🌹 رَفْتَنْد تـاٰ بِماٰنیٖــم 🌹

#باران
Канал
Логотип телеграм канала 🌹 رَفْتَنْد تـاٰ بِماٰنیٖــم 🌹
@shahdanzendeПродвигать
77
подписчиков
13,7 тыс.
фото
3,93 тыс.
видео
4,02 тыс.
ссылок
#حجاب_شهادت_مطیع_ولایت اینها را فراموش نکنیم ،همیشه در حال #جهادیم و راه #شهادت باز است. وای اگر از این قافله عقب بمانیم 😔 . تبادلات: @E57l64 لطفا اگر بخاطر شهدا عضو کانال میشید پس لفت ندید شهداارزشمندند بمون باشهدا رفیق شو رفیق❤❤
حکایت باران بی امان است

اینگونه که من دوستت دارم ...


اے باران بهارے زندگی ام حســــــــــین ❤️


#کربلا
#باران
#شب‌جمعه‌
@shahdanzende
پناهندگی در کانادا و امریکا و انگلیس نیازمند قسم خوردن است

#باران_کوثری
#تابعیت_امریکایی
در نگاهت چیزیست
کہ نمیدانم چیست...

مثل #آرامش بعد از یک غم
مثل پیدا شدن یک لبخند
مثل بوے نم بعداز #باران

در نگاهت چیزیست
کہ نمیدانم چیست
من بہ آن محتاجم...

#سردار_شهید_حاج_ابراهیم_همت
#صبح_بخیر_فرمانده

#‌صبحتون_‌شهدایی
ว໐iภ ↬ @shahdanzende🕊🕊
تشنگی و عطش را رملهای داغ کربلا و فکه دانند و بس....


بارانی که آمد، بی‌تردید نعمت الهی بود آن هم در مملکتی که بسیار به آب نیاز دارد اما به خاطر مدیریت غلط، تبدیل به بلا و ناراحتی شد ما بلد نیستیم از نعمت‌های الهی درست استفاده کنیم بیاییم این‌قدر به خدای بزرگ و مهربان بد و بی‌راه نگوییم خداوند دارد خدایی‌اش را می‌کند ما درست عمل نمی‌کنیم...

به قول امام جمعه محترم شیراز، نفهم‌ها تصمیم گیری کرده‌اند که اینطور شده (نقل به مضمون)

پی‌نوشت: امید که مقصّران این حوادث با عدل محاکمه بشوند

#سیل
#باران
#رحمت_الهی
#گلستان
#آق_قلا
#شیراز

ว໐iภ ↬ @shahdanzende🕊🕊
Forwarded from اتچ بات
درسمت توأم

دلم #باران ، 
دستم #باران، 
دهانم #باران،
چشمم #باران

روزم را با "#بندگی" تو پاگشا می کنم

هر #اذانی که می وزد ،

پنجرها باز می شوند

یاد تو کوران می کند

هراسم تو را که صدا می زنم ،

#ماه در دهانم هزار تکه می شود

کاش من همه بودم با همه دهانها تو را صدا میزدم

کفش های " ماه" را به پا کرده ام

دوباره #عازم توأم

زندگی با توست

زندگی همین حالاست . . . 

@shahdanzende 🌹
#صبح می آید مرا جان می دهد
شعرهایم، بوی #باران می دهد

#صبح می آید تازه تر از بوی گل
رو نمایی می کنم از روی #گل

🔴شهید محمدرضا خامدا

╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮
@shahdanzende
╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
#یا_امام_حسن ...

#باران گرفت و دلهره آمد سراغ من
#خاکی ترین مزار؛ #گل آلود می شود

آخر به #ناله های دل #مادر «حسن»
آل #سعود یک شبه #نابود می شود

#قاسم_نعمتی

@shahdanzende
🎀 #مدافعان_حرم🎀
🔹▫️🔹▫️🔹▫️🔹▫️🔹

#شهدا رفتند براے دفاع از #ناموس....
حال عدہ اے میروند......🚶
براے #شڪار ناموس....😔😔

#باران
🔹▫️🔹▫️🔹▫️🔹▫️🔹
🆔 @shahdanzende
#وصیت_نامه شهید مدافع حرم #محمد_کامران

از #خواهرانم میخواهم که با #حیا و #عفت خود سرخی خونم راهدرندهندواز #برادرانم نیزخواهانم که #باغیرت علوی خودراحفظ کنندوبه دنیا نفروشند.

#باران
🆔 @shahdanzende
خوب است ديدنش به همين قاب عکس ها
اما دلم برای "خودش" تنگ می شود...

باز دلم بي هوا، هوايت را ميڪند بابا..😭

🌸حلما خانم‌نازدانه شهید #میثم_نجفی اولین سالگرد پدرش🌸

🏴 #باران

🆔 @shahdanzende
@shahdanzende
#یه_جا_مونده
#قسمت_سی (قسمت_پایانی)

بالبخند از مهمان هاخداحافظی میکردم.
زهرا اومد جلو. اشک تو چشمای نازش جمع شده بود.
دستمو بازکردموبغلش کردم.
_الهی خوشبخت بشی عشق زهرا
ضربه آرومی به کتفش زدم:
+من توروعاشقم😍🙊
مواظب خودت باش.😉

سوارماشین شدیم و همه بوق بوق کنان دنبالمون.
مسیرو عوض کردیم و چون کسی انتظارنداشت‌ راه رواشتباه رفتن.
آره بازهم فرار کردیم😂
مامان به گوشیم زنگ زد:
_کجا رفتین نیلو؟😐
+بیاین سمت فرودگاه و نذاشتم بپرسه چرا.😁
محمد و نگاه کردمولبخندی از ته دل زدم.

همه توی فرودگاه ایستاده بودن.
_محمد جان کاش میذاشتین فردا میرفتین الان خسته این.😅
+نه پدر جان ما نذر کردیم و اینکه بخاطر همین خستگی گفتیم باهواپیما بریم.😍
بابا دیگه چیزی نگفت.
پرواز مارو اعلام کردن.
با مامان و بابا و مامان و بابای محمد خداحافظی کردیم.
دست در دست هم از پله برقی بالا رفتیم.😆😍
محمد میگفت خیلیا دارن نگاهمون میکنن. خب دیدن هم داره والا. عروس و داماد بااین لباس تو فرودگاه😐
هواپیما در حال حرکت بود.😍
آروم گوشه شنل و زدم بالا و از پنجره آسمون رو نگاه کردم.از همیشه پرستاره تر بود.یا شایدم از نظر من اینطور بود.
محمد خوابش برده بود. سرمو گذاشتم روی شونه اش و به آینده فکر کردم.😍

با اینکه دم دمای صبح بود اما حرم شلوغ بود.😍
وارد حرم شدیم. شنلمو کمی عقب داده بودم و چادرعروسمو انداخته بودم جلوی صورتم تا بتونم کمی از مسیرو ببینم.
همه بالبخند نگاهمون میکردند.
وارد صحن انقلاب شدیم.
چشمم به گنبد طلایی رنگ افتاد.❤️
قلبم تند میزد ودستام عرق کرده بود.
خوشحالی وصف ناپذیری تو وجودم رخنه کرده بود.
اولین سفر دوتایی مون.
اونم به مشهد.
چی بهتر از این؟...😍
صحن انقلاب کاملا فرش شده بود.
کنار سقاخونه نشستیم.
محمد دستمو گرفت.😌
گرمی لباش دست سردم رو گرم و صدای بم و مردونه اش گوشم رو نوازش کرد:
_ممنونم که هستی عروسِ من...😉
(ماڪہ بیچارـہ شدیم ڪاش ولے هیچ دلے،)
(گیرِ لحڹِ بم مردانہ محڪم نشود)
#لحن_بم_مردانه_ت_رو_عاشقمـــ_محمد_من 😆❤️

بغض گلومو فشرد بغضِ عشق!
بغض کرده بودم بخاطر این همه محبت.
دستش رو فشار کوچکی دادم:
+دوستت دارم...
اونشب از همه چی گفتیم...
از آرزوهامون...
از عشقمون...
از آینده مون...
نماز خوندیم و دعا کردیم.😍 (اولین نماز دو نفرهـــمونـ )
دعا کردیم برای خوشبختی خودمون و همه جوونا...
اشک ریختیم و شکر کردیم.
برای اینکه ، برای هم شدیم...❤️

حالا... براے لحظہ اے آرام مےشوم
ساعات خوب زندگےام درحرم گذشت...😍

#ادامه_ندارد

نویسنده: #باران_صبوری 🍃

🔺خب این داستان هم با بد و خوب بودنش,با انتقادها و ابراز لطفهایی که داشتین تموم شد از همگی ممنونم که همراهمون بودین لازم به ذکر هست این داستان یه نوشته ساده بود و کاملا غیر واقعی 😊من الان مشهـــد هستم دعاگوی همگی هم هستم 😀 بنابراین داستان رو وقتی که از مشهد برگشتمــ میذارمـــــ البته طبق نظرسنجی ای هست که در مدت این چند روز انجام میشهبعدشم اینکه کپی داستانها و مطالب کانال بدون ذکــر مطلب درست نیست و همینطور پاک کردن ای دی از روی عکس چون صاحب عکس راضی نیست 😊 فعلا یا علیـــــــــ 😍

💕 @shahdanzende 💕
💕 @shahdanzende 💕

#یه_جا_مونده
#قسمت_بیست_و_نهم

نمیتونستم اتفاقی که افتاده رو هضم کنم.
و همین بر شدت گریه ام اضافه میکرد.😅
داداشش که پشت سر ما بود سریع اومد و به کمک محمد ماشین و کشوندن کنار گاردریل.
ومن همینطور بهت زده نگاهشون میکردم.🙁
چندساعتی طول کشید تا پلیس بیادو صورت جلسه کنه.😅
خسته شده بودم و به این فکر میکردم که چرا روز عقد من باید اینطور بشه آخه؟
به گفته داداشش وخودش یه ماشین پیچید جلومون و باعث شد ما منحرف بشیم.
خدایا شکرت که سالمیم.😍
تمام کارا رو کرده بودن و ماشین و بکسل کردن و بردن تعمیرگاه و بعد از اون ورم رفتیم خونه.
همین که از در وارد شدیم تا پیشونیه آقاسید رو دیدن و اینکه دیدن باماشین خودمون نیستیم خیلی هل کرده بودن.
آقاسید لبخندی زدو تمام ماجرا رو تعریف کرد.😅
بماند که چقد تو سرو صورت خودشون زدن وچقد خداروشکر گفتن.
یه اسپندم دود کردن...

دوهفته اس از عقدمون میگذره.😍
هرچی میریم جلوتر به عروسی مون نزدیک تر میشیم استرسم بیشتر میشه.🙃
تمام کارا رو کردیم.از خونه و جهاز گرفته تا لباس عروسو ماشین و ارایشگاه.
توی اتاقم نشسته بودم و خیره شده بودم به روتختی گل گلیم.عاشق رنگ و طرحش بودم.
زمینه آبی فیروزه ای و رنگ گل گلیش...😌
خودمم یه لباس بااین طرح و رنگ داشتم...
یاد دانشگاه افتادم😭 باید بعداز عروسی حتما ادامه بدم.
تصویر زهرا تو ذهنم نقش بست.
چقد دلم براش تنگ شده بود....
نمیدونم از چیزی خبر داره یانه اما مطمئنا از دستم خیلی ناراحته.
باید دعوتش کنم...
تصمیم گرفتیم که برای عروسی یه کار غیرمنتظره کنیم...😱

گوشیم زنگ خورد.
محمد بود:
+جانم
_سلام عزیزم☺️
+سلام آقایی خسته نباشی🙈
_ممنونم... زنگ زدم بهت بگم که اون کارم حل شده همه چی آماده است...😌
باخوشحالی جیغ کشیدم:
+ وااای توروخدا😍 چه عالییی
_اره خیلی خوب شد😊
من فعلا باید برم.
شب میبینمت🏃
+باشه. قربانت یاعلی
_یاعلی

_میتونی چشماتو باز کنی😊
آروم چشمامو باز کردم و با بهت به خودم خیره شدم...
چقد تغییر کرده بودم...😟
صدای در اومد.ارایشگر سریع شنلمو انداخت سرم و باشیطنت گفت:اول رونما بگیر از شادوماد😉😊
آقاسید و فیلم بردار وارد شدن.
صدای قدم هاشو که به سمتم میومد رو شنیدم.
قلبم تند میزد و کف دستم عرق کرده بود.
شنلو آروم بالا زد.😅
چشمای آبیش از همیشه آبی تر بودو میدرخشید.😍
لبخندمهمون لباش بود.
آروم و ناگهانی بوسه کوتاهی به پیشونیم زد. و زیر گوشم زمزمه کرد:
_ماه بانوی من... ❤️
نویسنده: #باران_صبوری

💕 @shahdanzende 💕
🌺 @shahdanzende 🌺

#یه_جا_مونده
#قسمت_بیست_و_هشتم

گونه هام رنگ سرخی به خودشون گرفت.
خجالت زده سرموپایین انداختم.🙊
همون موقع گارسون اومد و غذا هارو آورد‌.
نگاهی به سنگ قبرانداختم.
اسم شهید محمد ضیایی خودنمایی میکرد.😍
بالبخندی مملواز خجالت سرمو آروم انداختم پایینو آروم گفتم:
+بااجازه پدرو مادرم وبزرگترا و شهدای این مزار...بله...
(با بلہ گفتڹ بانوهمہ جاريخت بہم😥
بانواڹ ڪڸ بڪشند و دگراڹ ڪيف ڪنند😊😍)
صدای صلوات از همه جای سالن میومد.
مردم زیادی به تماشا ایستاده بودن.
خودم و آقاسید خواستیم که عقدمون کنار همون شهید گمنامی باشه که الان دیگه گمنام نیست.شهید محمدضیایی.😍
واسطه عقد ما...
چه حسه خوبی بود...😉
بعد از تموم شدن مراسم، پدر آقاسید همه مهمونارو دعوت کرد به یه رستوران.
مهمونا رفته بودن و ماهم باشهید خداحافظی کردیم و راه افتادیم.
آقاسید درماشین و برام باز کرد:
_بفرمایید عروس خانم.
خجالت زده لبخند زدم و سوار شدیم.
ماشین و روشن کردو راه افتاد.🚕
اما به سمتی که همه میرفتن نرفت!
باتعجب نگاهش کردم و دیدم داره میخنده.
+کجا میخوایم بریم؟😶
باهمون لبخند نگاهم کردو گفت:
_داریم فرار میکنیم😐😂
با تعجب و خنده گفتم :
+فراااار؟🙁
حالا کجا میریم؟😅
_حرم شاه عبدالعظیم😊
بالبخند نگاهش کردم
واقعا نیاز بود...
البته داداش کوچیکش باما بود
با ماشین خودش.
اومده بود عکس بگیره.📸
وارد حرم که شدیم همه بالبخند نگاهمون میکردن
و من پر از حس لذت بودم.
آقاسید تلفنش رو جواب داد:
_سلام مامان
+...
_آره ما خودمون اومدیم حرم😊
+...
_خواستم روز اول تنها باشیم 😊
+...
_باشه چشم
شماهم سلام برسون.❤️
+...
_یاعلی.
.
زیارت کردیم و ناهار خوردیم.
تو ماشین بودیم و در حال رفتن به سمت خونه.
که
نمیدونم چی شد فقط صدای بوق ممتد ماشین و... شوک بدی بهم وارد شده بود.
آقاسید و نگاه کردم سالم بود و فقط گوشه پیشونیش خراش کوچیکی برداشته بود.🙄
در سمت من باز نمیشد ومجبور شدم از سمت اون پیاده شدم.
با چادر سفید و دست گل دور تادور ماشین و نگاه کردم.
جلو بندی داغون شده بود.
حرکاتم دست خودم نبود.
رنگم مثل گچ شده بود.
دست و پاهام سرد بودن.😔
تازه یادم افتاد چی شده.
بغضم ترکیدو از شدت ترس و اضطراب زدم زیر گریه.
آقاسید به سمتم دوید.
سرمو تو آغوشش گرفت:
_چیزی نیست خانوم
چیزی نیست
آروم 😅

نویسنده: #باران_صبوری / دوقسمت بعدی فردا ان شاءالله

🌺 @shahdanzende 🌺
@shahdanzende 🌺

#یه_جا_مونده
#قسمت_بیست_و_هفتم

همه یکی یکی تبریک گفتن.
باخواهر و زنداداش ومامان آقاسید روبوسی کردمو بهم تبریک گفتن.🙊
خواهرش ۲۰ سالش بودویکم شلوغ بودو خوش خنده.دختر خوب و بانمکی بود.اسمشم مریم بود که قبلا از زبون خود آقاسید شنیده بودم.😍
زنداداششم اسمش زهرابود.
دختر آروم و مهربونی بود.اینوچهره اش نشون میداد.
مامانش که اسمش همابودآروم گفت:
_نیلوفرجان بااجازه ات شماره اتو از مامانت گرفتم و به محمدجان میدم.😌
و لبخند قشنگی زد منم لبخندی زدم و خجالت زده سرمو پایین انداختم.😅
نگاهی به آقاسید کردم که باخجالت و حیا لبخند معناداری زد و گونه های من بازهم رنگ قرمز به خودشون گرفتن...
به تیپ خودم توآینه لبخند زدم.
رفتم سمت مامان گونه اشو بوسیدم.🏃
+من دیگه برم مامان😌
_برو بسلامت مواظب خودتم باش سلامم برسون.
همونطور که کفشامو پام میکردم گفتم:
+چششششم. خداحافظظظ
_بی بلا،خداحافظت.❤️
از در اومدم بیرون.
آقاسید جلوی در منتظرم بود.
این اولین قرارمون بود بعداز نامزدی.😄
_سلام نیلوفرخانم...
نگاهی بهش انداختم و بالبخند جوابش رو دادم.
یه شاخه گل رز به سمتم گرفت و گفت:
_برای شما...😊😍
چشمام درخشید با تمام عشقی که بهش داشتم نگاهش کردم:
+ممنونم...☺️😊😍
توی ماشین نشستیم و حرکت کرد.
زیرچشمی به تیپش نگاه کردم
ودلم قنج رفت😊🙊🙈😍
کمی گشت و گزار کردیم و کمی هم صحبت کردیم.
برای ناهار جلوی یه رستوران نگه داشت.
رستوران باصفایی بود.
اولش از یه باغ کوچیک رد میشدی که پر بود از گل و درخت و‌بعد وارد فضای رستوران میشدی.
به سمت یه میز رفتیم نشستیم.
گارسون اومد سمتمون.
_سلام خوش آمدید.😊
ومنو رو به سمتمون گرفت.
آقاسید جوابش رو دادو رو به من گفت:
_خانم شما چی میل دارین؟🤔
از لفظ خانوم گفتنش هزار کیلو قندتو دلم آب شد.😁
منو رو از دستش گرفتم ونگاهی به لیست انداختم.
بدجور هوس کوبیده کرده بودم.
+ یه پرس کوبیده:)
رو به گارسون گفت:
دوتا کوبیده با مخلفاتش لطفا.😉
گارسون رفت.
داشتم اطراف رو نگاه میکردم.
که گرمی چیزی رو دستم تمرکزمو بهم ریخت.
دستانآقاسید به نرمی دستان سردم رو درآغوش گرفته بودند.🙊
با این کارش ضربان قلبم بالا رفت و گُر گرفتم و شک نداشتم که گونه هامم رنگ عوض کردند.
با خجالت به چشماش نگاه کردم.
(شارژ عمرم را فقط اینگونه افزایش دهم
یک ستاره *
یک مربع #
یک عدد دستان تو 😍🙊🙈)
حیا و خجالت در آبیِ چشماش موج میزد.
لبخند ملیحی زد و زمزمه وار گفت:
_دوستت دارم نیلوفرخانوم...🙊😆

نویسنده: #باران_صبوری

🌺 @shahdanzende 🌺
🌼 @shahdanzende 🌼

#یه_جا_مونده
#قسمت_بیست_و_ششم

گنگ به مامان نگاه کردم
بازهم همون اسم رو تکرار کرد:
_محمد ضیایی😔
+ چیشده مامان؟
محمد ضیایی کیه؟😭
مامان اشک هاشو پاک کرد :
_خواب دیدم توی امام زاده هستم
تنها بودم.
داشتم قرآن و دعا میخوندم📿
که یهو یکی با لباسی نظامی از در اومد تو ویه چپیه روی دوشش و یه سر بند یافاطمه زهرا روی پیشونیش بود.
همونطورکه نگاهش میکردم
رفت سمت ضریح و زیارت کرد.🙃
بعد اومد سمت من
با فاصله نشست و توی چشمام نگاه کرد.😢
سلام کردو جوابش رو دادم
گفت:
_من اومدم دخترتون رو برای آقاسید خواستگاری کنم.😍
+آقاسید کیه؟
لبخندی زدو گفت:
_سید محمد صبوری😶
چشمام از تعجب گشاد شده بود.
+ش...شما...کی هستید؟😶🙁
لبخند دیگری زدو به ضریح نگاه کرد و باصدای آرومی گفت:
_رفیقِ شفیقش...😢
+ما با خونواده رفیقتون اختلاف عقیدتی داریم.😀
_اما این خواست خداست...
چرا دل دوتا جوون عاشق رو میشکنید؟😟
من بهتون قول میدم که خوشبخت شن.
بهت زده نگاهش کردم...خواست خدا؟؟😢
پاشد وهمونطور که به سمت در میرفت گفت:
_بذارید باهم ازدواج کنن😊
پرسیدم:
+شما کی هستید؟😱
که گفت:
+محمد ضیایی...
شهید محمد ضیایی...😭
و بعد از در بیرون رفت و من ازخواب پریدم.
بهت زده به مامان و خوابی که تعریف کرده بود نگاه میکردم.
یعنی چی؟😱
اشک ازچشمام جاری شد.
مامان سرمو توی بغلش گرفت.
_ما چه آدمای بدی هستیم نیلوفر😢
خواسته خدا رو داشتیم زمین مینداختیم...😭
چیزی نگفتم و فقط اشک ریختم.
قابل هضم نبود برام.
_پاشو دخترم. پاشو عروس خانوم😍
پاشو خودتو آماده کن برای مراسمات
پاشو...🏃
_خب آقای جلالی اگه اجازه بدین یه صیغه موقت یه هفته ای بخونیم تا زمان عقد راحت باشن...😄😆
بابا لبخندی زدوگفت:
_اجازه ماهم دست شماست...😀
_پس یه مهریه کوچیک در نظر بگیریم. برای صیغه موقت باید حتما مهریه باشه...
بنظرم یک سکه خوب باشه.😅
بابا بالبخند قبول کردو صیغه ای بین ما خونده شد...😍
چادرم و مرتب کردم و از خجالت سرمو پایین آورده بودم.
آقاسید انگشتر نشون رو از داخل جعبه بیرون آورد.😊
نگاهی به جمع انداخت و بااجازه ای گفت و همه بالبخند نگاهش کردند.
دستمو آروم توی دستاش گرفت.😶😍😍
دست سردم توی دست های پر حرارتش قرار گرفت و گونه هام رنگ عوض کردند
و آروم انگشتر تک نگین زیبایی رو دستم کرد.😅😆
صدای مامان آقاسید سکوت جمع رو شکست:
_مبارک باشه😊😍

2 قسمت بعدی فردا و 2 قسمت پایانی ان شاءالله پس فردا🙃همراهمونـــــــ باشینــــــ تا انتهایـــ داستان😉
نویسنده: #باران_صبوری

🌼 @shahdanzende 🌼
🌼 @shahdanzende 🌼

#یه_جا_مونده
#قسمت_بیست_و_پنجم


روے دوپاش خم شد و با انگشت ضربه اے به سنگ زد و شروع به خوندن فاتحه ڪرد.😱شکه شدم
سرش رو بالا آورد اما نگاهش مستقیما به من نبود.😶
_بابت اتفاقے ڪه امروز براتون افتاد واقعا متا.....🙄
نذاشتم حرفشو ڪامل ڪنه
+متاسف نباشید!
اون ازدواج به اجبار بود و خداروشڪر ڪه سر نگرفت.😀
_بله...متوجه شدم...راستش من طبق عادتے ڪه داشتم اومده بودم به شهید سربزنم ڪه دیدم شما اینجایین یڪم دور تر موندم ڪه شما صحبتاتون تموم شه بعد بیام اما خب ناخواسته حرفاتون به گوشم رسید.😰
+پس از همه چے خبر دارید...😆😟
به چهره ام نگاه ڪوتاهے انداخت و سریع جهت نگاهش رو عوض ڪرد.
لبخندڪوچڪے زدو گفت:
_بااین حساب خوشحالم ڪه تن به ازدواج زورے ندادین...😀
بعد هم ڪمے از دانشگاه گفت.
+الان نزدیڪ دوماهه ڪه نیومدم دانشگاه البته مرخصے گرفتم...
اما حتما میام....😀
+مامان شما بازم میخواید منو منصرف ڪنید؟
اون اتفاق بس نبود؟
چرا نمیذارید با ڪسےڪه دلم پیشش گیره ازدواج ڪنم؟🙁😭
اشڪ گونه هامو خیس ڪرده بود...
_بخاطر این ڪه اونا هم سطح ما نیستن چرا نمیخواے اینو بفهمے؟😏
+شما شاید از نظر اعتقادے باهاشون فرق داشته باشین اما من نه... من خیلے وقته شبیه اونام... یادتون ڪه نرفته؟!
_باباتم همین نظر منو داره ...
بهشون زنگ میزنم و میگم جواب ما بازهم منفیه...
و از اتاق بیرون رفت...
خدایا خسته شدم...
به ڪے بگم؟
بازهم آقاسید اومد خواستگارے
و بازهم مامان اینا مخالفت ڪردند...😔
گریه ڪردم و شڪایت...😢
تا اینڪه خوابم برد...
صبح بود.
از خستگے و گریه هاے زیاد تا صبح خوابیده بودم.
اتاقو مرتب ڪردم
نگاهے به آینه انداختم.
رنگ پریده و چشم هاے قرمز و بے روحم،خبر از حال بدم میداد.
توے حال رفتم:
+ سلام، صبح بخیر😍
صدایے نشنیدم
بلند تر جمله ام رو تڪرار ڪردم ڪہ صداے مامان و از توے اتاقش شنیدم.
وارد اتاق شدم.
مامان روے تخت نشسته بود و گریه میڪرد.
هول شدم و به سرعت خودم و رسوندم بهش:
+چے شده مامان؟ چرا گریه میڪنے؟؟🙁
همونطور ڪه به صورتم خیره شده بود فقط یڪ جمله گفت:
#محمد_ضیایے...😍
هر دَم
ڪہ زَنم
دَم زِ تو دَم،
دردم بہ سر آید...😭

نویسنده: #باران_صبوری

🌼 @shahdanzende 🌼
@shahdanzende 🌼

#یه_جا_مونده
#قسمت_بیست_و_چهارم

مامان کنارم نشست وبغلم‌کرد.
روی سرم بوسه زدوبابغض گفت:
_داشتم دستی دستی نیلوفر خل و چل خودمو بدبخت میکردم.😫😁😘
ویه قطره اشکش چکیدروی گونه ام...
+نبینم مامانم گریه کنه هااا😱
_نیلوفر؟
منوباباتو می بخشی؟😭🤔
سکوت کردم
چشام بین چشمای اشک آلود مامان ونگاه شرمساربابا در رفت وآمد بود.
لبخندی زدم و گفتم:
+عاشقتونم😊😍
مامان گونمو بوس کرد:
_فدای دختر بامحبتم❤️
از روی زمین بلند شدم و درهمون حین گفتم:
+خدانکنه مامان گل منگولیه من😂
_جون به جونت کنن عوض بشو نیستی😐😂
بابا که به مکالمات منو مامان میخندید اومد سمتم و پیشونیمو بوسید:
_ببخش دخترم...😌
ببخش...
+هیسسس!☹️
دیگه نمیخوام حرفی از بخشیدن و اون آدم آشغال توخونمون باشه😒
الانم میرم این لباسا و تمام وسایلی رو که تا الان برام آوردن رو میارم تا بهشون پس بدیم.😍
به سمت اتاقم رفتم و خودمو تو آینه دیدم
با ذوق به خودم لبخند زدم😊😍
اما از این آرایش و این لباس و... منتفر بودم
سریع لباسمو عوض کردم و آرایشمو پاک کردم.😌😏
گوشیموچک کردم.شش تماس بی پاسخ وناشناس و یک پیام.
پیامو باز کردم
از همون شماره ناشناس بود:🙃
(آرزوم خوشبختی شماست خانوم جلالی...
به خدای بزرگ میسپارمتون...
یاعلی.
صبوری)😭
دستم لرزید و دهانم از تعجب بازماند!
مگه باباش بهش نگفته که؟...😢
پیام برای نیم ساعت پیشه.
تمام تنم لرزید و اشک مهمون چشمام شد.
یک ساعت تمام روی جواب دادن به پیام آقاسید فکر کردم.
هیچ جوابی به ذهنم نرسید...😢
بوی گلاب فضارو پر کرد و عطر رز کامل کننده این بوی خوب و حس خوب بود.
دستم رو روی سنگ کشیدم :
_سلام داداش
خوبی؟😍
ببخش این مدت که پیشت نیومدم...😔
میدونم که ازتموم این اتفاقات خبر داری.
داداش نمیدونم باچه زبونی ازت تشکر کنم
میدونم که تو بودی که باعث شدی این وصلت سر نگیره.😍

نویسنده: #باران_صبوری

🌼 @shahdanzende 🌼
@shahdanzende ❤️

#یه_جا_مونده
#قسمت_بیست_و_سوم

گرمایی رو از پشت سرم احساس کردم
بلند شدم و از چیزی که دیدم جیغ بلندی زدم😱
لباس عروسم آتش گرفته بود🙄
مامان محکم به صورتش زد و سریع یکی از بطری های روی میزهای مهمان هارو برداشت و خالی کرد روی آتش ...
اما باز هم خاموش نشد.😟
شانس آوردم پُف لباس به قدری بود که به پاهام آسیبی نرسونه😅
از ترس اشک داشت از چشمام جاری میشد 😭
چند بطری دیگه هم خالی کردند و بالاخره تموم شد
اما مجلس بهم خورده بود
و خداروشکر بابت این اتفاق😍
دختری که گفته بود عروس رفته گلاب بیاره رو نگاه کردم که گوشه ای ایستاده بود و داشت با مادر کیوان صحبت میکرد
_بخدا از دستم افتادن 🙁
پایه شمع ها سنگین بودن و از دستم ول شدن
+حرف نزن دختره چشم سفید😒
چشم دیدن نداری که کیوان من داره ازدواج میکنه...
اصن کی تو رو دعوت کرده به این جشن؟!
_ای بابا زن عمو چی میگین شما؟😫
+حرف نباشه
ببین این مجلس و چطوری به گند کشیدی؟😒
حرصت گرفته بود که کیوان تورو نگرفت؛ آره؟😒😒
خداروشکر که تو همون دوران عقد فهمیدین بهم نمیخورین و بازم هزاروصدمرتبه خداروشکر که همچین عروس چشم سفیدی نصیبم‌نشد...!😏
یعنی کیوان؟!
یعنی نامزد؟...
پست فطرت!😐
اومدم رد شم که دیدم مامان هم پشت سر من بوده و تمام حرفاشونو شنیده
از زور خشم قرمز شده بود.
به من نگاه شرمساری انداخت و رفت سمت مادر کیوان:
_خداروشکر که همه چیزو فهمیدم😒
وگرنه داشتم دستی دستی دختر دسته گلمو دست شماها میدادم😫
لیاقت ندارید!
کیوان اومد سمت مامان و گفت:
_مامان اینطور نیست که شما فکر میکنید😐
مامان به سمت کیوان رفت
با سیلی محکمی که به گوش کیوان زد تمام سالن سکوت شد😏😌
البته مهمانان زیادی نبودن
چون عروسی شب بود.
بابا با عصبانیت گفت:
خداروشکر که زود فهمیدیم !
و به سمت من اومدو دستم گرفت:
_بیا بریم دخترم
توی دلم عروسی برپا بود.🏃
بابا بدون توجه به حرف های مامانو بابای کیوان اومد سمتم.😆
اشک شوق از چشمام جاری بود.
تا برسیم خونه کسی حرفی نزد.
مامان کمکم کرد تا پیاده شم.
خداروشکر تو کوچه کسی نبود که بعدا حرف در بیارن.
گوشی بابا یک سره زنگ میخورد.
بابای کیوان بود
رفیقه گرمابه و گلستانش!😒
چه نارویی داشتن میزدن
اما من اصلا برام مهم نبود.
باهمون لباس سجده شکر بجا آوردم.
مامان به سمتم اومد و گفت:
گریه نکن دخترم خداروشکر کن که زود فهمیدی.
خنده بلندی کردم و گفتم:
+اشک شوقه مادرمن...😍

نویسنده: #باران_صبوری

❤️ @shahdanzende
@shahdanzende ❤️

#یه_جا_مونده
#قسمت_بیست_و_دوم

چادر عروس رو که با اصرار های خودم سرم کرده بودم رو جلو تر کشیدم.😶
تمام ذهنم محمد رو فریاد میزد.
من بدون اون می‌میرم...
هنوز بهش نگفتم...☹️
یعنی الان کجاست؟
یعنی باباش بهش میگه؟😫
صدای اطرافیان منو از افکار آشفته ام بیرون کشید.
آقای صبوری از بابا و جمع اجازه گرفت☹️
و بعد رو کرد به کیوان.
_آقا داماد برای اینکه صیغه موقت بین‌تون باطل بشه و من بتونم عقد دائم رو بخونم،
باید به عروس خانوم بگید که
مدت باقی مونده رو بخشیدم.😌
و بعد روشو برگردوند سمت منو کمی مکث کرد‌.
_دخترم شماهم باید بگید بخشیدم...😀
چرا نگفت عروس خانوم؟🤔
شاید هنوز باورش نشده
شاید اونم میدونست من عروس نیستم!😏
کیوان سری تکان دادو برگشت سمت من.
_مدت باقی مونده رو بخشیدم
بدون این که نیم نگاهی بهش بیندازم گفتم:
+بخشیدم...☹️
و بهش نامحرم شدم
خداروشکر!
کاش تا ابد همینطور بمونه!😫
صدای عاقد توی گوشم زنگ میزد.
_برای باردوم عرض میکنم.
عروس خانوم،نیلوفر جلالی، آیا وکیلم که شمارا با مهریه یک جلد کلام الله مجید و یک جام آینه و شعمدان و شاخه نبات و هزارو پانصد سکه تمام بهاری آزادی و.... به عقد دائم جناب آقای کیوان نجاتی در بیاورم؟!😍
کی به بار دوم رسیده بود که من متوجه نشده بودم؟!
صدای دختری از پشت سر اومد:
_عروس رفته گلاب بیاره...😐
عروس بمیره الهی😒😭
دلِ خوشی ازتون دارم که حالا برم براتون گلابم بیارم؟😒
_برای بار سوم عرض میکنم آیا وکیلم که شمارا با مهریه معلوم و...
به عقد دائم آقای کیوان نجاتی در بیاورم؟😕
تصمیم خودم رو گرفته بودم.
مصمم تر از قبل بودم.
به صورت کیوان از توی آینه نگاه کردم که لبخند ژکوندی روی لبش بود!😒
پوزخندی تحویلش دادم که
صدای عاقد بازم اومد:
_وکیلم؟؟🤔
لرزش صدامو کنترل کردم و:
+ با اجازه پدرو مادر و بزرگترای جمع
ن‍ـــَ ...😏😌
ناگهان صدای جیغ بلندی از پشت سرم اومد و نگذاشت صدام به گوش کسی برسه و دادو فریاد و جیغ بیشتر از پیش شد که...😱

نویسنده: #باران_صبوری

❤️ @shahdanzende ❤️
Ещё