📚 #کتابخوانی📖 #پرواز_در_سحرگاهاین قسمت : امر به معروف
در دوران راهنمایی و دبیرستان از اعضاي بسیج دانش آموزی بود. سر نترسی داشت. همیشه خیلی محترمانه دیگران را امر به معروف میکرد. دوران راهنمايی من رو خواستند مدرسه. رفتم دیدم مادر یکی از بچه ها میگه:
محمد پسرش رو زندانی کرده! اون مادر میگفت: آخه
محمد چی کارست که پسرم رو دو ساعت نگه داشته!؟ اون هم براي يك CD تازه فهميدم جريان چيه.ُ گفتم: خب احساس مسئولیت میکنه که جوانتون منحرف نشه! قدرت اطلاعاتی بالایی داشت. یک مدت مسئول اطلاعات پایگاه بسیج بود. در پایگاه شهدای تفحص و شهدای تخریب فعالیت میکرد. نقشه ي منطقه ي اطراف پایگاه را می آورد و بررسی میکرد. تفکرات و نظرات جالبی داشت. گاهی اوقات برنامه ي ایست و بازرسی داشتیم. خیلی تأکید داشت که با مردم خوب برخورد کنید. حتی پیشنهاد داد که شکلات و گل بگیریم و از مردم پذیرايی بکنیم. میگفت: این بهترین روش امر به معروف است. ماشین عروس که می اومد میرفت جلو گُل میداد و تبریک میگفت اعتقاد داشت که با این رفتارها باید دیدگاه مردم رو نسبت به انقالب و بسیج مثبت کنیم. اگه جوانی رو میدید که به سمت اعتیاد و کارهای انحرافی کشیده شده، میرفت و با او طرح رفاقت میریخت! تا میتوانست برای نجات اونها تلاش میکرد. چند تا از این افراد رو میشناسم! عکسها و مدارک اونها رو گرفت برای ثبت نام بسیج... با کلی تلاش سرانجام آنها را تغییر داد. اهل امر به معروف بود. بارها دیده بودم که
محمد به خانمهایی که حجاب درستی نداشتند تذکر میداد که؛ خانم حجابت رو درست کن. یک بار تو کوچه داشتیم میرفتیم. یک خانم رو با آقایی دیدیم که.از طرز رفتارشون متوجه شدیم که نسبت فامیلی با هم ندارند! گفتم
محمد بیا بریم کاری نداشته باش.
محمد جلو رفت و به اون پسر باادب سالم کرد و گفت: با این خانم چه نسبتی دارید؟ اون جوان خیلی راحت گفت: رفیق هستیم!
محمد جوان را به كناري كشيد و شروع کرد با او صحبت کردن. خیلی محترمانه حرف زد و آخر صحبتهاش برگهای رو در آورد به اون جوان داد! نگاه کردم دیدم که برگه ي تبلیغ هفتگی هیئت است که آدرس محل برگزاری هیئت توش نوشته شده! گفت: این هم آدرس هیئت هفتگی، انشاءالله تو هیئت میبینمت! من تو ذهنم گفتم:
محمد چه کارهایی میکنه. آخه این جوان کجا و هیئت کجا؟! قضاوت من چند روز بیشتر طول نکشید که دیدم هیئت ما یک عضو جدید پیدا کرده؟!
محمد با اون پسر رفیق شد. نحوه ي صحیح امر به معروف
محمد جواب داده بود. یک بار هم تو خیابون داشتیم با هم میرفتیم که یک خانمی با وضع حجاب بسیار بد از کنارمان رد شد. عجيب تر اینکه همسرش هم کنارش بود!
محمد نتوانست طاقت بیاورد. رفت جلو به همسر اون خانم گفت: چرا شما خانمت رو با این وضع بیرون میآری!؟ جوانهای مردم به گناه می افتند! اون مرد خیلی بهش برخورد. یک بچه دبیرستانی اینقدر به خودش جرئت بده بیاد تذکر بده؟! خلاصه کار آنها به جر و بحث و کشید. اما
محمد خوشحال بود که حداقل وظیفه اش رو انجام داده است. مسئولان سپاه انصارالحسین همدان تصمیم داشتند برای شهدا شناسنامه درست کنند
محمد خبردار شد. به عنوان خادم افتخاری شروع به همکاری کرد. مسئولیت تقریباً چهل پرونده از شهدا را به عهده ي
محمد گذاشتند. این کار تأثیر عجیبی روی او گذاشت. حرکاتش عوض شد. وصیتنامه های شهدا را میخواند و حال عجیبی پیدا میکرد. یادمه گفت: یه جوان هفده ساله تو وصیتنامه اش مطالبی نوشته که نسبت به سنش خیلی سنگینه! ببین چقدر بصیرت و شناخت پیدا کرده. چقدر خودسازی داشته که تونسته به این درجه برسه و آخرش هم
شهید بشه. اعتقاد داشت که اگر این آثار جمع بشه و در اختیار مردم قرار بگیره تأثیرات عجیبی در جامعه خواهد داشت. جوانهای ما رو بیمه میکنه و از لحاظ فرهنگی و مذهبی مردم رو قوی میکنه. خودش هم رابطه ي قلبی عجیبی با شهدا داشت. فیلمهای جنگی و دفاع مقدس رو زیاد نگاه میکرد تا جايی که صدای اعتراض ما بلند میشد گاهی اوقات سرزده که وارد اتاق میشدم میدیدم که عکس
شهید رو گذاشته مقابلش و داره گریه میکنه! میگفت ما هر چی که داریم به برکت خون این شهداست. من دارم براشون کار میکنم مطمئن هستم که اونها هم دست من رو میگیرند، شهدا تو مشکلات از ما دستگیری میکنند و کارمون رو درست میکنند. اوایلی بود که میخواست استخدام سپاه بشه گفت که از شهدا خواستم اگه خیر و صلاح من تو این کار هست، انشاءالله جور بشه، تا من برم لباس مقدس پاسداری بپوشم. خیلی به حال شهدا غبطه میخورد. خيلي با خودش زمزمه میکرد. میگفتم باز چی شده محمدم؟ میگفت: مامان ما کجا و شهدا کجا؟! من کی هستم، شهدا کی هستند؟میگفتم انشاءالله که شما هم به مقام شهدا میرسی. میگفت خدایا یعنی میشه من هم بتونم مثل اونا بشم! خدا کنه بتونم راهشون رو ادامه بدم.
#امر_به_معروف#زندگینامه_خاطرات_شهید_محمد_غفاری#پرواز_در_سحرگاه@shahdanzende