🌹 رَفْتَنْد تـاٰ بِماٰنیٖــم 🌹

#پرواز_در_سحرگاه
Канал
Логотип телеграм канала 🌹 رَفْتَنْد تـاٰ بِماٰنیٖــم 🌹
@shahdanzendeПродвигать
77
подписчиков
13,7 тыс.
фото
3,93 тыс.
видео
4,02 тыс.
ссылок
#حجاب_شهادت_مطیع_ولایت اینها را فراموش نکنیم ،همیشه در حال #جهادیم و راه #شهادت باز است. وای اگر از این قافله عقب بمانیم 😔 . تبادلات: @E57l64 لطفا اگر بخاطر شهدا عضو کانال میشید پس لفت ندید شهداارزشمندند بمون باشهدا رفیق شو رفیق❤❤
📚 #کتابخوانی
📖 #پرواز_در_سحرگاه

این قسمت : عاشق ولایت

خیلی ولایتی بود. نسبت به مقام معظم رهبری ارادت خاصی داشت. میگفت هر چی آقا گفت ما باید اطاعت کنیم. به کسانی که نسبت به مقام معظم رهبری دید خوبی نداشتند موضع میگرفت و با آنها بحث میکرد. یک بار توی تاکسی نشسته بودیم که راننده نسبت به حضرت آقا موضع خوبی نگرفت. محمد ناراحت شد. شروع کرد به بحث کردن. اما راننده اهل منطق و صحبت نبود. محمد هم با ناراحتی از ماشین پیاده شد. در فتنه ي سال 1388 جهتگیری محمد فقط ولایت فقیه بود. آن زمان چون محمد ساکن تهران بود کامل در متن ماجرا قرار داشت. خیلی از اوضاع به وجود آمده ناراحت بود. میدانست که نوک حملهي دشمن فقط به سمت ولایت نشانه رفته. برای همین خیلی جدی تالش میکرد. هر جا میرفت دربارهي شرایط بحث میکرد و میگفت: ما این همه شهید دادیم، این همه برای انقالب خون دادیم، حالا افرادی مثل... و ... بیایند و ثمره ي خون هزاران شهید را به تاراج ببرند؟! خیلی تالش کرد. تا جايی که میتوانست میرفت و در آرام کردن اوضاع کمک میکرد. میگفت ما برای دفاع از ولایت جان میدهیم اما نباید خشن با این افراد گمراه برخورد شود. میگفت اینها ناآگاه هستند. ما باید طوری رفتار کنیم که جذب ما شوند، نه اینکه دافعه داشته باشیم. اعتقاد داشت باید کاری کنیم که اینها پی به اشتباه خودشان ببرند. تفکرات جالبی داشت. در اوج دوران ناامنی و فتنه میگفت: اگه من دست یکی از اینها رو بگیرم، برام بسه! در بحث ولایت پذیری و همچنین تسلیم بودن در برابر فرمان خدا میگفت: »ولایت پذیری به زبان و به حرف راحت است، ولی در عمل خیلی سخت است. امیرالمؤمنین درب خیبر را از جا کند و کسی جرئت مقابله با آن حضرت را نداشت، اما ایشان مطيع و گوش به فرمان پیامبر )ص( و ولی خودش بود. تا جايي که به ناموسش جسارت کردند و جلوی چشمان حضرت، همسرش را شهید کردند، باز هم تحمل کرد! چون از طرف پیامبر مأمور به صبر بود. ایشان اطاعت کردند و دست به قبضه ي شمشیر نبردند اینطوری باید از ولایت دم زد نه با زبان!!« هميشه تو كامپيوترش سخنراني ّ هاي حضرت امام )ره( و مقام معظم رهبري را داشت. هر وقت براي تدريس به كلاس ميرفت از نكات اين سخنراني ها يادداشت ميكرد و در كالس ميگفت. زمانی که مأموریت میرفت میگفت: ما باید کاری کنیم که در خط مقدم باشیم اگر ما جلو نباشیم، به رهبری ضربه وارد میشود، آقا دلش به ما سربازهایشان خوش است. او عاشق لبخند و رضایت آقا بود! خودش را سرباز کوچکی برای ولایت میدانست و به این موضوع افتخار میکرد.

#عاشق_ولایت
#زندگینامه_خاطرات_شهید_محمد_غفاری
#پرواز_در_سحرگاه
@shahdanzende
📚 #کتابخوانی
📖 #پرواز_در_سحرگاه

این قسمت : امر به معروف

در دوران راهنمایی و دبیرستان از اعضاي بسیج دانش آموزی بود. سر نترسی داشت. همیشه خیلی محترمانه دیگران را امر به معروف میکرد. دوران راهنمايی من رو خواستند مدرسه. رفتم دیدم مادر یکی از بچه ها میگه: محمد پسرش رو زندانی کرده! اون مادر میگفت: آخه محمد چی کارست که پسرم رو دو ساعت نگه داشته!؟ اون هم براي يك CD تازه فهميدم جريان چيه.ُ گفتم: خب احساس مسئولیت میکنه که جوانتون منحرف نشه! قدرت اطلاعاتی بالایی داشت. یک مدت مسئول اطلاعات پایگاه بسیج بود. در پایگاه شهدای تفحص و شهدای تخریب فعالیت میکرد. نقشه ي منطقه ي اطراف پایگاه را می آورد و بررسی میکرد. تفکرات و نظرات جالبی داشت. گاهی اوقات برنامه ي ایست و بازرسی داشتیم. خیلی تأکید داشت که با مردم خوب برخورد کنید. حتی پیشنهاد داد که شکلات و گل بگیریم و از مردم پذیرايی بکنیم. میگفت: این بهترین روش امر به معروف است. ماشین عروس که می اومد میرفت جلو گُل میداد و تبریک میگفت اعتقاد داشت که با این رفتارها باید دیدگاه مردم رو نسبت به انقالب و بسیج مثبت کنیم. اگه جوانی رو میدید که به سمت اعتیاد و کارهای انحرافی کشیده شده، میرفت و با او طرح رفاقت میریخت! تا میتوانست برای نجات اونها تلاش میکرد. چند تا از این افراد رو میشناسم! عکسها و مدارک اونها رو گرفت برای ثبت نام بسیج... با کلی تلاش سرانجام آنها را تغییر داد. اهل امر به معروف بود. بارها دیده بودم که محمد به خانمهایی که حجاب درستی نداشتند تذکر میداد که؛ خانم حجابت رو درست کن. یک بار تو کوچه داشتیم میرفتیم. یک خانم رو با آقایی دیدیم که.از طرز رفتارشون متوجه شدیم که نسبت فامیلی با هم ندارند! گفتم محمد بیا بریم کاری نداشته باش.محمد جلو رفت و به اون پسر باادب سالم کرد و گفت: با این خانم چه نسبتی دارید؟ اون جوان خیلی راحت گفت: رفیق هستیم! محمد جوان را به كناري كشيد و شروع کرد با او صحبت کردن. خیلی محترمانه حرف زد و آخر صحبتهاش برگهای رو در آورد به اون جوان داد! نگاه کردم دیدم که برگه ي تبلیغ هفتگی هیئت است که آدرس محل برگزاری هیئت توش نوشته شده! گفت: این هم آدرس هیئت هفتگی، انشاءالله تو هیئت میبینمت! من تو ذهنم گفتم: محمد چه کارهایی میکنه. آخه این جوان کجا و هیئت کجا؟! قضاوت من چند روز بیشتر طول نکشید که دیدم هیئت ما یک عضو جدید پیدا کرده؟! محمد با اون پسر رفیق شد. نحوه ي صحیح امر به معروف محمد جواب داده بود. یک بار هم تو خیابون داشتیم با هم میرفتیم که یک خانمی با وضع حجاب بسیار بد از کنارمان رد شد. عجيب تر اینکه همسرش هم کنارش بود! محمد نتوانست طاقت بیاورد. رفت جلو به همسر اون خانم گفت: چرا شما خانمت رو با این وضع بیرون میآری!؟ جوانهای مردم به گناه می افتند! اون مرد خیلی بهش برخورد. یک بچه دبیرستانی اینقدر به خودش جرئت بده بیاد تذکر بده؟! خلاصه کار آنها به جر و بحث و کشید. اما محمد خوشحال بود که حداقل وظیفه اش رو انجام داده است. مسئولان سپاه انصارالحسین همدان تصمیم داشتند برای شهدا شناسنامه درست کنند محمد خبردار شد. به عنوان خادم افتخاری شروع به همکاری کرد. مسئولیت تقریباً چهل پرونده از شهدا را به عهده ي محمد گذاشتند. این کار تأثیر عجیبی روی او گذاشت. حرکاتش عوض شد. وصیتنامه های شهدا را میخواند و حال عجیبی پیدا میکرد. یادمه گفت: یه جوان هفده ساله تو وصیتنامه اش مطالبی نوشته که نسبت به سنش خیلی سنگینه! ببین چقدر بصیرت و شناخت پیدا کرده. چقدر خودسازی داشته که تونسته به این درجه برسه و آخرش هم شهید بشه. اعتقاد داشت که اگر این آثار جمع بشه و در اختیار مردم قرار بگیره تأثیرات عجیبی در جامعه خواهد داشت. جوانهای ما رو بیمه میکنه و از لحاظ فرهنگی و مذهبی مردم رو قوی میکنه. خودش هم رابطه ي قلبی عجیبی با شهدا داشت. فیلمهای جنگی و دفاع مقدس رو زیاد نگاه میکرد تا جايی که صدای اعتراض ما بلند میشد گاهی اوقات سرزده که وارد اتاق میشدم میدیدم که عکس شهید رو گذاشته مقابلش و داره گریه میکنه! میگفت ما هر چی که داریم به برکت خون این شهداست. من دارم براشون کار میکنم مطمئن هستم که اونها هم دست من رو میگیرند، شهدا تو مشکلات از ما دستگیری میکنند و کارمون رو درست میکنند. اوایلی بود که میخواست استخدام سپاه بشه گفت که از شهدا خواستم اگه خیر و صلاح من تو این کار هست، انشاءالله جور بشه، تا من برم لباس مقدس پاسداری بپوشم. خیلی به حال شهدا غبطه میخورد. خيلي با خودش زمزمه میکرد. میگفتم باز چی شده محمدم؟ میگفت: مامان ما کجا و شهدا کجا؟! من کی هستم، شهدا کی هستند؟میگفتم انشاءالله که شما هم به مقام شهدا میرسی. میگفت خدایا یعنی میشه من هم بتونم مثل اونا بشم! خدا کنه بتونم راهشون رو ادامه بدم.

#امر_به_معروف
#زندگینامه_خاطرات_شهید_محمد_غفاری
#پرواز_در_سحرگاه

@shahdanzende
📚 #کتابخوانی
📖 #پرواز_در_سحرگاه

این قسمت : ویژگی ها

محمد تکواندوکار خوبی بود. حرکات ورزشی را خیلی خوب و جذاب اجرا میکرد. در اجرای حرکات راپل هم بسیار موفق بود. محمد رزمي هم كار ميكرد قبل از دانشگاه، كونگفو و رزم آوران كار كرده بود. تو دانشكده هم تكواندو كار ميكرد. محمد كمربند مشكي كيك بوكسينگ گرفت. لباس ورزشی رو میپوشیدیم و میرفتیم تو پارک تمرین کردن. تو خونه هم با هم مبارزه میکردیم. دوران دبیرستان بود که با همکاری دوستان، پایگاه شهدای تفحص رو راه اندازی کردیم. عالقه ي زیادی به شهید سید امیر تشت زرین داشت. این شهید از شهدای تفحص همدان بود. همزمان پایگاه ذوالفقار هم میرفت. عضو شورای آن پایگاه بود. مدتی هم با هم آموزش غواصی رفتیم. همه میگفتند محمد شور و حال بچه های جنگ رو داره. تو دبیرستان شهید بهمنی درس میخواندیم. محمد از بچه های فعال بسیج دانش آموزی بود. غبارروبی مزار شهدا میرفتیم.پنجشنبه صبحها مراسم زیارت عاشورا داشتیم. گاهی اوقات اینقدر غرق در کارهای بسیج بودیم که شب رو هم در دفتر بسیج مدرسه می‌‌ماندیم. با همه ي درگیری که تو بسیج داشتیم، درسمان را هم خیلی خوب میخواندیم.خیلی خوش اخالق بود. روابط عمومی اش هم خیلی بالا بود. هیئت دانش آموزی یاعباس )ع( رو هم راه اندازی کردیم. محمد خيلي به زیارت شاهزاده حسين )ع( ميرفت. به من ميگفت: »عموي امام زمانه، اما قدرش رو نميدونيم. خيلي ً ها اصال ايشان رو نميشناسند. توي همدان خيلي غريبه«. نسبت به انجام واجباتش حساس بود. بارها شده بود با هم در خیابان راه میرفتیم که صدای اذان بلند میشد. محمد میگفت: نمازمان را اول وقت بخوانیم. به ‌ بود که یه روز دوچرخهاش رو امانت گرفتم. تو راه لاستیکش ترکید! گفتم حاال به محمد چی بگم!؟ با خجالت رفتم پیش محمد، تا من را دید گفت: بابا فدای سرت، تا این رو گفت نفس راحتی کشیدم. در هیئت محبین الحسن )ع( با هم بودیم. به حوزه هم میآمد. مسائل اعتقادی، شرعی و... را سؤال میکرد. خیلی نسبت به یاد گرفتن مباحث شرعی پیگیر بود. کتابهای اخالقی زیادی مطالعه میکرد. خیلی دغدغه داشت که چرا فضای عمومی جامعه از لحاظ معنوی روز به روز در حال سقوط است. مخصوصاً بعد از اینکه در تهران ساکن شد. مشخص بود که خیلی اذیت میشود. دنبال چاره جویی بود. جلسات شورای پایگاه که منتهی به نماز میشد محمد سریع تشویق به حضور در نماز جماعت میکرد. محمد در دوران کوتاهی خیلی از لحاظ معرفتی رشد کرد. من وصیتنامه اش را خواندم. خیلی متأثر شدم که محمد به کجاها رسید و ما کجاییم! یه شب مهمان محمد بودم. میدونستم نماز شب میخونه. گفتم: محمد جان،
جون هر کی دوست داری امشب بیخیال شو، بذار راحت بخوابیم. او هم فقط لبخند زد.با زيارت عاشورا و دعاي عهد مأنوس بود. يه بار دیدم که خیلی خوشحاله. جلو آمد و به من گفت : »هروقت دعاي عهد ميخونم تا ميرسه به 35 روز يا 38 روز يادم ميره و به 40 روز نميرسه. اما باالخره امروز چهلمین روزی بود که دعاي عهدم رو خوندم.« به حضرت علي اكبر )ع( خيلي عالقه داشت وحتي پدرش هنگام شهادت محمد گفت: من محمد را تقديم حضرت علي اكبر )ع( كردم.

#ویژگی_ها
#زندگینامه_خاطرات_شهید_محمد_غفاری
#پرواز_در_سحرگاه
@shahdanzende
📚 #کتابخوانی
📖 #پرواز_در_سحرگاه

این قسمت : برادر

من دو سال و دو روز از محمد کوچکتر بودم. محمد میاومد شیر خشک من رو بر میداشت و میخورد!! از همان بچگی شیطنت داشتیم. کبوترهای سیاه رو میگرفتیم و تو سطل رنگ فرومیکردیم تا سفید بشن! بعد دوباره آزادشون میکردیم. همیشه سعی میکرد هوای من رو داشته باشه. دستم رو میگرفت میبرد مسجد، راهپیمايی و... به زور هم به من قرآن یاد میداد! با نهج البلاغه و صحیفه ي سجادیه مأنوس بود. رساله هم زیاد میخواند. به خواندن آیةالکرسی مداومت داشت. هر وقت که میخواست امتحان بره یک حمد و هفت تا توحید میخواند.
میگفت خیلی کمکم میکنه. اعتقاد خاصی به این اذکار داشت. تو گروه سرود مسجد امام حسن )ع( بودیم. جمعه صبحها که میشد میرفتیم جلسه ي قرآن. بعد از کالس هم بعضی وقتها میرفتیم نماز جمعه، بیشتر اوقات پیراهن یقه آخوندی میپوشید. تسبیح هم دستش بود. مشهد که رفتیم به بابا اصرار کرد و انگشتر هم براش خرید، دیگه ظاهرش کامل شده بود. کوه و استخر هم از طرف مسجد زیاد میرفتیم. اهل مطالعه و کتاب خواندنبود. درسش هم خوب بود. خیلی هم تو زمینهي درسی به من کمک میکرد. مقلّد حضرت آیت الله العظمی بهجت بود. حتی یک بار رفتیم قم دیدار ایشان و آقای بهجت را از نزدیک دیدیم. اوایل که به تکلیف رسیده بود میاومد خونه به ما گیر میداد که تلویزیون نگاه نکنید! چون بعضی صحنه های تحریک کننده داره باعث گناه میشه؟! میگفتم داداش جون سخت نگیر. تلویزیون رو نمیشه نگاه نکرد.موقعی هم که تو خیابون راه میرفت سرش پایین بود. حتی گاهی اوقات همسایه ها اعتراض میکردند میگفتند: چرا محمد اینقدر سر به زیر راه میره! تو محل همه به عنوان یه نیروی بسیجی پرکار میشناختنش. خیلی اهل فعاليت بود. مداحیهای حاج منصور رو خیلی دوست داشت. زیاد گوش میکرد. دفتری داشت که شعر توی اون مینوشت و گاهی وقتها میخواند. صحبت که میکردیم خیلی از شهدا میگفت. بعد به شوخی میگفت: مگه من چی کم دارم که شهید نشم! میگفت: کاش من هم شهید بشم. ما هم دیگه عادت کرده بودیم به این حرفهای محمد. یک بار به یکی از دوستانم گفتم: محمد ما خیلی نورباال میزنه! محمد یه روزی شهید میشه، حاال میبینی!ً تو وجودم کامال این رو حس میکردم که محمد پیش ما نخواهد ماند. بهش میگفتم: داداش شما خیلی زود رشد میکنی. نسبت به سن و سال خودت خیلی جلو هستی! دوستانش میگفتند اگه محمد شهید نمیشد، قطعاً در آینده یکی از سرداران بزرگ سپاه بود! ذهن خلاّق و خوبی داشت خیلی هم پر جنب و جوش بود ...

#برادر
#زندگینامه_خاطرات_شهید_محمد_غفاری
#پرواز_در_سحرگاه

@shahdanzende
📚 #کتابخوانی
📖 #پرواز_در_سحرگاه

این قسمت : چنین مادر ...

بچه که بودم منزل ما در همسایگی منزل مرحوم آیت الله العظمی مال علی معصومی (رض) بود. به مسجد ایشان میرفتیم. نماز را هم ایشان به من و دختران خردسال همسن من یاد دادند. مسجد ایشان زیاد میرفتم. احکام وسؤال دینی هم که داشتیم از ایشان میپرسیدم. در دوران انقلاب من نوجوان بودم. خیلی دوست داشتم فعالیت انقلابی انجام بدهم. عکس حضرت امام (ره) را زیر چادرم مخفی میکردم و میبردم مسجد پخش میکردم. یه روز مریض شدم؛ چون خانواده ي ما با آقا خیلی رفت و آمد داشت، ایشان برای عیادت به منزل ما آمدند و دعایی خواندند. ایشان روح بزرگی داشت و ما علاقه ي عجیبی به ایشان داشتیم. سال 1362 بود که ازدواج کردم. همسرم همزمان در جبهه به عنوان جهادگر حضور داشت. محمد اولین فرزندی بود که خداوند به ما عطا کرد. زمانی که من محمد را باردار بودم هرشب با وضو میخوابیدم. زمانی هم که شیر میدادم وضو داشتم. محمد خیلی باهوش و بااحساس بود.همه چیز را خیلی زود یاد میگرفت. یک هفته رفت پییش دبستانی. مدیر زنگ زد و گفت بیایید محمد را ببرید. احتیاجی نداره اینجا باشه، همه ي اون چیزهايی رو که ما میگیم بلده! عاشق رزمنده ها بود. آهنگ جبهه که پخش میشد با علاقه ي خاصی نگاه میکرد. از بچگی خیلی شجاع بود. اکثر لباسهاش هم جنگی بود. لباس خلبانی و پلیسی رو خیلی دوست داشت. وقتی که باباش جبهه بود محمد با اون سن کم میگفت: مامان نترس، من مرد خونه ام! اسلحه هاش همیشه دستش بود از پشت این دیوار به اون دیوار میپرید و با دشمن میجنگید! محرم که میشد پیراهن مشکی تنش میکردم، سقايی میکرد. نوجوان که شد پیراهن آخوندی دادم براش دوختند. همراه با شلوار شش جیب میپوشید. تسبیح و مهر هم غالباً همراهش بود. چند سال مانده بود مکلف بشه که رفتیم مشهد. از همونجا نمازش را شروع کرد. حتی به برادر کوچکش هم نماز را یاد داد. تو مسجد امام حسن (ع)اذان و تکبیر میگفت. بارها میشد که من سفره میانداختم میگفت: مامان جون بذار من برم مسجد نماز بخونم بعد بیام نهار بخوریم.محمد تو کارهای منزل هم خیلی کمک میکرد.
بزرگتر که شد اعتکاف را خیلی دوست داشت. فرصت که میکرد میرفت. مدتی هم جزء خادمان اعتکاف بود. هم عبادتش رو داشت هم خدمت به معتکفان میکرد.حتی آخرین باری که اومده بود شب احیا بود با هم رفتیم منزل مادربزرگش. گفتم: محمد جان برو مراسم احیا. گفت: مامان جان، کنار شما بودن هم ثواب خودش رو داره. دوران راهنمايی که بود هیئت میرفت. این هیئت روزهای جمعه منازل اعضای هیئت برنامه داشت. شهید مصطفی احمدی روشن هم توی این هیئت بود. حتی یک بار همراه شهید احمدی روشن به منزل آمده بود. به صله ي رحم خیلی توجه داشت. منزل فامیلها زیاد میرفت. با اینکه همدان کم می آمد اما هر وقت فرصت میکرد به فامیلها و بزرگان فامیل سرمیزد.

#چنین_مادر
#زندگینامه_خاطرات_شهید_محمد_غفاری
#پرواز_در_سحرگاه

@shahdanzende
📚 #کتابخوانی
📖 #پرواز_در_سحرگاه

این قسمت : تربیت صحیح

محمد را به چشم بچه نمیدیدم. خیلی از کارها را به او میسپردم. مسئولیت میدادم تا پخته شود. مثل آدم بزرگها با او حرف میزدم. خیلی هم خوب از عهده ي کارها بر می آمد. همیشه پسرم را با محبت تربیت میکردم. با هم رفیق بودیم. ولی در بعضی از کارها به او سخت میگرفتم. از وقتی خوب و بد را فهمید و نوجوان شد نماز اول وقت را خیلی تأکید داشتم. هیچ جا به پسرم کاری را تحمیل نکردم. برایش توضیح میدادم. محمد همه چیز رو خوب میفهمید و بعد بادقت انجام میداد. یعنی دوست داشت بفهمد و انجام بدهد. در ماه مبارک رمضان بعد از سحری و نماز در کنار هم مینشستیم ما معمولا برنامه ي خواندن قرآن و احکام داشتیم. خانواده دور هم جمع میشدیم و هر روز یک نفر مسئله میگفت.خدا میداند که این جمع صمیمی و این آموزش قرآن و احکام چقدر مؤثر بود. قرآن را در حد توان به پسرم یاد دادم. با یاری خدا خیلی از مسائل تربیتی را به خوبی یاد گرفت.به یاد دارم بعد از آن مدتی با دوستانش قرار گذاشته بودند و هر شب برای نماز به یکی از مساجد همدان میرفتند. البته نمازش را مثل بقيه ميخواند. نه اينكه بگم هميشه اول وقت بود، اول وقت ميخواند اما گاهي دير هم ميشد. به قرآن و دعا هم خيلي اهميت ميداد. ميگفت: مأموريت كه ميرويم همیشه با دعا كار را شروع ميكنيم. محمد این اواخر با همهي گرفتاریهايش حتی به فامیلهای دور هم زنگ میزد و احوالشان رو ميپرسید. این اواخر هر وقت همدان بود میگشت دنبال کسانی که با هم قهر بودند تا آنها را آشتی بدهد. تا جايی که من و مادرش تصمیم گرفتیم شبهای قدر برویم و از فامیل هر کس كه با دیگری قهر است آشتی بدهیم. از نظر اخالقي رفتارش واقعاً خوب بود. به هيچ وجه از كسي كينه نداشت. يعني اگر ميايستادي توي رويش و فحش هم میدادی يك ساعت بعد محمد يادش ميرفت. نه اینکه بیخیال باشه، اما خیلی زود بدی رافراموش میکرد. هيچ كينه ای نداشت .

#تربیت_صحیح
#زندگینامه_خاطرات_شهید_محمد_غفاری
#پرواز_در_سحرگاه
https://telegram.me/joinchat/BtTZiz3CqoM1lnQtGnnN-g
@shahdanzende
📚 #کتابخوانی
📖 #پرواز_در_سحرگاه

این قسمت : رزق حلال

به حرام و حلال چیزی که میخورد خیلی اهميت ميداد. یعنی بچه ای که از کودکی پای منبر بزرگ شده باشد همین میشود. يه باغ كوچكي داشتيم. همسايه ي ما درخت گردوي بزرگي داشت. شاخه هاي اين درخت وارد باغ ما شده بود.گاهي باد ميزد و از گردوهاي اين درخت همسايه مي افتاد داخل باغ ما.محمد حدوداً دوازده ساله بود كه ديدم يك روز آمد و گفت: بابا من چند تا از گردوهاي درخت مشت علي رو خوردم.گفتم چند تا؟ گفت: دوازده تا! گفت: ميشه شما بري از مشت علی حالليت بگيري؟! گفتم: من اين كار رو نميكنم. كسي كه گردو خورده خودش هم ميره حلاليت ميگيره! گفت آخه خجالت ميكشم.گفتم: اشکال نداره، همونجور که گردو خوردي االن هم بايد خجالت بكشي. ساعتی بعد مشت علي اومد. محمد رفت سراغش. من نگاه میکردم. گفت: سالم مشت علی. گردوهاتون ریخته بود تو باغ ما، من هم دوازده تا از گردوهات رو خوردم. حاال اومدم که حاللیت بخوام. مشت علي از اینکه یه نوجوان اینقدر به حالل و حرام اهمیت میده خيلي خوشش آمد، رفت چند تا گردوي ديگه هم آورد داد به محمد و گفت اصال اين باغ متعلق به شماست. محمد خوشحال برگشت. من هم خیلی خوشحالتر بودم که پسرم اینقدر به
حالل و حرام مقید شده. بارها با دوستهاش میرفتند باغ، اما محمد به میوههای مردم دست نمیزد. یک روز با بچه های فامیل رفته بودن صحرا، برگشتنی نمیدونم از کجا گردو
چیده بودند. یکی هم به محمد داده بودند. فرداش لبهای محمد زخم شد! آمد و گفت: من نمیدونم چی شده؟! دیروز یه دونه گردو به من دادن نمیدونم حرام بوده؟! تمام لبهام زخم شده.
از آن به بعد خیلی به حالل و حرام توجه میکرد. به محض اینکه حقوق بگیر شد این دقت عمل بیشتر شد. بعد حساب و کتاب مال و اموالش رو ثبت میکرد برای حساب سال. با اینکه مستأجر بود و اوایل زندگی حقوق هم کم بود امادفترچه ي خمسی تهیه کرد. شهریور که میشد میرفتیم برای خمس. محمد به تعهداتش اهمیت میداد. گاهی وقتها بهش پول میدادم برای خرید. بعد خیلی دقیق میآمد و حساب پس میداد.حق الناس هم برايش مهم بود. محمد خيلي دقت داشت به كسي بدهكار نباشد. در آخرین سفری که به همدان داشت همه ي بدهی هایش را تسویه کرد و از همه حلالیت طلبید.

#رزق_حلال
#زندگینامه_خاطرات_شهید_محمد_غفاری
#پرواز_در_سحرگاه

@shahdanzende
📚 #کتابخوانی
📖 #پرواز_در_سحرگاه

این قسمت : دیدار

اولین باری که اسم محمد غفاری به گوشم خورد زمانی بود که اطلاعیه ای بر دیوار نقش بست. {محمد جان شهادتت مبارک}
تا تصویر زیبای محمد را دیدم باز این جمله ي مقام معظم رهبری در ذهنم نقش بست:
»هنوز هم برای شهادت فرصت هست،
باید دل را صاف کرد«.خیلی دوست داشتم
ببینم که محمد آقا چطور دلش را صاف کرد؟! آن هم در این جامعهای که طبق حدیث معروف: »نگه داشتن ایمان در آخرالزمان مانند نگه داشتن آتش در کف دست است.« مراسم تشییع و ختم و چهلم این شهید تمام شد. برخی ازدوستان پیشنهاد دادند که روی خاطرات شهید غفاری کار کنیم؛ زيرا حضرت آقا تأکید داشتند درباره ي این شهدا کار شود.اما دلم فعال به این کار راضی نبود! در شرایطی که داغ جوان بر دل پدر و مادری نشسته، ما نباید به این داغ بیافزاییم. اما دریغ از گمان غلط! ما در دیدار با خانوادهي آنها با پدری مواجه شدیم که از روز شهادت محمد تا به امروز حتی یک بار در فراق جوانش پیراهن مشکی نپوشیده!! مادری صبورتر که صبر را از مکتب حضرت زینب کبری )س( به خوبی فراگرفته. با برادر و خواهر شهیدی مواجه شدیم که در روز تشییع شهید پیراهن مشکی بر تن نداشتند! همه ي اینها نشانهای بر من غافل بود که خانوادهي شهید، این را به خوبی دریافته اند که شهدا از دست نمیروند، بلکه با شهادت به دست میآیند و حیات جاودانه ای میابند.
بالاخره با توکل بر خدا کار را شروع کردیم. به منزل شهید رفتیم. ابتدا وسایل شهید را که در گوشه ای از منزل بود مشاهده کردیم. ساعت خونی شهید، پالک، انگشتر و...از کجا شروع کنیم؟ محمد آقا چه شخصیتی داشت؟ چه کنیم؟! آنچه که بیش از همه در وسایل شهید جلوه میکرد قرآن متعلق به شهید بود. بسم اهلل گفتم و با ذکر مقدس یا زهرا)س( قرآن را باز کردم. چشمانم بهاری شد. آیات 45 و 46 سوره ي مبارکه ي حجر آمد! »ان المتقین فی جنات و عیون ٭ ادخلوها بسالم أمنین...
به یقین پرهیزکاران در باغهای سرسبز بهشتی و در کنار چشمه ها هستند. فرشتگان به آنها میگویند با نهایت سالمت و امنیت داخل این باغها شوید...« دیگر تردیدی برای ادامهي کار نمیدیدم. به یادجمالت سید شهیدان اهل قلم افتادم. همانجا کاغذ را برداشتم و با جمالت زیبای این شهید شروع کردم. به نام خدا. چه خوب گفته اند: »شهیدان را شهیدان میشناسند.« طبیعت بشری در جستوجوی راحت و فراغت است و سامان و قرار میطلبد. یاران! سخن از اهل فسق و بندگان لذت نیست، سخن از آنان است كه اسالم آورده اند، اما در جستوجوی حقیقت ایمان نیستند...در جستوجوی مأمنی كه او را از مكر خدا پناه دهد؛ در جستوجوی غفلتكدهای كه او را از ابتالئات ایمانی ایمن سازد. غافل كه خانه ي غفلت پوشالی است و ابتالئات دهر، طوفانی است كه صخره های بلند را نیز خرد میكند و در مسیر درهها آن همه میغلتاند تا پیوسته به خاك شود.
اگر كشاكش ابتالئات است كه مرد میسازد، پس یاران، دل از سامان بركنیم و روی به راه نهیم.
آه یاران! اگر در این دنیای وارونه رسم مردانگی این است كه سر بریده ي مردان را در تشت طال نهند و به روسیاهان هدیه كنند، ... بگذار اینچنین باشد. این دنیا و این سر ما!

#دیدار
#زندگینامه_خاطرات_شهید_محمد_غفاری
#پرواز_در_سحرگاه
@shahdanzende