قبول کردو صیغه ای بین ما خونده شد...
😍چادرم
و مرتب کردم
و از خجالت سرمو پایین آورده بودم.
آقاسید انگشتر نشون رو از داخل جعبه بیرون آورد.
😊نگاهی به جمع انداخت
و بااجازه ای گفت
و همه بالبخند نگاهش کردند.
دستمو آروم توی دستاش گرفت.
😶😍😍دست سردم توی دست های پر حرارتش قرار گرفت
و گونه هام رنگ عوض کردند
و آروم انگشتر تک نگین زیبایی رو دستم کرد.
😅😆صدای مامان آقاسید سکوت جمع رو شکست:
_مبارک باشه
😊😍2
قسمت بعدی فردا
و 2
قسمت پایانی ان شاءالله پس فردا
🙃همراهمونـــــــ باشینــــــ تا انتهایـــ داستان
😉نویسنده:
#باران_صبوری 🌼 @shahdanzende 🌼