🌹 رَفْتَنْد تـاٰ بِماٰنیٖــم 🌹

#قسمت_بیست_و_ششم
Канал
Логотип телеграм канала 🌹 رَفْتَنْد تـاٰ بِماٰنیٖــم 🌹
@shahdanzendeПродвигать
77
подписчиков
13,7 тыс.
фото
3,93 тыс.
видео
4,02 тыс.
ссылок
#حجاب_شهادت_مطیع_ولایت اینها را فراموش نکنیم ،همیشه در حال #جهادیم و راه #شهادت باز است. وای اگر از این قافله عقب بمانیم 😔 . تبادلات: @E57l64 لطفا اگر بخاطر شهدا عضو کانال میشید پس لفت ندید شهداارزشمندند بمون باشهدا رفیق شو رفیق❤❤
🌼 @shahdanzende 🌼

#یه_جا_مونده
#قسمت_بیست_و_ششم

گنگ به مامان نگاه کردم
بازهم همون اسم رو تکرار کرد:
_محمد ضیایی😔
+ چیشده مامان؟
محمد ضیایی کیه؟😭
مامان اشک هاشو پاک کرد :
_خواب دیدم توی امام زاده هستم
تنها بودم.
داشتم قرآن و دعا میخوندم📿
که یهو یکی با لباسی نظامی از در اومد تو ویه چپیه روی دوشش و یه سر بند یافاطمه زهرا روی پیشونیش بود.
همونطورکه نگاهش میکردم
رفت سمت ضریح و زیارت کرد.🙃
بعد اومد سمت من
با فاصله نشست و توی چشمام نگاه کرد.😢
سلام کردو جوابش رو دادم
گفت:
_من اومدم دخترتون رو برای آقاسید خواستگاری کنم.😍
+آقاسید کیه؟
لبخندی زدو گفت:
_سید محمد صبوری😶
چشمام از تعجب گشاد شده بود.
+ش...شما...کی هستید؟😶🙁
لبخند دیگری زدو به ضریح نگاه کرد و باصدای آرومی گفت:
_رفیقِ شفیقش...😢
+ما با خونواده رفیقتون اختلاف عقیدتی داریم.😀
_اما این خواست خداست...
چرا دل دوتا جوون عاشق رو میشکنید؟😟
من بهتون قول میدم که خوشبخت شن.
بهت زده نگاهش کردم...خواست خدا؟؟😢
پاشد وهمونطور که به سمت در میرفت گفت:
_بذارید باهم ازدواج کنن😊
پرسیدم:
+شما کی هستید؟😱
که گفت:
+محمد ضیایی...
شهید محمد ضیایی...😭
و بعد از در بیرون رفت و من ازخواب پریدم.
بهت زده به مامان و خوابی که تعریف کرده بود نگاه میکردم.
یعنی چی؟😱
اشک ازچشمام جاری شد.
مامان سرمو توی بغلش گرفت.
_ما چه آدمای بدی هستیم نیلوفر😢
خواسته خدا رو داشتیم زمین مینداختیم...😭
چیزی نگفتم و فقط اشک ریختم.
قابل هضم نبود برام.
_پاشو دخترم. پاشو عروس خانوم😍
پاشو خودتو آماده کن برای مراسمات
پاشو...🏃
_خب آقای جلالی اگه اجازه بدین یه صیغه موقت یه هفته ای بخونیم تا زمان عقد راحت باشن...😄😆
بابا لبخندی زدوگفت:
_اجازه ماهم دست شماست...😀
_پس یه مهریه کوچیک در نظر بگیریم. برای صیغه موقت باید حتما مهریه باشه...
بنظرم یک سکه خوب باشه.😅
بابا بالبخند قبول کردو صیغه ای بین ما خونده شد...😍
چادرم و مرتب کردم و از خجالت سرمو پایین آورده بودم.
آقاسید انگشتر نشون رو از داخل جعبه بیرون آورد.😊
نگاهی به جمع انداخت و بااجازه ای گفت و همه بالبخند نگاهش کردند.
دستمو آروم توی دستاش گرفت.😶😍😍
دست سردم توی دست های پر حرارتش قرار گرفت و گونه هام رنگ عوض کردند
و آروم انگشتر تک نگین زیبایی رو دستم کرد.😅😆
صدای مامان آقاسید سکوت جمع رو شکست:
_مبارک باشه😊😍

2 قسمت بعدی فردا و 2 قسمت پایانی ان شاءالله پس فردا🙃همراهمونـــــــ باشینــــــ تا انتهایـــ داستان😉
نویسنده: #باران_صبوری

🌼 @shahdanzende 🌼